از زندگی ات لذت ببر

فهرست کتاب

کلیدهای اشتباهات

کلیدهای اشتباهات

تعامل با اشتباهات یک فنی است و هر دروازه‌ای کلیدی دارد و دل‌ها دروازه‌هایی دارند. اگر شخصی مرتکب اشتباه بزرگی شد و خبر آن در میان مردم انتشار یافت و مردم منتظر بودند که تو چه عکس العملی نشان می‌دهی، پس تو آن‌ها را به چیزی مشغول دار تا فرصت کافی برای تحقیق جریان و موضوع داشته باشی و نیز جرأت به انجام چنین کاری پیدا نکند یا مردم به مانند چنین اشتباهی عادت نکنند.

رسول خدا جهمراه یارانش به غزوه «بنی مصطلق» رفت. هنگام برگشت از جهاد برای استراحت در مکانی ایستادند، مهاجرین غلامی به نام «جهجاه بن مسعود» فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد و انصار نیز غلامی را به نام «حسان بن وبر جهنی» فرستادند تا برایشان آب تهیه کند. این دو خدمتگزار باهم درگیر شده و به همدیگر لگد زدند. «جهنی» فریاد زد: ای جماعت انصار! و مهاجر فریاد زد: ای جماعت مهاجرین.

مهاجرین و انصار برآشفتند و اختلاف شدت گرفت در حالی که آن‌ها از جنگ برگشته بودند و همچنان مسلح بودند.

رسول خدا جبرخاست تا این که آن‌ها را آرام نمودند این ماجرا به رگ غیرت آن‌ها برخورد و «عبدالله بن ابی بن سلول» به خشم آمده و حرکت کرد در حالی که جمعی از قومش از انصار در پیرامون او بودند. گفت: آیا چنین کردند! این‌ها در دیارمان با ما می‌ستیزند و برتری می‌جویند به خدا قسم مَثَل ما و گلیم پوشان این قریش همان مثالی است که می‌گوید: «سگ خود را پرورش بده تا تو را به درد و آن را گرسنه نگه دار تا از تو پیروی کند» سپس این خبیث گفت: به خدا قسم! چون به مدینه رسیم عزیزان، افراد خوار را از آن بیرون خواهند کرد. آنگاه رو به افراد حاضر در آنجا کرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنین کردید. آن‌ها را در سرزمین خود جای دادید و اموال‌تان را بین آن‌ها تقسیم نمودید. به خدا سوگند! اگر از یاری آن‌ها دست بردارید به سرزمین‌های دیگر می‌روند. همواره این خبیث تهدید می‌کرد و زهره چشم نشان می‌داد و منافقینی را که در پیرامون او بودند او را تشویق و برانگیخته می‌کردند.

در میان اهل مجلس پسربچه‌ای به نام «زید بن ارقم» نشسته بود، نزد رسول خداجرفت و او را از سخنان عبدالله باخبر ساخت حضرت عمر در کنار رسول خدا جنشسته بود، برآشفت. چگونه این منافق با چنین اسلوب زشتی به رسول خدا ججرأت کرده است؟ عمر به این نتیجه رسید که کشتن افعی بهتر از قطع‌کردن دمش است، فکر کرد که کشتن ابن سلول این فتنه را از نطفه‌اش خفه خواهد کرد، اما اگر کسی از میان انصار که قوم او هستند او را بکشد بهتر و مسالمت‌آمیزتر از این است که از مهاجرین کسی او را بکشد.

لذا حضرت عمر گفت: یا رسول الله! به «عباد بن بشر انصاری» دستور بوده تا او را بکشد. اما رسول خدا جدارای حکمت بیشتری بود؛ زیرا آن‌ها از نبرد برگشته بودند و هنوز مردم مسلح بودند و دل‌هایشان پر بود. بنابراین، مناسب نبود بیشتر برانگیخته شوند. رسول خدا جفرمودند: ای عمر! مبادا مردم بگویند محمد یاران خودش را می‌کشد.

نه ای عمر! مناسب نیست. اما به مردم دستور بده تا از اینجا کوچ کنند.

مردم تازه فرود آمده و سایه گرفته بودند، پس چطور آنحضرت جدر شدت گرما و تپش خورشید به آن‌ها دستور حرکت می‌دهد، حال آن که عادت ایشان نبوده است که در شدت گرما حرکت کند.

