جواب بدی را به نیکی بده
وقتی شما با مردم تعامل میکنید، غالباً آنها برحسب تمایل خودشان با شما برخورد میکنند نه به وفق خواستهتان. پس اینگونه نیست که با هرکسی با خوشرویی و بشاشت برخورد نمودی او نیز باید مثل شما با خوشرویی و بشاشت برخورد کند؛ زیرا برخی خشم میگیرند و بر شما بدگمان میشوند و میپرسند: چرا میخندید؟! و اینطور نیست که به هرکسی هدیهای دادید حتماً او در عوض به شما هدیه بدهد؛ زیرا بعضی چنیناند که وقتی شما به آنها هدیه میدهید شما را در مجالس غیبت نموده به حماقت و اسراف متهم میکنند.
بازهم اینطور نیست که هرگاه شما با هرکسی در سخنگفتن واکنش نشان دهید یا در مورد چیزی از او تعریف کنید و در سخنانتان نرمی و لطف نشان دهید، حتماً او نیز با شما اینگونه رفتار کند؛ زیرا خداوند اخلاق را تقسیم کرده است و روش ربانی عبارت است از:
﴿وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ٣٤﴾[فصلت: ٣٤].
«و نیکی و بدی باهم یکسان نیستند پس با شیوهای که بهتر باشد جواب بده آنگاه میبینی کسی را که بین تو و او عداوت و دشمنی وجود دارد، گویا دوست صمیمی شده است».
برخی مردم اصلاً راه حلّی با آنها وجود نداشته و هرگز قابل اصلاح نیستند. مگر این که با آنها مقابله به مثل شود. لذا شما با چنین افراد صبر پیشه کنید یا از آنها جدا شوید.
حکایت شده است که اشعب با یکی از تجار به مسافرت رفت و این مرد تمام کارها را از قبیل: خدمتگزاری، پایینآوردن بارها و آبدادن حیوانات را خود شخصاً انجام میداد و در نهایت خسته و رنجور میگشت. در مسیر برگشتشان جایی برای صرف نهار توقف نمودند. از این رو شتران خویش را خوابانیدند.
اشعب بر روی زمین دراز کشید و دوستش فرشی گسترانید و بارها را پایین آورد و آنگهی رو به اشعب نمود و گفت: برخیز و هیزم جمعآوری کن و من گوشتها را تکه تکه میکنم. اشعب گفت: به خدا من از سوارشدن زیاد بر سواری به شدت خستهام. آن مرد بلند شد و هیزم جمعآوری نمود و باز گفت: اشعب بلند شو و آتش را بیفروز. باز اشعب گفت: اگر من نزدیک آتش بروم، دود نفستنگم میکند.
باز آن مرد خودش آتش را روشن کرد و سپس گفت: اشعب بلند شو و با من کمک کن تا گوشتها را تکه تکه کنیم. اشعب گفت: میترسم کارد دستم را ببرد. باز آن مرد خودش گوشتها را تکه تکه نمود. سپس گفت: اشعب! بلند شو گوشتها را در دیگ بگذار و غذا بپز. اشعب گفت: نگاهکردن غذا تا وقتی که بپزد مرا خسته میکند.
باز آن مرد خودش پخت و پز و دمیدن آتش را به عهده گرفت، تا این که غذا آماده شد در حالی که بسیار خسته بود. بر زمین دراز کشید و گفت: اشعب! بلند شو و سفره را پهن کن و غذاها را در سینی بگذار. باز اشعب گفت: بدنم سنگین است و من حوصله ندارم. آنگاه آن مرد بلند شد و غذا را بر سفره گذاشت و گفت: اشعب! بیا غذا بخور. اشعب گفت: به خدا قسم! از این همه عذرخواهی خجالت میکشم این بار از فرمانت اطاعت میکنم، لذا بلند شد و شروع به غذاخوردن نمود.
از این جهت شما با افرادی مانند اشعب برخورد میکنید. پس غمگین نباشید و مانند کوه استوار باشید.
معلم اول جبا مردم با عقلش تعامل میکرد نه با عاطفهاش، اشتباهات مردم را تحمل میکرد و با آنان نرمی نشان میداد.
به این تعاملش بنگرید در حالی که در مجلس مبارک نشسته بود و اصحاب در پیرامونش بودند که یک اعرابی آمد و در دیهی قتل از پیامبر کمک خواست. یعنی این اعرابی – خودش یا دیگری – مردی را به قتل رسانده بود و از آنحضرت جخواست تا به او کمک کند تا دیهی خویش را به اولیای مقتول بپردازد.
