گذشت از دیگران
زندگی از لغزشها و اشتباهات خالی نیست.
این شوخی تحملناپذیری است و آن سخن تندی است. در نیازها و امور شخصی در یک مجلس بین دو نفردشمنی و خصومت رخ میدهد و یا بین افراد اختلاف نظر و سلیقه وجود دارد.
برخی موضوع و جریان را نزد خودشان بزرگ نموده و در وجودشان استعداد عفو و فراموشکردن نیست.
یا گاهی از قبول عذرها و پوزشهای دیگران تکبر و عناد میکند. برخی مردم به خاطر عدم عفو و گذشت خویشتن را تعذیب میکنند، سینهاش پر از بغض و کینه است که آنها را به خود مشغول داشته و عذاب میدهد.
ولله در الحسد ما أعدله
بدأ بصاحبه فقتله
«درود بر حسد! چهقدر دادگر است، ابتدا از صاحبش «حسدورز» شروع میکند و او را از بین میبرد».
پس خودت را شکنجه مده، زیرا اموری وجود دارد که تو نمیتوانی از آنها انتقام بگیری. پس بزرگ باش و گذشته را فراموش کن و به زندگیات ادامه بده.
وقتی رسول خدا ججهت فتح مکه وارد آن شد و مردم به آرامش دست یافتند و در آنجا به استقرار دست یافتند، بیرون شد تا این که نزد کعبه آمد و با سواریاش هفت شوط طواف نمود وقتی از طواف فارغ شد «عثمان بن طلحه» را فرا خواند و کلید خانه کعبه را از او گرفت و آن را باز نموده و وارد شد، در کعبه مجسمههایی از فرشتگان و غیره دید که مشرکین از روی جهالت آنها را به تصویر کشیده بودند. ابراهیم÷را دید که پیکانهایی به دست دارد که با آن قرعهکشی میکند. آنگاه رسول خدا جفرمود: خدا آنها را نفرین کند، از ابراهیم پیرمردی ساختهاند که با پیکانها قرعهکشی میکند، ابراهیم با پیکانها چکار دارد؟!
﴿مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيًّا وَلَا نَصْرَانِيًّا وَلَكِنْ كَانَ حَنِيفًا مُسْلِمًا وَمَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ٦٧﴾[آل عمران: ٦٧].
«یعنی ابراهیم نه بر آیین یهود بود و نه بر دین نصرانیت، بلکه از تمام ادیان نادرست سر برتافته و به سوی آیین درست و مستقیم رو نهاده بود و مسلمان بود نه مشرک».
سپس دستور داد همهی آن بتها را نابود کند.
بعد از آن کبوتری از چوب دید با دست خودش آن را شکست و انداخت.
باز به دروازه کعبه ایستاد در حالی که همهی مردم، اعم از کفار و مسلمانان در مسجد گرد آمده بودن و به وی نگاه میکردند. آنگاه دو رکعت نماز خواند و سپس نزد چاه زمزم رفت و در آنجا ایستاد و آب طلب نمود و از آن نوشید و سپس وضو گرفت، آنگاه مردم به پسمانده آبی که از اثر وضویش باقی مانده بود، از همدیگر پیشی میگرفتند.
مشرکین از این کار تعجب نمودند و میگفتند: ما هرگز نه چنین پادشاهی دیدهایم و نه با گوش مانند او را شنیدهایم. سپس نزد مقام ابراهیم آمد که به کعبه چسبیده بود و آن را مقداری به عقب آورد. باز نزد دروازه کعبه ایستاد و به مردم نگاه میکرد، ای کاش که شما با آنها میبودید – سپس به ایراد خطبه پرداخت و فرمود:
«لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ، وَصَدَقَ وَعْدَهُ، وَنَصَرَ عَبْدَهُ، وَهَزَمَ الْأَحْزَابَ وَحْدَهُ».
آگاه باشید تمام افتخارات واهی، خونها، اموالی که بر عهده داشتید، همگی زیر این دو قدم من نهاده شدهاند، مگر مسأله پردهداری کعبه و زمزم و سقایت حجاج. سپس به بیان برخی احکام شرعی پرداخت و فرمود: «آگاه باشید قتل خطا به منزله شبه عمد – آن که با شلاق و عصا کشته شده – میباشد و خونبهای آن صد شتر است که چهل شتر باید باردار باشند» و باز به خطبه مبارکش ادامه داد.
سپس به سران و بزرگان قریش نگاه کرد – روحم فدایش باد – و به آنها فریاد زد: ای جماعت قریش! همانا خداوند، از شما نخوت، غرور جاهلی، افتخار به پدران را از میان برد، همهی مردم از آدمند و آدم از خاک است و آنگاه این آیه را تلاوت فرمود:
﴿يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ١٣﴾[الحجرات: ١٣].