مردم کوچ کردند و به «عبدالله بن سلول» خبر رسید که «زید بن ارقم» سخنان او را شنیده و به رسول خدا جرسانیده است، لذا نزد آنحضرت جآمد و به خدا قسم یاد می‌کرد که من چنین نگفتم و چنین سخنی بر زبان نیاوردم، این پسربچه بر من دروغ بسته است، ابن سلول رئیس طائفه‌اش بود و از وجاهت و شرافت بالایی برخوردار بود.

انصار عرض نمودند: یا رسول الله! شاید این پسربچه در سخنانش دچار وهم و اشتباه گردیده و آنچه را که این مرد گفته است به حفظ نداشته و همواره از ابن سلول دفاع می‌کردند.

و رسول خدا جسوار بر حیوانش در حرکت بود و به هیچکدام از آنان توجه نمی‌کرد. در این هنگام یکی از سرداران انصار به نام «أسید بن حضیر» آمد و با نبوت به پیامبر جسلام گفته و فرمود: یا رسول الله! شما در وقت بدی حرکت کردید که در گذشته در چنین موقعی حرکت نمی‌کردید.

رسول خدا جبه او روی کرد و گفت: مگر نشنیده‌ای که دوست شما چه گفته است؟ أسید گفت: کدام دوست یا رسول الله؟ آنحضرت جگفت: عبدالله بن أبی.

«أسید» پرسید: چه گفته است؟ رسول خدا جگفت: ابن ابی گفته است که چون به مدینه بازگردد و عزیزان، افراد خوار و زبون را از مدینه بیرون خواهند کرد. در این لحظه أسید برآشفت و گفت: به خدا قسم یا رسول الله! اگر بخواهید می‌توانید ابن ابی را از مدینه بیرون کنید و به خدا او ذلیل و خوار، و شما عزیز و گرامی هستی.

آنگاه اسید خواست رسول خدا جرا آرام کند، لذا گفت: یا رسول الله! با عبدالله بن ابی مدارا کنید، زیرا پیش از این که خداوند شما را برای ما بیاورد، قومش جواهرات را به رشته می‌کشیدند تا او را تاجگزاری نمایند و او چنین می‌بیند که شما شاهی‌اش را سلب نموده‌اید. در این وقت رسول خدا جخاموش شدند و با سواری به راهش ادامه دادند.

در این میان برخی مردم اسباب‌شان را جمع می‌نمودند و عده‌ای به سواری خویش سوار شده بودند که این خبر کم کم داشت در میان لشکر منتشر می‌شد و موضوع بحث مردم قرار می‌گرفت.

چرا ما در این وقت کوچ می‌کنیم؟ ابن ابی چه گفته است؟ چگونه با او تعامل کنیم؟ ابن ابی راست گفته است، نه نه او دروغ گفته است. همواره شایعات بیشتر می‌شد و در سخنان کم و زیاد می‌شد و لشکر دچار اضطراب و سراسیمگی شده بود. در حالی که آن‌ها در مسیر برگشت از نبرد بودند و از کنار قبایل دشمن که در کمین آن‌ها بودند، رد می‌شدند. آنحضرت جاحساس نمود نزدیک است که لشکر از هم پاشیده شود. بنابراین، تصمیم گرفت آن‌ها را از این مشکل و از مناقشه و فرورفتن در این موضوع به کار دیگری مصروف نماید؛ چون به گرما و تپش آن می‌افزایند و آتش فتنه را در میان مهاجرین و انصار شعله‌ور می‌کنند.

مردم منتظر بودند که در چه مکانی استراحت کنند تا این که در کنار هم گرد آیند و در این مورد با همدیگر سخن بگویند.

در حالی که آفتاب بالای سر آن‌ها بود، رسول خدا جدر آن روز مردم را حرکت داد و همچنان در حرکت بودند تا این که خورشید غروب کرد و مردم فکر می‌کردند در جایی جهت نماز و استراحت توقف کردند، اما رسول خدا ججز چند دقیقه‌ای که نماز بخوانند فرود نیامد و بعد از آن دستور داد تا حرکت کنند و تمام این شب در حرکت بودند تا این که صبح کردند و آنگاه جهت نماز صبح فرود آمد و باز دستور داد تا کوچ کنند و اصحاب صبح آن روز نیز به مسیر خود ادامه دادند، تا این که خسته شدند و خورشید آزارشان می‌داد. وقتی آنحضرت جاحساس کردند که این فشار و خستگی آن‌ها را به ستوه درآورده و توان سخن‌گفتن ندارند، دستور داد در جایی فرود آیند. در این هنگام همین که بدن‌شان به زمین قرار گرفت به خواب رفتند و رسول خدا جفقط بدین علت چنین کاری کردند تا مردم را از گفتگو و سخن‌گفتن در این مورد بازدارند. سپس آن‌ها را بیدار نمود و باز کوچ کردند و پیوسته در حرکت بودند تا این که به مدینه رسیدند و مردم به سوی خانه و اهل‌شان پراکنده شدند.

