عصا را از نصف بگیر
از این که شغل معلمی را انتخاب نمودهاید از شما تشکر میکنم و خداوند به شما اسلوب نیک عطا نموده و طلاب و دانشآموزان خیلی شما را دوست دارند، اما خواهش میکنم همیشه صبحها زودتر به کلاس تشریف بیاورید.
شما (همسر) خیلی زیبا هستید و خانهیتان مرتب و تمیز است و من انکاری ندارم که بچهها خستهکنندهاند، اما خواهش میکنم بیشتر به لباسهایشان اهمیت دهید.
شیوههای نیکو با مردم که جنبههای روشن با اشتباهکننده در میان گذاشته شود و سپس به اشتباهاتش تنبیه شود تا دادگرانه باشد وقتی انتقاد میکنید کوشش کنید تا قبل از جنبههای دیگر به رفتارهای مثبت و درست اشتباهکننده، بپردازید همیشه تلاش کنید تا طرف مقابل احساس کند که دیدگاه شما نسبت به او مثبت و خیرخواهانه است و این که شما او را به اشتباهاتش تذکر میدهید به این معنی نیست که او از چشمتان افتاده است یا این که خوبیهایش را فراموش کردهاید و جز بدیهایش چیزی به یاد نمیآورید، خیر، بلکه چنین احساسی در او ایجاد کنید که ملاحظات و انتقادات شما در دریای نیکیهایش ناپدید گشته است.
رسول خدا جدر میان اصحابش محبوب بود و در تعامل با آنها مهارتهای زیبایی را اعمال میکرد.
روزی در جلو آنها ایستاد و چشمهایش را به طرف آسمان دوخت، انگار که به اندیشهای فرو رفته بود و منتظر چیزی بود و آنگاه فرمود: زمانی میآید که علم از میان مردم برچیده میشود تا این که از آن بر چیزی قدرت نخواهند داشت. یعنی مردم از قرآن و تعلیم آن و از علم شرعی روی میگردانند و نسبت به آن بیعلاقه شده و آن را نمیفهمند. لذا به این شکل علم از میان آنها برچیده میشود.
در این هنگام صحابی جلیل القدر، زیاد بن لبید انصاری برخاست و در کمال شور و حماسه عرض نمود: یا رسول الله! چگونه علم از میان ما برداشته میشود در حالی که ما قرآن را میخوانیم. سوگند به خدا که ما قرآن را میخوانیم و آن را به زنان و فرزندانمان یاد میدهیم.
رسول خدا جبه او نگاه کرد، دید جوانی است مملو از حماسه و غیرت دینی. لذا خواست تا او را به فهمش تنبیه کند. بنابراین، فرمود: مادرت به سوگ تو بنشیند ای زیاد. من تو را از فقها و دانشمندان مدینه به شمار میآوردم. و در واقع این تعریفی برای زیاد بود که رسول خدا جدر جمع مردم بگوید: او از فقیهان مدینه است.
در حقیقت این سخن آنحضرت جیادبودی از جنبههای مثبت و صفحههای درخشان زیاد است و سپس فرمودند: این تورات و انجیل که در نزد یهود است چه سودی به آنها بخشیده است [٤٢]. یعنی از زیاد وجود قرآن تنها کافی نیست. بلکه مهم تلاوت و شناخت معانی و عمل به احکام آن است لذا اینگونه تعامل آنحضرت جبا مردم زیبا بود.
روزی دیگر رسول خدا جاز کنار برخی قبایل گذشت و آنها را به دین اسلام دعوت نمود و به خاطر ترغیب و تشویق آنها به اجابت دعوت و واردشدن در اسلام بهترین عبارتها و سخنان را انتخاب میکرد. روزی نزد قبیلهای به نام بنی عبدالله رفت و آنها را به سوی اسلام دعوت نمود و خودش را به آنها (به عنوان پیامبر) عرضه داشت و گفت: ای بنی عبدالله! خداوند نام جد شما را نیکو نهاده است. یعنی شما بنی عبدالعزی و بنی عبداللات نیستید، بلکه شما بنی عبدالله هستید. پس در اسم شما شرک وجود ندارد، لذا در دین اسلام داخل شوید.