«ای مردم! ما شما را از یک اصل خلق کرده و از یک پدر و مادر به وجود آوردهایم و شما را به صورت ملتها و قبایل درآوردهایم تا یکدیگر را شناخته و در بین شما انس و الفت برقرار گردد، قطعاً فضیلت و بزرگی انسان وابسته به تقواست نه به حسب و نسب. همانا خداوند بر بندگان آگاه و داناست».
در حالی که در اوج مجد و عظمت و شکوه خویش در کنار دروازه کعبه ایستاده بود و مشرکین در نهایت ذلت و ضعف قرار داشتند، به آنها نگاه میکرد و تأمل مینمود. در جایی که مدتها او را تکذیب کرده بودند و به وی اهانت روا داشتند و در عین سجده بر او کثافت و گندیگیها را میانداختند.
امروز کفار قریش در جلو او هستند، در حالی که شکست خورده، ذلیل و حقیرند.
سپس فرمود: ای جماعت قریش! شما فکر میکنید من با شما چکار میکنم؟ آنان تکان خوردند و گفتند: با ما به خوبی رفتار کن، تو برادر بزرگواری هستی و برادرزاده بزرگمنشی هستی.
عجیب است!
مگر از یاد بردند که با این برادر بزرگوار چه کار کردند؟
پس آن ناسزاگوییهایتان از قبیل: دیوانه، ساحر، کاهن چه شد؟!
اگر او برادر بزرگوار و برادرزادهی کریم است! پس چرا با او به مبارزه برخاستید؟
آن شکنجههایی که به مسلمانان ضعیف میدادید چه شد؟
این بلال است که در اینجا ایستاده و هنوز آثار شکنجه در پشتش نمایان است. در کنار این، نخل سمیه و شوهرش یاسر شهید شدند و این پسرشان عمار است که در جمع مسلمانان حضور دارد.
امروز میگویید: برادر بزرگوار!
محبوسکردنتان از این پیامبر بزرگوار به همراه مسلمانان ضعیف به مدت سه سال در «شعب ابوطالب» چه شد تا جایی که بر اثر شدت گرسنگی از برگ درختان استفاده میکردند؟
شما به گریهی کودکان، صدای پیرمردان، و زنان حامله و شیرده رحم نکردید.
کجا رفت نبردتان در غزوه بدر و احد و لشکرکشیتان در غزوه خندق؟ و امروز او برادر بزگوار است!
کجا شد جلوگیریتان از واردشدن وی در مکه وقتی چند سال پیش جهت انجام عمره نزد شما آمد و شما او را در حدیبیه محبوس نمودید و از داخلشدن به مکه جلوگیری نمودید؟ کجا رفت جلوگیریتان از ایمانآوردن ابوطالب آنگاه که در بستر مرگ قرار داشت؟
کجا شد؟
کجا شد؟
یک نوار طولانی از خاطرات غمانگیز و دردناک در جلو بینندگان آنحضرت جمیچرخد و حرکت میکند، در حالی که وی به چهرههای کفار قریش که در جلوش ایستادهاند مینگرد و چشمش را به اطراف حرم مکی میچرخاند و گاهی دیدش به کوههای مکه در اطراف حرم یا خیابانها و کوچههای اطراف آن امتداد مییابد. نه تنها وی، بلکه این خاطرات در ذهن بینندگان وی از قبیل ابوبکر، عمر، عثمان، علی، بلال و عمار خطور میکند.
زیرا هرکدام از اینها داستانهای غمانگیزی با قریش دارند.
آنحضرت جمیتوانست سختترین انواع شکنجه را بر آنان وارد سازد، چون آنها دشمنان محارب او و تجاوزکار و خائن بودند.
آری خائن، در صلح حدیبیه خیانت کردند و تجاوز نمودند.
جنایتکاران همچنان در تحیر به سر میبردند و نمیدانستند با آنها چگونه برخورد خواهد شد.
در این هنگام رسول خدا جکینهها را از زیر پا له نمود و با همت بلند خویش آنها را خرد کرد و کلمهای بر زبان آورد که تاریخ آن را ثبت نموده و با آن آواز میدهد، فرمودند: «بروید شما آزاد هستید».
در این هنگام آنها شادمان و خوشحال حرکت نمودند و از شدت شادمانی نزدیک بود پرواز کنند.
آیا حقیقتاً از آنان گذشت نمود؟!
