وصلهزدن
گاهی ما در به کارگیری برخی مهارتها با دیگران متوجه میشویم که ما در إعمال مهارت مناسب با شخص اشتباه کردهایم و یا ما آن را در غیر موضعش قرار دادهایم.
به طور مثال: شخصی یک جوان خوشقیافه و زیبا را میبیند و میخواهد با او مهارت (شوخ و دست و دلباز باش) را إعمال نماید، از این رو به او میگوید: ماشاء الله! چه لباسهای زیبا و شیک و چه چهرهی درخشانی!
باز به جای این که بگوید: همسر تو، چهقدر با تو خوشبخت است، میگوید: چه خوب بود که دختری میبودی تا من با تو ازدواج میکردم.
آه شوخی خیلی سنگینی است. مگر چنین نیست؟!
یکی از دوستانم تعریف کرد:
من در دانشگاه یک دانشجوی کندذهنی داشتم، اما خداوند در عوض کندذهنیاش به وی چهره زیبایی عطا نموده بود. او همیشه در آخر کلاس مینشست و در افکار عمیقی فرو میرفت.
من همیشه از وی میخواستم تا جلو بنشیند، ولی وی از این امر خودداری میکرد من از تنگنا در آوردن وی با دانشجویان دیگر پرهیز میکردم؛ زیرا آنان در مرحله بالای دانشگاهی قرار داشتند.
روزی وارد کلاس شدم دیدم که وی مانند عادت همیشگیاش در آخر کلاس نشسته و به خود مشغول است وقتی من روی صندلی نشستم گفتم:
عبدالمحسن بیا جلو بنشین!
گفت: جناب دکتر! همین جا خوب است و من از همین جا متوجه میشوم.
من گفتم: برادر عزیز! کمی نزدیکتر بیا تا ما به این چهرهی زیبایت نگاه کنیم.
برخی از دانشجویان به او نگاه کردند و میخواستند وی را به باد مسخره بگیرند و چهره بیچاره قرمز شد. من متوجه شدم که در یک گردنهی گیر کردم. لذا به عنوان وصلهزدن گفتم: «به خدا چهقدر شاد میشود دختری که با تو ازدواج کند، اما اینها چهقدر میگردند تا دختری پیدا کنند تا به ازدواج آنها توافق کند!».
باز بلافاصله بدون این که فرصتی برای کسی برای فکرکردن در این مورد باقی بگذارم به تشریح درس پرداختم، دانشجو لبخند نموده و خطوط چهرهاش باز شد و در جلو کلاس نشست.
اگرچه گاهی اینگونه اشتباهات در آغاز تمرین مهارتها اتفاق میافتند، اما زود از بین میروند.
گاهی برخورد مضیقهساز و یا اندوهساز شما با دیگران از روی اشتباه نیست، اما موقعیت آن را ایجاب میکند. مانند این که دو نفر از دوستان شما باهم درگیر میشوند و شما میبینید که حق با یکی است. لذا از وی جانبداری کرده و دیگری را سرزنش میکنید.
یا این که بین دو فرزند، یا دو دانشآموز و یا همسایه اختلاف میشود.
پس حل این مساله چیست؟ آیا اجازه بدهیم در چنین مواقعی یکی بعد از دیگری به دنبالمان بیایند و ما در حل مسأله و یکیسازی و ایجاد آشتی و محبت بین آنان خودمان را خسته کنیم؟ هرگز!
پس شیوه درست در این مورد چیست؟
جواب: هرگاه شما احساس نمودید که شخصی از سخنی که از شما سر زده ناراحت شد و یا از تصرف معینی از شما به تنگ آمد، بلافاصله قبل از آن که شعلهور شود با استعمال هرگونه مهارتی که باشد به مداوای زخم آن اقدام نما.
چطور؟ به این مثال توجه کن:
مکه قبل از این که مسلمانان آن را فتح نمایند در تصرف مشرکین بود و مشرکین خیلی به مسلمانان ظلم و ستم روا میداشتند و بر فرزندان مسلمانانی که هجرت نموده و نتوانسته بودند آنها را با خود ببرند سیطره نموده بودند. به هرحال وضعیت مسلمانان وخیم بود.
پیامبر ججهت ادای عمره به مکه آمد و قضیه صلح حدیبیه پیش آمد و به این توافق کردند که آنحضرت جبه مدینه بازگردد و سال آینده جهت ادای عمره به مکه بیاید. لذا رسول خدا جبه مدینه بازگشت و سال بعد به همراه اصحاب لبیکگویان و احرام بسته به مکه آمد و عمره ادا نمود و چهار روز در آنجا ماند.
وقتی میخواست به مدینه بازگردد دخترک حمزهسبه دنبال آنحضرت جافتاد. حمزه در غزوه احد شهید شد و دخترش تنها در مکه یتیم باقی ماند.
دخترک، رسول الله جرا صدا میزد و میگفت: عموجان عموجان! و حضرت علیسبا همسر گرامیاش فاطمه دختر پیامبر نیز در کنار وی حرکت میکرد. از این رو علی آن را برداشت و به فاطمه داد و گفت: دختر عمویت را بردار و فاطمه آن را برداشت.
وقتی زید او را دید یادش آمد که وقتی به مدینه هجرت نمودند پیامبر جبین او و حمزه عقد اخوت و برادری بسته است. لذا زید آمد و گفت: این دختر، برادرزاده من است و من بیشتر به او سزاوارترم. باز جعفر آمد و گفت: این دختر عموی من است و خالهاش همسر من است – یعنی «اسماء» دختر «عمیس» همسر وی بود – و من به وی سزاوارترم.
علی گفت: من او را برداشتهام و او دختر عموی من است.
چون آنحضرت اختلاف آنها را مشاهده نمود برای خالهاش حکم نمود و او را به جعفر داد تا از وی کفالت نماید و فرمود: «خاله به منزله مادر است».
باز بیم آن داشت تا مبادا علی و زید، به خاطر این که دخترک را از آنها گرفته است ناراحت نباشند.
از این رو برای تسلی علی گفت: «تو از من هستی و من از تو ام».
و به زید گفت:
«تو برادر و مولای ما هستی».
و باز رو به جعفر کرد و گفت: «تو به شکل و اخلاق من شباهت داری».
پس ببین چهقدر در شستشویی دلها و جلب محبت آنان ماهر و حکیم بود.
خُب، نظر شما چیست که به داستان دوستمان برگردیم که به او گفت: کاش دختری میبودی تا با تو ازدواج میکردم!
چگونه این شکاف و پارگی را وصله میزد؟
در جلوش چندین دروازه برای فرار وجود داشت:
از جمله این که فوراً به موضوع دیگری وارد میشد، تا فرصتی برای شنونده باقی نگذارد تا در این جمله زننده فکر کند.
مثلاً میگفت: خدا به شما یک حور زیباتری از خودت عطا نماید، بگو: آمین.
یا یک موضوع خیلی دوری مطرح میکرد، مانند این که از برادرش که به سفر رفته و یا از ماشین نو و... میپرسید تا برای وی یا دیگری که در آنجا نشسته است فرصتی برای واردشدن در این صحنه باقی نماند.