معالجه اشتباه را آسان نمایید
اشتباهاتی که از مردم سر میزند اعم از بزرگ و کوچک مختلف و متنوع هستند و هرچند که حجم اشتباه بزرگ باشد بازهم علاج آن ممکن است. آری، بسا اوقات چیزی که اشتباهاً فاسد شده صد در صد اصلاح نمیشود. اما تلاش حکیمانه فساد را به حداقل میرساند. جمع زیادی برای تصحیح اشتباهات خویش تلاش نمیکنند، چون در کل به توانایی علاج آن شک دارند.
گاهی اوقات روش ما در تعامل با اشتباهات، جزئی از خود اشتباه است. فرزندم اشتباهی مرتکب میشود من او را سرزنش میکنم و تحقیرش مینمایم و اشتباهش را بزرگ تلقی میکنم به طوری که او احساس میکند که در چاهی عمیق افتاده است! لذا از اصلاح آن ناامید میشود و همیشه در این اشتباهش باقی میماند. از همسر یا دوستتان اشتباهی سر میزند و شما به او گوش زد میکنید که در اشتباه است، اما هنوز راه بسته نشده است و برگشت به سوی حق و حقیقت بهتر از سردرگمی در باطل است. این روش بیشتر به اصلاح او کمک میکند.
مردی نزد رسول خدا جآمد تا بر هجرت با او بیعت کند و گفت: من آمدهام که برای هجرت با شما بیعت کنم و والدینم را در حالت گریه ترک نمودم. رسول خدا جبا او به خشونت برخورد نکرد و تحقیرش ننمود. یا عقلش را تصغیر نکرد، زیرا او به نیت نیک و صالحی آمده بود و فکر کرده بود که گزینهی اصلحتر را انتخاب کرده است. لذا به او فهماند که معالجهی اشتباه آسان است. بنابراین، خیلی ساده عرض نمود: نزد آنها برگرد و همانگونه که آنها را به گریه انداختی، شاد و خندانشان بگردان [٤٤]. و بدین شکل مسأله تمام شد.
رسول خدا جبا روشهایی با مردم برخورد میکرد که تمایل در امور خیر را در آنان زنده میکرد و این احساس را در وجود آنها به وجود میآورد که آنها به خیر نزدیکترند. حتی اگرچه اشتباهی مرتکب میشدند. اینک در جلویمان حادثهی وحشتناکی وجود دارد که نتیجه و شاهدمان از این حادثه آخر داستان است اما به خاطر اشتیاق فایده آن را از آغازش ذکر میکنیم.
هرگاه رسول خدا جمیخواست سفر نماید، میان همسرانش قرعهکشی میکرد، به نام هرکسی که قرعه میافتاد او را با خود میبرد. وقتی میخواستند به غزوه بنی مصطلق برود در میان آنها قرعهکشی نمود و از میان آنها اسم عایشه بیرون آمد. در نتیجه ایشان همراه رسول خدا جبیرون رفت و این زمانی بود که آیات حجاب نازل گردیده بود و در کجاوهای حمل میشد. هرگاه اصحاب به جایی فرود میآمدند، جاوه را پایین میکردند و عایشه نیازهایش را برطرف میکرد و وقتی میخواستند از آنجا کوچ نمایند ایشان در کجاوهاش سوار میشد.
وقتی رسول خدا جاز این غزوه فارغ شد به سوی مدینه رهسپار گردید تا این که نزدیک مدینه رسیدند. لذا در آنجا توقف نموده و پارهای از شب را در آنجا گذراندند. سپس اعلام نمود تا لشکر کوچ کند و مردم شروع به جمعنمودن اسباب خویش نمودند و عایشه جهت قضای حاجت بیرون شده بود و گردنبندی که از مهرههای یمنی شهر ظفار ساخته شده بود در گردن داشت. وقتی از قضای حاجت فارغ شد. گردنبند از گلویش جدا شد و افتاد در حالی که او خبر نداشت.