سپس به اطرافش نگاه کرد، دید سیصد و شصت بت در اطراف کعبه وجود دارد که به غیر خداوند در کنار خانه با عظمت وی مورد پرستش قرار میگیرد. لذا با دست مبارکش شروع به زدن آنها نموده و آنها را واژگون میکرد و میگفت:
﴿وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ﴾[الإسراء: ٨١].
«بگو: فروغ و پرتو حق (یعنی اسلام) درخشیدن گرفت و باطل و باطلگرایان (یعنی کفر و بتپرستی) نابود گشت».
﴿قُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَمَا يُبْدِئُ الْبَاطِلُ وَمَا يُعِيدُ٤٩﴾[سبأ: ٤٩].
«بگو: نور حق یعنی اسلام آمد و پرتو افشان شد و باطل به طور کلی از میان رفت و آغاز و برگشتی ندارد».
تعدادی از کفار گردنگش و متمرد مکه که تاریخ سیاهی با مسلمانان داشتند. قبل از ورود پیامبر و اصحابش به مکه فرار کردند.
یکی از آنان «صفوان بن امیه» بود، وی از مکه فرار نمود. اما حیران شد که به کجا پناه ببرد؟ لذا به جده رفت تا سوار کشتی شده و به یمن برود.
وقتی مردم عفو پیامبر جو به فراموشیسپردن گذشتهی دردناک وی را مشاهده نمودند.
«عمیر بن وهب» نزد رسول خدا جآمد و گفت: یا نبی الله! «صفوان بن امیه» سردار قومش است و از ترس شما فرار کرده است تا خودش را به دریا بیندازد، لذا او را امان بده، درود خدا بر تو باد.
آنحضرت جدر کمال سادگی گفت: او در امان است. عمیر گفت: یا رسول الله! به من نشانهای بده تا دلیل اماندادن شما باشد. رسول خدا جعمامهاش را که با آن وارد مکه شده بود به او داد، تا این که صفوان آن را ببیند و بشناسد و به صداقت عمیر اعتماد نماید.
عمیر خارج شد تا این که به صفوان رسید که وی میخواست سوار کشتی شود.
گفت: ای صفوان! وای بر تو پدر و مادرم فدایت باد – بر خود رحم کن و خود را هلاک نکن، این امان رسول خدا جاست که برای تو آوردهام.
صفوان گفت: وای بر تو! از من دور شو و با من صحبت نکن، زیرا تو دروغ میگویی.
از آنچه با مسلمانان کرده بود بسیار بیمناک و هراسان بود. عمیر فریاد زد و گفت: ای صفوان! پدر و مادرم فدای تو باشند، رسول الله افضلترین، نیکوکارترین، شکیباترین و بهترین انسانهاست.
او عموزاده توست، عزت او عزت تو و شرف او شرف تو و پادشاهی او پادشاهی توست.
صفوان گفت: من برای خودم از او بیمناک هستم.
عمیر گفت: او از این شکیباتر و گرامیتر است.
صفوان با او بازگشت تا این که به مکه رسیدند، عمیر او را با خود برد تا این که نزد رسول خدا جایستادند، صفوان گفت: این میگوید: تو به من امان دادهای.
آنحضرت جفرمود: «راست گفته است».
صفوان گفت: اما در مورد این که من در اسلام داخل شوم، به من دو ماه اختیار بده. یعنی من در مکه دو ماه در بتپرستی خودم باقی میمانم و در این مدت فکر میکنم، آیا اسلام بیاورم و یا خیر.
آنحضرت جفرمود: تو چهار ماه اختیار داری. آنگاه صفوان بعد از آن اسلام آورد. خدا از وی راضی باد.
چهقدر عفو و گذشت از مردم، و به فراموشیسپردن گذشته دردناک زیباست.
این قطعاً اخلاقی است که فقط بزرگان توان تحمل آن را دارند. کسانی که با اخلاق خویش از انتقام بیارزش، کینه و درمان خشم بالاتر میروند.
به هر صورت زندگی کوتاه است. آری، زندگی کوتاهتر از این است که ما آن را با بغض و کینه آلوده سازیم.
حتی در نیازهای ویژه و شخصی نیز آنحضرت جمهربان و آسانگیر بود.
«مقداد بن اسود» میگوید:
من و دوستم به مدینه آمدیم، نزد چند نفر رفتیم؛ اما کسی ما را میهمانی ننمود، لذا نزد رسول خدا جآمدیم و این ماجرا را با او در میان گذاشتیم.
لذا او ما را در خانهاش میهمانی کرد و آنحضرت جچهار گوسفند داشت.
آنحضرت جفرمود: ای مقداد! آنها را بدوش و به چهار قسمت تقسیم کن و به هر فردی یک قسمتی بده.
مقداد گفت: من اینگونه کردم.