بلکه یکی از خبرگیها و مهارتهای آنحضرت جاین بود که نامههای غیر مستقیم را برای مردم میفرستاد و در آن شادمانی و خیرخواهی خود را نسبت به آنان ابراز میداشت. وقتی این نامهها به دست آنها میرسید. – چه بسا – این عمل از دعوتِ غیر مستقیم در آنها از دعوت مستقیم نیز بیشتر تأثیرگذار میبود.
خالد بن ولید یک مرد پهلوان و شجاع بود، نه یک پهلوان عادی؛ بلکه یک تکاور جسور و بیباک بود که هزار حساب برایش باز نموده بودند. رسول خدا جبسیار علاقمند بود که خالد به اسلام مشرف شود. اما چگونه میتوانست به این آرزویش دست یابد، هیچ جنگی علیه مسلمانان نبود؛ مگر این که خالد در قلب معرکه علیه آنان نفوذ میکرد، وی یکی از بزرگترین عوامل شکست مسلمانان در غزوه احد بود.
روزی رسول خدا جدر مورد او فرمود: اگر نزد ما میآمد ما او را گرامی میداشتیم و بر دیگران ترجیحش میدادیم. این جمله چه تأثیری بر خالد گذاشت؟ داستان را از ابتدا دنبال میکنیم. خالد یکی از رهبران و سردمداران کفار بود، وی هیچ فرصتی از دست نمیداد، مگر این که در آن با رسول خدا جمبارزه میکرد و یا مترصد آن بود.
وقتی رسول خدا جهمراه مسلمانان به حدیبیه آمدند و قصد عمره داشتند. خالد همراه لشکر مشرکین بیرون شد و در موضعی به نام عسفان با رسول خدا جروبرو شدند. خالد برخاست و مترصد فرصتی بود تا تیری به آنحضرت جشلیک نماید یا ضربه شمشیری بر پیکرش وارد کند. لذا همواره به دنبال فرصتی بود. رسول خدا جنماز ظهر را با اصحابش اقامت نمود و کفار تصمیم گرفتند بر آنان هجوم برند، اما این امر برای آنان میسر نگردید. گویا رسول خدا جاز این تصمیم آنها باخبر گردید. لذا نماز عصر را با اصحابش به صورت نماز خوف امامت نمود. یعنی اصحابش را به دو دسته تقسیم نمود که یک گروه پشت سرش نماز میخواندند و گروه دیگری نگهبانی میدادند.
این امر بر خالد و همراهانش مؤثر واقع گردید و خالد در دلش گفت: افرادی از این مرد نگهبانی میدهند و او از حملهی ما در امان است. سپس آنحضرت جاز آنجا کوچ نمودند و به سمت راست حرکت نمودند تا گذرشان از مسیر خالد و همراهانش دور باشد. پیامبر جبه حدیبیه رسید و با قریش بر این امر توافق نمود که در سال آینده عمره کند و دوباره به مدینه بازگشت.
خالد متوجه گردید که هر روز از شأن قریش در میان عرب کاسته میشود. لذا با خود گفت: چیزی برای ما باقی نمانده است. از این رو با خود گفت: به کجا بروم؟ نزد نجاشی بروم؟ خیر، زیرا او از محمد پیروی کرده و اصحابش نزد او در امان هستند. نزد هرقل بروم؟ خیر. از دین خودم خارج شوم و به نصرانیت یا یهودیت بگروم و نزد عجمها زندگی کنم؟
خالد در مورد خودش در اندیشه و تجدید نظر بود و روزها و ماهها بر او میگذشت تا این که یک سال کامل سپری شد و زمان عمره مسلمانان فرا رسید و آنان به سوی مدینه رهسپار گردیدند. آنحضرت ججهت ادای عمره وارد مکه شد و خالد تحمل نکرد تا مسلمانان را در حالت احرام مشاهده کند. لذا از مکه خارج شد و چهار روز که رسول خدا جدر مکه بود، در بیرون گذراند.
آنحضرت جعمرهاش را به پایان رسانید و به راهها و خانههای مکه نگاه میکرد و خاطرات دوران گذشتهاش را به یاد میآورد. لذا به یاد خالد افتاد. از این جهت، رو به ولید بن ولید، برادر خالد که مسلمان شده بود و جهت ادای عمره همراه رسول خدا جوارد مکه شده بود، کرد و خواست نامهای به صورت غیر مستقیم برای خالد بفرستد و او را برای داخلشدن در دین اسلام ترغیب و تشویق نماید.