چون عایشه به اردوگاه مسلمانان برگشت و میخواست داخل کجاوهاش سوار شود به گردنش دست زد و گردنبند را نیافت. حال آن که مردم آمادهی حرکت بودند. بنابراین، زود به جایی که قضای حاجت کرده بود برگشت و گردنبند را تلاش نمود و مقداری تأخیر نمود، مردم آمدند و به این گمان که او در کجاوهاش است آن را برداشته و بر شتر بستند و مهار شتر را گرفته و به راه افتادند و لشکر از آنجا کوچ نمود.
عایشه پس از جستجوی طولانی، گردنبندش را پیدا نمود و دو مرتبه به اردوگاه مسلمانان بازگشت. عایشه در ادامهی داستانش میگوید: من به منزلگاه آنان بازگشتم در حالی که در آنجا هیچ دعوتگر و جوابدهندهای نبود و مردم حرکت کرده بودند. از این جهت من به گمان این که آنها به زودی متوجه گمشدن من میشوند و برمیگردند. در آنجا نشستم و چادرم را به خود پیچیدم.
در عین حال که من در جای خود نشسته بودم خواب بر من غلبه نمود و به خواب رفتم. سوگند به خدا که من به پهلو دراز کشیده بودم که «صفوان بن معطل» از کنارم گذشت. چون به خاطر برخی نیازهایش از لشکر تأخیر نموده بود و با لشکر شب را نگذرانیده بود. سیاهی انسانی را دید که به خواب رفته است. وقتی نزدیکم آمد مرا شناخت، چون قبل از نزول حجاب مرا دیده بود. وقتی چشمش به من افتاد گفت: «إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»! همسر رسول خدا ج؟ من با این استرجاع گفتن او یعی (إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)گفتن بیدار شدم. چون مرا شناخت، چهرهام را با چادرم پوشیدم و سوگند به خدا غیر از استرجاعگفتنش چیزی نگفت و من از او چیزی نشنیدم. تا این که شترش را خواباند و پایش را بر زانوی شتر گذاشت و من سوار شدم و او مهار شتر را گرفت و به سرعت به دنبال مردم حرکت نمود. سوگند به خدا که ما مردم را نیافتیم و آنها نیز برای پیداکردن من تلاش نکردند تا این که صبح کردیم.
ما آنها را در جایی که منزل گرفته بودند یافتیم. آنها در همان حالت خود بودند تا ناگهان مرد (صفوان) ظاهر گردید که مرا بر شترش سوار کرده بود اهل افک (تهمتزنندگان) هر آنچه میخواستند گفتند و لشکر تکان خورد. اما سوگند به خدا که من متوجه چیزی نشدم. سپس به مدینه بازگشتیم.
مدتی طول نکشید تا این که به شدت مریض شدم و درد سر شدیدی دامنگیرم شد. من از سخنان مردم خبری نداشتم و این خبر به گوش رسول خدا جو والدینم رسیده بود. حال آن که آنها در این مورد هیچ سخنی با من نمیگفتند، مگر این که من لطفی که در گذشته از رسول خدا جدیده بودم نمیدیدم. چنانکه در گذشته هرگاه بیمار میشدم بر من ترحم میکرد و اظهار لطف میکرد. اما در این بیماریام چنان لطفی احساس ننمودم. بلکه هرگاه رسول خدا جنزد من میآمد و مادرم از من پرستاری میکرد میگفت: بیماریات چطور است؟ و چیزی اضافه بر این نمیگفت. تا حدی که من این اظهار بیمحبتیاش را احساس نمودم.
بنابراین، وقتی این بیمهری ایشان را مشاهده کردم. گفتم: یا رسول الله! اگر به من اجازه دهی تا به نزد مادرم بروم و او مرا پرستاری کند. آنحضرت جفرمود: اشکالی ندارد. لذا من نزد مادرم رفتم حال آن که از اخبار بیرون ناآگاه بودم تا این که پس از بیست و اندی شب از بیماری بهبود یافتم و شبی همراه «ام مسطح» دختر خالهی ابوبکرسبرای قضای حاجت بیرون شدم.