و در این هنگام خداوند سوره منافقین را فرود آورد:

﴿هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ٧ يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ٨[المنافقون: ٧-٨].

«آنان همان بدکارانی هستند که می‌گویند: بر مهاجرین انفاق نکنید تا از اطراف پیامبر پراکنده شوند، در حالی که میراث آسمان‌ها و زمین (کلید رزق و روزی‌خوران) از آن خداست، اما منافقان حکمت و تقدیر خداوند را نمی‌دانند. می‌گویند: اگر (از این غزوه بنی مصطلق) برگردیم و به شهر و دیار خود برسیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون خواهند کرد! و اقتدار و عزت تنها از آن خدا و پیامبر ج و مؤمنین است، اما منافقان از بس که نادان و مغرورند نمی‌فهمند».

آنگاه رسول خدا جاین آیات را تلاوت کرد و سپس گوش آن پسربچه «زید بن ارقم» را گرفت و گفت:

این کسی است که آنچه گوشش شنیده بود خداوند آن را تصدیق نمود. آنگاه مردم شروع به ناسزاگویی و سرزنش عبدالله بن سلول نمودند. در این هنگام رسول خدا جرو به حضرت عمر نموده و گفت: ببین ای عمر! اگر آن روزی که گفتی او را بکش، من او را می‌کشتم، ممکن بود افرادی واکنش نشان داده و رنجیده‌خاطر می‌شدند، اما اگر اینک اگر همانان را به کشتنش دستور دهم بی‌چون و چرا او را خواهند کشت. آنگاه آنحضرت جخاموش شد و نسبت به او عکس العملی نشان نداد.

و گاهی اشتباه و خطایی در جلو مردم رخ می‌دهد که نیاز هست شما آن را با شیوه‌ی مناسبی انکار نمایی اگرچه در جلو مردم هم باشد.

روزی رسول خدا جبا اصحابش نشسته بود و در این ایام مردم به قحطی و کمبود باران و زراعت و کشاورزی مواجه بودند. در این هنگام یک اعرابی آمد و عرض کرد: یا رسول الله! انسان‌ها به تنگ آمده و اهل و عیالشان تباه گشتند و اموال‌شان از بین رفتند و چهارپایان هلاک شدند، از خداوند برای ما طلب باران کن، همانا به وسیله تو از الله شفاعت می‌خواهیم و به وسیله الله از تو شفاعت می‌جوییم.

وقتی رسول الله جاین سخن وی را شنید چهره مبارکش متغیر شد.

زیرا شفاعت و واسطه از ادنی به اعلی می‌شود، لذا جایز نیست که گفته شود: خداوند در نزد مخلوقش شفاعت و سفارش می‌کند، بلکه خداوند آن‌ها را دستور می‌دهد؛ زیرا او برتر و بلندمرتبه‌تر از این است. سپس آنحضرت شروع به تقدیس و بیان شکوه و عظمت الله نموده و بار بار می‌گفت: سبحان الله... سبحان الله...

همواره تسبیح الله را بیان می‌کرد تا این که تأثیر آن در سیمای اصحابش آشکار گردید، آنگاه گفت: وای بر تو! همانا به وسیله الله نزد کسی از مخلوقش سفارش کرده نمی‌شود؛ زیرا شأن و مرتبه الله بزرگتر از آن است. وای بر تو! آیا می‌دانی خدا کیست؟! همانا عرش او بر آسمان‌هایش به این شکل است. و آنگاه به انگشتانش مانند قبه‌ای که بر آن است اشاره نمود. گفت: همانا عرش بر اثر شکوه و عظمت پروردگار بسان کجاوه شتر بر سوار صدا می‌دهد [٦٤].

اما اگر اشتباهی به تنهایی از یک نفر اتفاق افتاد، پس تعامل با او به چه صورت باشد؟

روزی رسول خدا جبه خانه عایشهلآمد، کفش‌ها را از پاها [ی مبارکش] درآورد و ردایش را گذاشت و به رختخوابش دراز کشید، به همین حالت بود تا این که گمان برد عایشه به خواب رفته است، لذا برخاست و ردا و کفش‌هایش را آهسته آهسته پوشید و بی‌صدا در را باز کرد و بیرون شد و در را بست. وقتی عایشه این صحنه را دید، غیرت زنانگی دامنگیر او شد و ترسید که مبادا نزد دیگر زنان و همسرانش نرود، لذا برخاست و عبا و چادرش را پوشید و به دنبالش راه افتاد، بدون این که رسول خداجمتوجه او باشد. رسول خدا جدر تاریکی شب راه می‌رفت تا این که به قبرستان بقیع آمد و در آنجا ایستاد و به قبور اصحابش نگاه می‌کرد، آنان که زندگی‌شان را به عبادت سپری نموده و به عنوان مجاهد از دنیا رفتند و در زیر خاک گرد آمدند، تا ذاتی که از نهان و آشکار خبر دارد، از آنان خشنود باشد.