رسول خدا جبه او چیزی کمک نمود و سپس با نرمی به او گفت: آیا بر تو احسان نمودم؟ اعرابی گفت: خیر تو هیچ احسان و کار خوبی انجام ندادی. برخی از اصحاب به خشم آمدند و خواستند علیه او برخیزند. آنگاه رسول خدا جبه آنان اشاره نمود که از او دست بردارند. آنگاه رسول خدا جبرخاست و به منزلش رفت و اعرابی را صدا زد و به خانهاش برد و سپس به او گفت: تو نزد ما آمدی و چیزی از ما خواستی و ما به تو دادیم و باز تو به ما چنان گفتی.
سپس رسول خدا جمقداری مال که در خانهاش یافت به او داد و باز گفت: آیا بر تو احسان نمودم؟ اعرابی گفت: بله خدا به اهل و قبیلهات جزای خیر عنایت کند. رسول خدا جاز این اعلام رضایت او تعجب کرد، اما نگران آن بود که در دل اصحابش بغض و کینهای نسبت به او باشد و کسی او را در بازار یا راه ببیند و نسبت به وی حسدورزی کند. لذا خواست این کینه را از دلهایشان بزداید، لذا به اعرابی گفت: تو نزد ما آمدی و ما به تو چیزی کمک نمودیم و تو آنچه خواستی گفتی و این در دل اصحاب من نسبت به تو بغض و تنفر به وجود آورده است. لذا وقتی نزد آنها آمدی آنچه را که حال به من گفتی به آنها بگو، تا این تنفر و کینه از سینهی آنها زدوده شود. لذا وقتی اعرابی آمد، رسول خدا جگفت: این دوست شما نزد ما آمد و کمک خواست و ما به او دادیم و او آنچه خواست به ما گفت: و باز ما او را دعوت نمودیم و دوباره او را مساعدت کردیم.
پس گمان میرود که راضی شده است. سپس او رو به اعرابی کرد و گفت: آیا چنین نیست؟ اعرابی گفت: بله خدا به اهل و قوم تو جزای خیر عنایت بفرماید، وقتی اعرابی خواست به خانهاش بازگردد، رسول خدا جخواست به اصحابش در مورد کسب دلهای مردم درسی بدهد، لذا به آنان گفت: همانا مثال من و این اعرابی مثال مردی است که شتری دارد که با او سرکشی میکند و مردم آن را دنبال کردهاند تا او را نگه دارند و شتر از ترس آنها فرار میکند و مردم جز فراریدادن او کاری نمیکنند. لذا صاحب شتر میگوید: بگذارید من خودم شترم را بگیرم؛ زیرا من نسبت به او مهربانتر و داناترم. لذا صاحب شتر به سوی شترش رفته و مقداری علف پس مانده از زمین برداشته و آن را صدا زد تا این که شتر آمد و صدای صاحبش را اجابت گفت و آن مرد پالانش را محکم بست و بر آن سوار شد و اگر من در مقابل آنچه گفت، از شما اطاعت میکردم، در دوزخ داخل میشد. یعنی اگر شما او را طرد میکردید شاید از دین مرتد میشد و در دوزخ داخل میشد [٤٩].
مهربانی در هیچ چیزی نمیشود، مگر این که آراستهاش میگرداند و از هیچ چیزی دور نمیشود مگر این که معیوبش میکند: ﴿وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ٣٤﴾[فصلت: ٣٤].
روایت شده است که وقتی رسول خدا جمکه را فتح نمود و شروع به طواف خانه کعبه کرد. فضاله بن عمیر آمد، کسی که نسبت به اسلام تظاهر میکرد. لذا به دنبال پیامبر شروع به طواف نمود و در انتظار فرصتی بود تا آنحضرت جغافل شود و او را به قتل برساند!.