آنحضرت جبه ولید گفت: خالد کجاست؟ ولید از این سؤال سراسیمه شد و گفت: یا رسول الله! خدا او را خواهد آورد. رسول خدا جفرمود: آیا کسی مانند او از دین اسلام بیگانه باشد! ای کاش او نبوغ و شجاعتش را با مسلمانان قرار میداد، این برایش بهتر بود. سپس فرمودند: اگر نزد ما میآمد ما او را گرامی میداشتیم و بر دیگران ترجیحش میدادیم. ولید از این سخن شادمان گردید و شروع به جستجوی خالد نمود و به دنبال او در مکه میگشت. وقتی تصمیم گرفتند به مدینه برگردند.
ولید نامهای برای برادرش به این مضمون نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. اما بعد! من با توجه به عقل و اندیشهای که تو داری، درشگفتم که چرا اسلام را درک نمیکنی، آیا مردی مانند تو از اسلام بیگانه بماند؟ رسول خدا جاز من در مورد شما پرسید. من گفتم: خدا او را خواهد آورد. آنگاه رسول خدا جفرمودند: نباید کسی مانند خالد از اسلام دوری نماید. ای کاش او نبوغ و شجاعت خود را برای اسلام قرار میداد، این برایش بهتر بود و اگر نزد ما میآمد ما گرامیاش میداشتیم و او را بر دیگران مقدم میشمردیم. برادرم! مواضع نیکویی را که از دست دادهای دریاب.
خالد میگوید: وقتی نامه برادرم به دستم رسید. برای رفتن شور و نشاط پیدا کردم و اشتیاقم به اسلام دوچندان شد به ویژه از آنچه رسول خدا جدر مورد من فرموده بود، مرا بسیار شادمان ساخت. و به خواب دیدم که من در یک سرزمین تنگ و خشک زندگی میکنم و به سوی سرزمین سرسبز و خرم و وسیعی خارج شدم. با خود گفتم: این خواب سرنوشتساز است.
بنابراین، وقتی تصمیم گرفتم نزد رسول خدا جبروم با خود گفتم: همراه چه کسی نزد رسول خدا جبروم؟ در همین گیر و دار با صفوان بن امیه برخورد کردم به او گفتم: ای ابووهب! نظر شما در مورد موضوع من چیست؟ ما بسان دندانهای آسیا هستیم که همدیگر را خورد کردیم. امروز محمد بر عرب و عجم پیروز شده است اگر نزد محمد برویم و از او پیروی کنیم، قطعاً شرف و افتخار او، شرف و افتخار ماست؟ اما صفوان به شدت انکار کرد و گفت: اگر همه قریش از او پیروی کنند و من تنها باقی بمانم بازهم من از او پیروی نخواهم کرد. آنگاه ما از هم جدا شدیم باز با خود گفتم: این مرد شخصِ آسیبدیدهای است، چرا که برادر و پدرش در بدر کشته شدهاند.
باز با عکرمه بن ابوجهل ملاقات کردم و مطالبی که با صفوان در میان گذاشته بودم با او مطرح کردم. او نیز پاسخی مشابه پاسخ صفوان به من داد. من گفتم: رفتنم را نزد محمد( ج) مخفی بدار. او گفت: من آن را به کسی نخواهم گفت.
از این رو به خانه رفتم و دستور دادم سواریام را آماده کنند و آنگاه خارج شدم تا این که با عثمان بن طلحه ملاقات نمودم.
با خود گفتم: وی دوست صمیمی من است. اما چون پدران و نیاکانش در جنگ بدر کشته شده بودند، خواستم که موضوع را با او در میان نگذارم، اما چون در حال حرکت بودم، گفتم: چه اشکالی دارد تا او را از این جریان باخبر سازم. بنابراین، وضعیت قریش را برای او بازگو نمودم و گفتم: همانا ما به منزلهی روباهی هستیم که در لانه خود مخفی است، اگر یک سطل آب بر او ریخته شود ناچار بیرون میآید و آنچه را که با صفوان و عکرمه گفته بودم به او نیز گفتم.