رسول خدا جبه قبور آن‌ها می‌نگریست و احوال آنان را به یاد می‌آورد وانگهی برایشان دست دعا برداشت. باز به قبرهایشان نگاه کرد و سپس دست‌هایش را بلند کرد و برایشان دعا نمود باز اندکی درنگ نمود و مرتبه سوم دست‌هایش را بلند کرد و برایشان آمرزش طلبید و تا مدت طولانی ایستاد، در حالی که عایشه از دور نظاره‌گر بود. آنگاه رسول خدا جرویش را برگرداند و به طرف خانه روانه شد، وقتی عایشه این صحنه را دید به طرف عقب برگشت از ترس این که رسول خدا جمتوجه او نباشد، آنحضرت جسرعتش را بیشتر کرد و عایشه نیز به سرعت خود افزود و باز رسول خداجدوان دوان حرکت کرد و عایشه نیز دوید باز آنحضرت جبه سرعت خود شدت بخشید و عایشه نیز چنین کرد.

تا این که عایشه زودتر وارد خانه شد و عبا و چادرش را کشید و به رختخواب به شکل شخص در خواب دراز کشید، در حالی که ضربان قلبش شدید بود، رسول خدا جوارد خانه شد و صدای نفس‌های عایشه را شنید، گفت: چه شده‌ای عایشه...؟ نفس‌تنگ شده‌ای؟ عایشه گفت: چیزی نشده!

آنحضرت جگفت: یا مرا از جریان باخبر کن یا خداوند لطیف و خبیر مرا باخبر خواهد کرد. آنگاه عایشه ایشان را باخبر ساخت که او بر آنحضرت جغیرت کرده و به دنبالش راه افتاده تا بداند کجا می‌رود. آنحضرت جپرسید: تو بودی که من او را در جلوی خودم دیدم، عایشه گفت: بله آنگاه او را به سینه‌اش هل داد و گفت: آیا گمان بردی که خدا و رسولش بر تو بی‌عدالتی می‌کنند؟ آنگاه عایشه گفت: هرچند انسان چیزی را مخفی کند خداوند عزوجل آن را می‌داند؟ آنحضرت جفرمود: بله، سپس علت بیرون‌آمدن را بیان نموده و گفت: من در خواب دیدم که جبرئیل نزد من آمد و او در آن حال که تو لباس‌هایت را کشیده باشی، در خانه تو وارد نمی‌شود، لذا مرا صدا زد، پس از تو صدایش را مخفی نمود و من او را پاسخ گفتم و آن را از تو مخفی نمودم و گمان بردم که تو به خواب رفته‌ای. بنابراین، ناگوار دانستم تو را بیدار کنم و نخواستم تو را وحشت‌زده و پریشان کنم، لذا به من دستور داد تا نزد اهل بقیع بروم و برای آن‌ها آمرزش بخواهم [٦٥].

آری، رسول خدا جآسان‌گیر بود و اشتباهات را بزرگ نمی‌کرد، بلکه آن را از میان مردم دور می‌کرد و آن‌چنان که صحیح مسلم روایت کرده است، می‌فرمود: «هیچ مرد مؤمنی، از زن مؤمنی بدش نمی‌آید، پس اگر یک عادتش او را ناپسند آید عادت دیگرش او را خوشایند می‌سازد.

یعنی به خاطر اخلاق یا طبیعتی که دارد به طور کامل از او ناخوشایند نمی‌گردد؛ بلکه بدی‌هایش را به وسیله نیکی‌هایش می‌پوشاند. لذا هرگاه از او اشتباهی ملاحظه نمود کارهای پسندیده و خوب او را به یاد می‌آورد و هرگاه بدی‌اش را مشاهده کرد نیکی‌اش را یادآور می‌گردد، آن سرشتی که از آن ناخوش می‌شود و از آن برخوردی که از آن بدش می‌آید، چشم می‌پوشد.

[٦٤] ابوداود. [٦٥] سنایی با سند جید.