سوگند به خدا که ما باهم راه میرفتیم که ناگاه چادرش زیر پایش گیر کرد و افتاد یا نزدیک بود بیفتد. آنگاه گفت: هلاک شود «مسطح!» من به او گفتم: چه سخن بدی بر زبان آوردی. آیا به مردی که در غزوه بدر حضور داشته ناسزا میگویی؟ «ام مسطح» گفت: ای ساده! مگر سخنانش را نشنیدهای؟ ای دختر ابوبکرسمگر خبر نداری؟ من گفتم: چه خبر؟ آنگاه او مرا از سخنان اهل افک باخبر ساخت. من گفتم: آیا این سخن پخش شده است؟ او گفت: بله به خدا سوگند چنین خبری شایع گردیده است.
به خدا قسم! نتوانستم قضای حاجت نمایم و دوباره به خانه برگشتم و بیماریام چندین برابر شد. سوگند به خدا که کارم گریه بود. تا جایی که ترسیدم گریه جگرم را پاره کند و به مادرم گفتم: خدا تو را ببخشد. مردم در این مورد سخن گفتهاند و تو چیزی از این ماجرا را به من خبر ندادی. مادرم گفت: ای دخترم! این را بر خودت آسان بگیر؛ زیرا به خدا قسم! خیلی کم است زنی زیبا که نزد مردی باشد و هووهایی داشته باشد، مگر این که هووها و مردم علیه او سخنان زیادی گویند.
من گفتم: سبحان الله! مردم هم این سخنان را بر زبان میآورند؟ لذا آن شب را تا صبح به گریه گذراندم بدون این که لحظهای چشمانم را با خواب سرمه نمایم و اشکهایم قطع گردد و صبح آن نیز گریه میکردم. این بود حال عایشه به چنین امری متهم بود در حالی که عمرش از پانزده سال تجاوز نکرده بود. به او تهمت زنا زدند، حال آن که زنی پاکدامن و عفیف و همسر پاکترین انسانها بود. کسی که حجاب و پردهاش را کشف نکرده بود و ناموسش را هتک ننموده بود.
این است حالش که در خانهی پدر و مادرش گریه میکند.
اما حال رسول خدا ج! غم و اندوهش در مورد عایشه دور نمیشود، نه جبرئیل فرستاده میشود و نه آیهای نازل میگردد و آنحضرت جدر قضیهاش حیران و پریشان است و اتهام منافقین و سخنان مردم در مورد ناموس همسرش بر او سنگینی میکند و به معضلی بزرگ تبدیل شده است، بدین منوال مدت طولانی گذشت.
روزی رسول خدا جدر میان مردم برخاست و خطبهای ایراد نمود و حمد و سپاس خدا را به جا آورد. سپس فرمود: ای مردم! چرا بعضی مردم مرا در مورد اهل و خانوادهام اذیت میکنند و علیه آنان چیزهای ناحقی میگویند. سوگند به خدا که من از خانوادهام به جز خیر و نیکی، چیز دیگری سراغ ندارم. همچنین در مورد مردی (صفوان بن معطل) که از او سخن میگویند، نیز به جز خیر و نیکی چیزی نمیدانم، فقط او به همراه من به خانههایم داخل شده است و بس.
وقتی رسول خدا جچنین گفت، سردار اوس «سعد بن معاذ» برخاست و گفت: یا رسول الله! اگر او از قبیلهی «اوس» است ما او را به قتل میرسانیم و اگر از قبیله «خزرج» است، پس به ما دستور بده؛ زیرا سوگند به خدا که آنها سزاوار آنند که گردنشان زده شود. وقتی سردار «خزرج» یعنی «سعد بن عباده» این سخن را شنید برخاست. حال آن که مرد صالحی بود، اما تعصب قومی او را فرا گرفت. برخاست و گفت: به خدا قسم! دروغ میگویی. تو گردن آنها را نمیزنی، زیرا سوگند به خدا! تو فقط به خاطر آن چنین گفتی که فهمیدی آنها از قبیلهی «خزرج» هستند و اگر از طایفهی تو میبودند هرگز چنین نمیگفتی.
