به اشتباهت اعتراف کن و به آنها اصرار نکن
بسیاری از مشکلات که منجر به دشمنیهای چندینساله میشوند، حلّ آنها فقط اینقدر خواهد بود که یکی به دیگری بگوید: من اشتباه کردم، من از شما پوزش میخواهم، اگر وعده خلافی کردی یا شوخی نابجایی کردی یا کلمهی تندی بر زبان آوری، پس قبل از آن که آتشی به سبب آن شعلهور گردد به خاموشکردن شرارههایش عجله کن.
مثلاً بگویید: آقا من متأسفم، شما بر من حق دارید، شما خوشدل و شادکام باشید.
چه زیباست که ما تواضع و فروتنی کنیم و اینگونه عبارتها را به گوش مردم برسانیم. در میان بلال و ابوذربخصومت و دشمنی درگرفت، حال آن که هردو صحابی بودند، اما انسان بودند. ابوذر به خشم آمد و گفت: ای پسر زن سیاهرنگ! بلال از این جمله نزد رسول خدا جشکایت کرد. آنحضرت جابوذر را فرا خواند و گفت: آیا تو فلانی را ناسزا گفتی؟ ابوذر گفت: بله، پرسید: آیا اسم مادرش را بر زبان آوردی؟ ابوذر گفت: یا رسول الله! کسی که مردان را ناسزا بگوید، حتماً پدر و مادرش را یاد میکند. رسول خدا جفرمود: تو مردی هستی که آثار جاهلیت در وجود تو هست. رنگ ابوذر عوض شد و گفت: آیا در وجود من کبر وجود دارد؟ آنحضرت جفرمود: بله. سپس رسول خدا جبه او یک روش و منهجی تعلیم داد که هرگاه با زیردستان خود تعامل نماید، بگوید: قطعاً اینها برادران شمایند و خداوند آنها را زیردست شما قرار داده است، پس هرکسی که برادرش زیردست او باشد، از غذایش به او غذا بدهد و از پوشاک خویش به او بپوشاند و آنچه در توانش نیست او را مکلف نسازد و اگر آنچه در توانش نبود او را مکلف ساخت در انجام آن کار به او کمک کند.
در این هنگام ابوذر چکار کرد، بیرون شد تا این که با بلال ملاقات کرد و از او عذرخواهی کرد و سپس در جلوی بلال به زمین نشست و به زمین نزدیک میشد تا این که گونهاش را به خاک گذاشت و گفت: ای بلال! پایت را بر گونهام بگذار.
آری، صحابهشدر خاموشساختن آتش دشمنی قبل از شعلهورشدن آن اینگونه مشتاق بودند.
بین حضرت «ابوبکر» و حضرت «عمر» بگومگویی رخ داد و ابوبکر از عمر خشمگین شد، عمر نیز از روی خشم از او کناره گرفت، وقتی ابوبکر این وضعیت را دید، پشیمان شد و ترسید که این قضیه به درازا نکشد، لذا به دنبال عمر راه افتاد و گفت: ای عمر! برای من آمرزش بخواه و حضرت عمر به او توجه نمیکرد. ابوبکر عذرخواهی میکرد و به دنبال او میرفت تا این که عمر به خانهاش رسید و در را به روی ابوبکر بست. آنگاه ابوبکر نزد رسول خدا جرفت، وقتی رسول خدا جاو را از دور دید که میآید و او را در حالتی رنگپریده و پریشان مشاهده نمود، گفت: دوست شما را چه شده که پریشان به نظر میرسد؟ ابوبکر خاموش نشست و هنوز چند لحظهای نگذشته بود که عمر از عملکرد خود پشیمان شد. بلی قلبهای آنان سفید بود خدا از آنها راضی شود. عمر به مجلس رسول خدا جآمد و سلام گفت و در کنار او نشست و داستان را برایش بازگو نمود و این که چگونه از ابوبکر رویگردان نموده و عذرش را نپذیرفته است. در این هنگام آنحضرت جخشمگین شد، وقتی ابوبکر خشم او را مشاهده کرد، گفت: یا رسول الله! قطعآً من ستمگر بودم، من ستم کردم و همواره از عمر دفاع میکرد و برایش عذر میآورد و رسول خدا جمیگفت: آیا شما دوست مرا رها میکنید؟ آیا شما دوست مرا برای من رها میکنید؟ به یاد روزی که من گفتم: ای مردم! من رسول خدا جبه سوی شما هستم و شما گفتید: دروغ میگویی و ابوبکر گفت: راست میگویی [٦٢].
مواظب باش از کسانی نباشی که مردم را اصلاح میکنند و خودشان فاسدند و مانند خر به دور آسیا میچرخند.
پس اگر تو در جایگاه توجیه و اقتدا قرار داشتی مانند این که استاد و معلم در میان طلاب و دانشآموزان، و پدر و یا مادر با فرزندانش بودی، پس بدان که تو در این صورت زیر نگاه مردم قرار داری و همهی تو را زیر نظر دارند، پس باید تا حد توان دارای نظم بوده و استوار باشی، همچنین زن و شوهر در میان همدیگر اینگونه باشند.