عثمان با سرعت به من پاسخ داد و تصمیم گرفت همراه من به مدینه بیاید. لذا من گفتم: من امروز بیرون میشوم و میخواهم به مدینه بروم و این سواری من است که آماده عزیمت است، خالد در ادامه میگوید: لذا باهم در موضعی به نام «یأجج» قرار گذاشتیم که هرکدام از ما دو نفر زودتر رفت در آنجا منتظر رفیقش باشد.
من سحرگاه از خانهام بیرون شدم و از ترس این که مبادا قریش از خروج ما باخبر شوند. هنوز فجر طلوع نکرده بود که ما باهم در موضع «یأجج» باهم ملاقات کردیم و به سفرمان ادامه دادیم، تا این که به موضع «هدّه» رسیدیم. در آنجا عمرو بن عاص را سوار بر شترش دیدیم.
او به ما خوشآمد گفت و پرسید: کجا میروید؟ ما گفتیم: شما قصد کجا کردهاید؟ او گفت: قصد شما به کدام جهت است؟ ما گفتیم: گرویدن به دین اسلام و پیروی از محمد ج. عمرو بن عاص گفت: من نیز به خاطر همین امر بیرون شدهام. از آنجا همه باهم به سوی مدینه حرکت کردیم تا این که به مدینه رسیدیم و پشت «حرّه» سواریهایمان را خوابانیدیم و رسول خدا جاز آمدنمان باخبر گردید و از آمدنمان شادمان گردید.
من بهترین لباسهایم را پوشیدم و سپس به سوی رسول خدا جرفتم. برادرم در مسیر راه با من برخورد کرد و گفت: بشتاب؛ زیرا رسول خدا جاز آمدنت باخبر شده و شادمان گشته و در انتظار شما به سر میبرد. من نیز شتابان رفتم. وقتی از دور مرا دید لبخند زد و همواره لبخند بر لب مبارکش نقش بسته بود تا این که من در جلویش ایستادم و با نوبت [٤٣]به ایشان سلام گفتم و ایشان با چهرهای گشاده سلام مرا پاسخ گفت. آنگاه من گفتم: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ، وَأَنَّكَ رَسُولُ اللَّـهِ».
رسول خدا جفرمودند: ستایش خدایی را که تو را به دین اسلام هدایت نمود. من با توجه به عقل و خردی که در تو سراغ داشتم، امیدوار بودم که خداوند تو را به مسیر خیر موفق بگرداند. من عرض نمودم: یا رسول الله! من در معرکههای زیادی علیه شما و با حق مبارزه نمودهام. از خداوند بخواه تا مرا ببخشد. رسول خدا جفرمود: اسلام تمامی گناهان گذشته را محو و نابود میکند. من عرض کردم: یا رسول الله! بازهم برایم طلب آمرزش کنید. آنحضرت جفرمودند: خدایا! خالد بن ولید را به خاطر تمام کارشکنیهایی که علیه اسلام انجام داده است بیامرز. و بعد از این خالد یکی از بزرگان و سران دین اسلام قرار گرفت. اما اسلامآوردنش فقط با یک نامه به صورت غیر مستقیم بود که از طرف رسول خدا جبه او رسیده بود. پس چهقدر آنحضرت جخردمند و باحکمت بودند. بنابراین، ما باید در تأثیر گذاشتن بر مردم از اینگونه مهارتها پیروی کنیم.
لذا اگر کسی را دیدی که در یک مغازه سوپر مارکت سیگار میفروشد و شما خواستید او را تنبیه کنید. قبل از هرچیز از مغازه و نظافتش تعریف کنید و برای فایدهاش دعای خیر و برکت نمایید. سپس او را به اهمیت کسب حلال تشویق و ترغیب کنید، تا احساس کند که شما با عینک دودی به او نمینگرید. بلکه عصا را از نصف گرفتهاید. زیرک باشید؛ هرگونه خوبیایی که در طرف مقابلتان هست بیان کنید تا بدیهایش را بپوشاند. نسبت به دیگران خوشبین باشید تا به عدالت شما احساس کنند و دوستتان بدارند.
[٤٢] ترمذی و حاکم با سند صحیح. [٤٣] یعنی با جمله السلام علیك أیها النبي.