باز از آن طرف «اسید بن حضیر» برخاست و به «سعد بن عباده» گفت: به خدا قسم! تو دروغ میگویی. ما آنها را به قتل میرسانیم. اما تو هم منافقی که از منافقان دفاع میکنی. وآنگهی مردم علیه همدیگر شوریدند تا جایی که نزدیک بود به قتل و کشتار بینجامد و رسول خدا جهمچنان بالای منبر نشسته بود. لذا آنها را دعوت به آرامش نمود تا این که خاموش شدند و خودش نیز ساکت شد.
وقتی چنین دید از منبر پایین آمد و به خانهاش رفت. وقتی آنحضرت جمتوجه شد که این امر امکان ندارد از طرف عموم مردم حل شود. تصمیم گرفت از طرف خانواده و افراد خصوصیاش راه حلی پیدا کند. لذا علی و اسامه بن زید را فرا خواند و با آن دو مشورت نمود.
اسامه در مورد عایشه سخنانی نیک بیان نمود و از او تعریف کرد و گفت: یا رسول الله! او اهل شما است و ما در مورد او جز خیر چیزی نمیدانیم و این سخن دروغ و باطل است. اما علی گفت: یا رسول الله! زنان زیادی وجود دارد و شما میتوانید همسران دیگری برگزینید و از کنیزش بپرسید او حرف راست را به شما خواهد گفت. لذا رسول خدا جگفت: ای بریره! آیا از عایشه چیزی دیدهای که تو را به شک بیندازد؟ بریره گفت: خیر سوگند به ذاتی که شما را به حق به پیامبری برگزیده است. به خدا سوگند که من جز خیر چیزی نمیدانم و من هیچ عیبی در عایشه نمیبینم، مگر این که او دخترکی خردسال است. از این رو من آرد را خمیر میکنم و به او دستور میدهم تا آن را حفاظت کند و او به خواب میرود و از آن طرف بز میآید و آن را میخورد.
بله، چگونه کنیز از عایشه امری مشکوک مشاهده میکند، حال آن که او دختر جوان و صالحی است که صدیق این امت یعنی ابوبکرساو را تربیت نموده و سرور فرزندان آدم او را ازدواج کرده است؟ بلکه چگونه بریره در شک میافتد، در حالی که او محبوبترین فرد نزد رسول خدا جاست و حال آن که او چیزی جز پاکی را دوست نمیدارد؟ پس عایشه پاک و مبرا است. اما خداوند میخواهد او را آزمایش کند تا اجر و پاداش عظیم به او عنایت کند و یاد و ذکرش را بلند کند.
روزها بر عایشه میگذشت و به دردها و رنجهایش اضافه میشد و بر بستر بیماریاش میغلتید و هیچ غذا و نوشیدنی برایش لذتبخش نبود. رسول خدا جکوشش میکرد از طریق ایراد سخنرانی برای مردم این مشکل را حل کند، اما نزدیک بود در میان مسلمانان جنگ و نبردی رخ دهد، باز تلاش کرد تا آن را در خانهاش حل نماید، و از زید و علی پرسید، اما نتیجهای نگرفت. وقتی چنین دید، تصمیم گرفت تا از طریق عایشه به این قضیه پایان دهد.
عایشه در ادامه میگوید: من آن روز را به گریه گذراندم که اشکهایم قطع نگردید و چنین نبود که با خواب چشمهایم را سرمه نمایم. باز شب آیندهاش را نیز گریه کردم که نه به خواب میرفتم و نه اشکهایم قطع گردید و پدر و مادرم گمان میکردند که گریه جگرم را میشکافد. لذا رسول خدا جقدمزنان به خانهی ابوبکرسآمد و اجازه خواست و نزد عایشه آمد در حالی که مادر و پدرش و زنی از انصار در کنار او بودند.
این نخستین بار بود که آنحضرت جوارد خانهی ابوبکرسمیشد، پس از آن که مردم این اتهام را به عایشه وارد کرده بودند و مدت یک ماه عایشه را ندیده بود و یک ماه است که وحی در مورد عایشه نازل نمیگردد. رسول خدا جنزد عایشه آمد. در حالی که او در رختخواب افتاده بود، انگار از شدت گریه و اندوه جوجهای بود که پرهایش را کندهاند. عایشه گریه میکرد و آن زن انصاری نیز با او گریه میکرد، اما مالک چیزی نبودند.