حضرت عمرسدر میان مردم لباسهایی را تقسیم نمود و به هرکدام تکه پارچهای داد که فقط یا ازار باشد یا ردا، لذا روز جمعه برخاست و برای مردم خطبهای ایراد نمود. در آغاز خطبهاش فرمود: خداوند بر شما فرض نموده است که از من بشنوید و اطاعت کنید. در این هنگام شخصی برخاست گفت: از تو هیچ سمع و طاعتی بر ما نیست، حضرت عمر گفت: چرا؟ آن شخص گفت: تو به هرکدام از ما یک پارچه داده و خودت دو پارچهی نو پوشیدهای، یعنی ما مشاهده میکنیم که ازار و ردای شما نو هستند. در این وقت عمر به نمازگزاران نگاه کرد، گویا به دنبال شخصی میگشت، تا این که چشمش به پسرش عبدالله ابن عمر افتاد، آنگاه گفت: ای عبدالله! برخیز، عبدالله بلند شد. عمر گفت: مگر تو پارچهات را به من ندادهای تا با آن خطبه ایراد نمایم؟ عبدالله گفت: بله. آنگاه آن شخص نشست و گفت: حالا میشنویم و اطاعت میکنیم و این مشکل به پایان رسید. عزیز من! بر من عجله نکن، من با تو موافقم که اسلوب آن شخص که با حضرت عمر برخورد کرد مناسب نبود، اما تعجب از قدرت عمر است در برگرفتن این موضع و خاموشساختن آتش.
در پایان اگر میخواهی مردم ملاحظات و نصیحتهای تو را بپذیرند، ولو این که هرکسی باشد اعم از زن، فرزند و خواهر، اول باید تو بدون هیچگونه کبر و غرور در مقابل آنها نصیحت آنان را بپذیری.
چهقدر شوهر به همسرش میگوید: بیشتر به فرزندان توجه کن، غذا را بهتر بپز، تا کی من به تو بگویم: اتاق خواب مرا مرتب کن، و همواره زن با کمال آرامش و بزرگواری به او میگوید: آقا چشم، مطمئن باش، انشاء الله، حق با شماست. روزی زن به عنوان خیرخواهی و نصیحت به او گفت: موقع امتحان بچهها است و به حضور شما نیاز دارند، پس هرگاه نزد دوستانت رفتی تأخیر نکن. گویا شوهر حوصلهی شنیدن این سخن را ندارد و فریاد میزند؛ مگر تو برای آنها وقت نداری؟ من تأخیر بکنم یا نکنم، این به تو مربوط نیست، تو در کار من دخالت نکن!!
تو را به خدا به من بگو: بعد از این ماجرا چگونه این شخص میخواهد زنش نصیحت وی را بپذیرد؟
آری، هوشیار کسی است که شکافهای دیوارش را مسدود میکند تا مردم نتوانند به داخل منزلش نگاه کنند، یعنی مجالی برای شک و تردید مردم در خود باقی نگذار.
به یادم هست که یکی از جنبشهای دعوی، از مجموعهای از دعوتگران دعوت به عمل آورد تا در آلبانی سخنرانی ایراد نمایند. رئیس مراکز دعوی آلبانی در این اجتماع حضور داشت. ما به او نگاه کردیم، دیدیم در چهرهاش یک تار ریش وجود ندارد، ما از روی تعجب به او نگاه کردیم! زیرا عادت بر این بوده است که شخص دعوتگر به فرمایشات نبوی متمسک بوده و ریشش را نگه میدارد، اگرچه مقداری کمی باشد، پس چه برسد به حال رئیس دعوتگران؟!
وقتی جلسه آغاز گردید، وی با خنده به ما گفت: برادران! من بیریش هستم واصلاً برایم ریش بیرون نمیآید وقتی جلسه به پایان رسید، برای من سخنرانی ترتیب ندهید. ما لبخند نموده و از او سپاسگزاری کردیم.
اگر خواستی به مدینه برو و به رسول خدا جبنگر، در آن حال که در یکی از شبهای رمضان معتکف است، همسرش «صفیه» دختر «حیی» به دیدنش میآید و اندکی نزد او میماند و سپس بلند میشود تا به خانهاش برود، رسول خدا جنمیخواهد که تنها او در تاریکی شب به خانهاش برگردد، لذا بلند میشود تا او را به خانه برساند.
همراه او در راه میرود و از کنار دو نفر از انصار میگذرد «وقتی آنها پیامبر جرا میبینند که زنی همراه اوست به سرعت خویش میافزایند، رسول خدا جبه آن دو میگوید: آرام باشید این صفیه دختر حیی است. آن دو نفر میگوید: سبحان الله!
یا رسول الله! یعنی: آیا معقول است که ما در مورد شما شک بکنیم که همراه شما زن بیگانهای باشد!
رسول خدا جفرمود: همانا شیطان در بدن انسان همچون جریان خون گردش میکند و من ترسیدم که در دل شما [اندیشهی] بدی نیندازد. یا چیز دیگری گفت [٦٣].
[٦٢] بخاری. [٦٣] متفق علیه.