لذا هر عصر مقداد گوسفندان را میدوشید و او و دو رفیقش از آن مینوشیدند و یک بخش را برای آنحضرت جباقی میگذاشتند، اگر حضور داشت از آن مینوشید و اگر غایب بود آن را نگه میداشتند تا این که میآمد.
شبی مقداد طبق معمول گوسفندها را دوشید و شیرها را به چهار قسمت تقسیم نمود و سه قسمت آن را، او و دوستانش نوشیدند و یک قسمت را باقی گذاشتند تا پیامبر جبازگردد.
در آن شب پیامبر مقداری تأخیر نمود و مقداد بر رختخوابش دراز کشید و در دلش گفت: قطعاً پیامبر جبه یکی از خانههای انصار رفته است و به او غذا دادهاند، پس چه خوب است اگر من بلند شوم و سهمیهی وی را بنوشم، پیوسته در دلش چنین میگفت: تا این که بلند شد و شیرها را نوشید و برای پیامبر چیزی باقی نگذاشت.
مقداد میگوید: وقتی شیر در شکم من قرار گرفت.
در دلم گفتم: اینک پیامبر جمیآید در حالی که گرسنه و تشنه است و در کاسه چیزی نمیبیند و حتماً علیه من دعای بد میکند. لذا از شدت ناراحتی پارچهام را بر چهرهام پیچاندم. وقتی پارهای از شب گذشت. پیامبر جآمد و چنان سلام گفت که شخص بیدار آن را میشنید و شخص خواب بر اثر آن بیدار نمیشد. در حالی که مقداد از داخل رختخوابش مینگریست، آنگاه نزد کاسه آمد و متوجه شد که در آن چیزی نیست، لذا چشمانش را به طرف آسمان بلند کرد.
مقداد به وحشت افتاد و گفت: حالا علیه من دعای بد میکند و حال میشنوی که چه میگوید:دراین وقت شنید که پیامبر جمیگوید: «اللهم اسق من سقاني وأطعم من أطعمني»وقتی مقداد این دعا را شنید، با خود گفت: دعای پیامبر را مغتنم میشمارم، بلند شد و چاقو را به دست گرفت و نزدیک بز رفت تا یکی را ذبح نماید و به پیامبر جغذا بخوراند.
لذا شروع به جستجوکردن بزها نمود و نگاه میکرد کدام چاقتر است تا آن را ذبح نماید.
تا این که دستش به پستان یکی افتاد که پر از شیر است و به دیگری نگاه کرد دید پستان آن هم پر است و متوجه شد که پستانهای همگی پر از شیر است، از این رو آنها را در کاسه بزرگی دوشید و آن را پر کرد تا این که لبریز گشت، سپس نزد پیامبرجآمد و فرمود: یا رسول الله! بنوش.
وقتی رسول خدا جشیرهای فراوان را دید گفت: «ای مقداد! مگر شما سهمیهی خویش را ننوشیدهاید؟» مقداد گفت: بنوش یا رسول الله.
آنحضرت جپرسید: «چه خبر شده است ای مقداد؟!».
مقداد گفت: اول شما بنوشید سپس من داستان را با شما خواهم گفت.
آنحضرت نوشید و سپس کاسه را به مقداد داد. باز مقداد گفت: بنوش یا رسول الله.
و پیامبر جنوشید و سپس کاسه را به مقداد داد. گفت: بنوش یا رسول الله!
مقداد گفت: وقتی فهمیدم که رسول خدا جسیر کرده است و این دعایش در حق من قبول شده است که فرمود:
«اللهم اسق من سقاني وأطعم من أطعمني».
من چنان خندیدم که به زمین افتادم.
آنگاه رسول خدا جفرمود: ای مقداد! یکی از دو شرمگاهت ظاهر است.
لذا من گفتم: یا رسول الله! شما امشب دیر کردید و من گرسنه بودم با خود گفتم: شاید رسول الله جنزد یکی از انصار شام خورده است و تمام داستان را با او بازگو نمود که چگونه دو بار برخلاف معمول بزها را دوشیده است. در این وقت رسول خدا جتعجب کرد که چگونه با این سرعت دو مرتبه پستان بزها پر شده است، زیرا ممکن نیست که در یک شب بزها دو بار دوشیده شوند!!
آنگاه فرمود: این چیزی جز رحمت الهی نیست؛ چرا قبل از این که بنوشم مرا باخبر نساختی تا این دو رفیقت را بیدار نمایی تا از آن بهرهمند گردند.
مقداد گفت: سوگند به ذاتی که تو را به حق فرستاده است، برایم مهم نیست وقتی تو به رحمت دست یافتی و من نیز همراه تو به آن رسیدم، هرکسی بعد از ما به آن دست یابد.