رسول خدا جنشست و حمد و سپاس خدا را به جا آورده و آنگاه فرمودند: اما بعد! ای عایشه! مطالبی در مورد تو به من رسیده است و داستان افک و از وقوع اشتباه بزرگی که اتفاق آن شایع شده بود را بازگو نمود. سپس خواست تا برای عایشه بیان کند که انسان هرچند مرتکب اشتباهی باشد. اما معالجهی این اشتباه سخت نیست. لذا به عایشه گفت: اگر تو از این تهمتها پاک باشی پس به زودی خداوند تو را مبرّا و پاک خواهد گرداند و اگر تو مرتکب گناهی شدهای، از خداوند آمرزش بخواه و به سوی او توبه کن؛ زیرا هرگاه بنده به گناه اعتراف کرده و توبه نماید، خداوند توبهی وی را میپذیرد.
اینگونه است که حلنمودن آسان اشتباه بدون هیچگونه پیچیدگی و به طول و تفصیل – اگر خطا و اشتباهی رخ داده باشد – عایشه گفت: وقتی رسول خدا جسخنانش را به پایان رساندند. اشکهایم خشکید، به طوری که قطرهای احساس نکردم و منتظر شدم تا پدر و مادرم از طرف من به رسول خدا جپاسخ دهند، اما آنها چیزی نگفتند. لذا من به پدرم گفتم: تو از طرف من جواب رسول الله جرا بده. پدرم گفت: به خدا قسم! من نمیدانم با رسول خدا جچه حرفی بزنم. باز به مادرم گفتم: تو جواب رسول خدا را بده. او نیز گفت: به خدا قسم من نمیدانم که چه بگویم.
به خدا قسم! من هیچ خانوادهای را سراغ ندارم که به آنان چنین مصیبتی وارد شده باشد که به خاندان ابوبکرسوارد شده بود. لذا وقتی مادر و پدرم از پاسخ عاجز ماندند، اشکهایم ریختند و گریستم و گفتم: سوگند به خدا! من هرگز از آنچه تو ذکر نمودی به خدا توبه نمیکنم. به خدا قسم! من میدانم آنچه شما در این مورد شنیدهاید در دلهایتان استقرار یافته و آن را تصدیق نمودهاید و اگر به شما بگویم من بری هستم – و خدا میداند که من پاک هستم – شما مرا تصدیق نمیکنید، و اگر به این امر اعتراف کنم – و خدا میداند که من از آن پاک هستم – شما مرا تصدیق میکنید و به خدا قسم! من برای خود و شما مثل و نظیری نمیبینم، مگر آنچه را که پدر یوسف گفت:
﴿فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ١٨﴾[يوسف: ١٨].
یعنی: «پس صبر من نیکو است و خداوند، از آنچه شما برای او بیان میکنید مددگار من است».
عایشه در ادامه میگوید: سپس رویم را برگرداندم و در رختخوابم دراز کشیدم و سوگند به خدا! من میدانستم که من بری هستم و خداوند براءت مرا اعلام خواهد کرد. اما به خدا قسم! من فکر نمیکردم که خداوند در مورد من وحی (آیهای) را که تلاوت کرده شود فرود آورد، زیرا شأن من کوچکتر از آن بود که خداوند در مورد من به امری سخن بگوید که تلاوت شود. اما امید داشتم که رسول خدا جخوابی ببیند که خداوند در آن از براءت من سخن بگوید.
به خدا قسم! رسول خدا جهمچنان نشسته بود و هیچکسی از خانه بیرون نرفته بود که بر آنحضرت جوحی نازل گردید و همان حالت سختی و دشواری، یعنی حالت وحی او را فرا گرفت و خداوند قرآن را بر پیامبرش نازل نمود. اما وقتی من دیدم که به سویش وحی میشود. به خدا قسم! نترسیدم و باکی نداشتم، زیرا میدانستم که من مبرّا هستم و خداوند بر من ستم نمیکند. اما سوگند به ذاتی که جان عایشه در دست اوست! وحی از او جدا نشده بود که من گمان بردم پدر و مادرم! جان میدهند و میمیرند از ترس این که مبادا خداوند وحی را در اثبات آنچه مردم گفتهاند نازل فرماید.
وقتی وحی از آنحضرت ججدا گردید. ما مشاهده نمودیم که میخندد و عرق را از چهرهاش پاک نمود و نخستین سخنی که بر زبان آورد گفت: ای عایشه! شادمان باش؛ زیرا خداوند براءت تو را نازل فرمود: آنگاه من گفتم: الحمدلله و خداوند این آیات را نازل فرمود:
﴿إِنَّ الَّذِينَ جَاءُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَكُمْ بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ١١ لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْكٌ مُبِينٌ١٢ لَوْلَا جَاءُوا عَلَيْهِ بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ فَإِذْ لَمْ يَأْتُوا بِالشُّهَدَاءِ فَأُولَئِكَ عِنْدَ اللَّهِ هُمُ الْكَاذِبُونَ١٣﴾[النور: ١١-١٣].
یعنی: «به راستی آن گروهی از شما که (داستان) افک و تهمت را نزد شما آوردند (ای خاندان ابوبکر!) گمان مبرید که این تهمت برای شما شرّ است، بلکه شرفی بزرگ در آن نهفته است، برای هریک از گروه دروغگویان به میزان دخالتش در این تهمت همان گناهی است که مرتکب شده است و برای کسی که قسمت عمده آن را به عهده گرفته است (یعنی عبدالله بن سلول) در آخرت برایش عذابی بزرگ مقرر است. (ای مسلمانان!) چرا وقتی این افترا و تهمت (به عایشه) را شنیدید مردان و زنان مومن حسن ظن حاصل ننمودند (و گمان نیک نبردند) و چرا نگفتند: این دروغی آشکار است؟ چرا چهار گواه نیاوردند تا بر صحت این بهتان گواهی دهند، پس چون درمانده شدند و نتوانستند بر ادعای خود گواه بیاورند، آنان مفسدانند و در نزد خداوند دروغگو میباشند».
خداوند با این فرمودهاش آنها را تهدید نمود:
﴿إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ١٩﴾[النور: ١٩].
یعنی: «آنان که علاقمندند تا عمل زشت و قبیح در میان کسانی که ایمان آوردهاند، منتشر گردد، (از قبیل: اشاعه زنا و منکرات) برای آنان در دنیا عذابی دردناک (یعنی اقامه حد) و در آخرت عذاب (دوزخ) خواهد بود و خداوند متعال به نهان و نیات آگاه است و شما از آن بیخبرید».
سپس رسول خدا جبه سوی مردم بیرون رفت و برای آنان خُطبه خواند و آیاتی را که خداوند در این مورد نازل کرده بود برای آنها تلاوت نمود و سپس به تهمتزنندگان حد قذف زد.
بنابراین، مناسب است تا ما بر شخص اشتباهکننده چنان تعامل کنیم که او مریض است و نیاز به علاج دارد نه این که در خشونت و سرکوبی او مبالغه کنیم، زیرا بسا اوقات او به درجهای میرسد که احساس میکند شما به این امر شادمان هستید. پزشک خیرخواه آن است که به صحت و سلامتی بیماران بیشتر از خود آنان نسبت به خودشان اهتمام میورزد.
رسول خدا جفرمودند: «مثال من و مثال مردم مانند مردی است که آتشی روشن کند و وقتی دور و بر آن روشن شد، پروانهها و این حشراتی که در آتش میافتد، شروع به افتادن در آن میکنند. لذا و آنها را بیرون میکشد، اما آنها بر او غالب شده و در آن میافتند. از این رو من شما را از افتادن در آتش بازمیدارم و شما خود را در آن میاندازید».
[٤٤] ابوداود و نسایی با سند صحیح.