وقتی نزدیک پیامبر جشد. پیامبر جمتوجه او شد. لذا رو به او کرد و گفت: فضاله! گفت: بله یا رسول الله! فضالهام! آنحضرت جبه او گفت: دلت به تو چه میگوید: فضاله گفت: هیچی. من فقط ذکر خدا را میکردم! آنگاه رسول خدا جخندید و سپس گفت: استغفر الله. فضاله گفت: باز رسول خدا جدستش را بر سینهام گذاشت و قلبم آرام گرفت. به خدا قسم! هنوز رسول خدا جدستش را از سینهام برنداشته بود که گویا خداوند مخلوقی محبوبتر از او در نزد من نیافریده است، آنگاه به خانهاش رفت. در مسیر راه از کنار زنی گذشت که فضاله با او مینشست. چون آن زن او را دید گفت: بیا باهم صحبت کنیم. فضاله گفت: خیر و سپس این اشعار را سرود:
قالت هلم إلى الحديث فقلت لا
يأبى عليك الله و الإسلام
لو ما رأيت محمداً وقبيله
بالفتح يوم تكسـر الأصنام
لرأيت دين الضحى بينا
والشرك يغشى وجهه الإظلام
یعنی: «آن زن گفت: بیا باهم صحبت کنیم من گفتم: خیر خدا و اسلام سخنگفتن با تو را انکار میکند».
«اگر من محمد و اصحابش را در روز فتح مکه آنگاه که بتها را شکستند نمیدیدم».
«قطعاً دیدم که دین خدا آشکار گشته و تاریکی چهرهی شرک را فرا گرفته است».
بعد از این فضاله از مسلمانان صالح قرار گرفت و اینگونه رسول خدا جبا عفو و گذشت، مالک دلهای مردم میشد و در روند تأثیرگذاری بر آنان و کشاندن آنها به سوی خیر، آزار و شکنجهها را تحمل مینمود.
ابوطالب بسیاری از شکنجههای قریش را از آنحضرت جدفع میکرد. وقتی ابوطالب وفات نمود، قریش در مکه عرصه را بر رسول خدا جبه شدت تنگ نمودند و چنان مورد شکنجه مشرکین قریش قرار گرفت که در حیات ابوطالب چنین شکنجههایی ندیده بود. لذا رسول خدا جدر اندیشهی مکانی قرار گرفت که به آنجا پناه ببرد و به طائف رفت و از قبیله «ثقیف» کمک و یاری خواست.
رسول خدا جبه طائف رفت و با سه نفر از سرداران و اشراف ثقیف که سه برادر به نامهای عبدیا لیل بن عمرو، مسعود و حبیب بودند، ملاقات کرد و آنها را به سوی الله دعوت کرد، با آنان در این مورد صحبت نمود که آمده تا برای دین اسلام او را یاری کنند و برای یاری او در برابر قومش به پا خیزند. اما پاسخ آنها بسیار زشت و نابخردانه بود.
یکی از آنها گفت: اگر خداوند تو را فرستاده باشد من غلاف کعبه را پاره میکنم! دومی گفت: آیا خداوند کسی غیر از تو نیافت تا او را به پیامبری مبعوث گرداند؟! و اما سومی با تصنع به دنبال عبارتی میگشت که به او پاسخ دهد و میکوشید تا جملات و پاسخش صحیحتر و بلیغتر از آن دو باشد. لذا گفت: به خدا قسم! من به تو هرگز جواب نمیدهم، زیرا اگر چنانکه میگویی پیامبر خدا هستی پس خطر تو بزرگتر از آن است که من به تو پاسخ دهم و اگر تو بر خدا دروغ میگویی پس تو شایستهی آن نیستی که من با تو سخن بگویم.
آنگاه رسول خدا جدر حالی که از خیر ثقیف نومید شده بود از نزد آنها برخاست و بیم آن داشت که مبادا قریش از عدم استقبال و عدم قبول اسلام آنها باخبر گردند و آزار و شکنجهی بیشتری نسبت به او اعمال کنند. قبیله ثقیف نه این که دعوتش را لبیک گفتند؛ بلکه ناجوانمردانه بردگان خویش را تحریک کردند و آنها به دنبال رسول خدا جبه راه افتادند و ناسزایش میگفتند و داد و فریاد میکردند.
نابخردان ثقیف از دو طرف صف بسته بودند که پیامبر جبه سرعت از میان آنها میگذشت و هر گامی که برمیداشت آنها سنگی نثارش میکردند و رسول خدا جکوشش میکرد به سرعت گام بردارد تا خودش را از پرتاب سنگهای آنان نجات دهد. در حالی که از پاهای مبارکش خون جاری بود و سنش بالا بود و از سن چهل سالگی گذشته بود، به سرعت از آنها دور شد و رفت و رفت تا این که در یک جای امنی در زیر سایهی نخلی نشست تا مقداری استراحت کند و در عین حال فکر میکرد که چگونه قریش از او استقبال خواهند کرد و چگونه وارد مکه شود. آنگاه چشمهایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
«اللَّهُمَّ إلَيْكَ أَشْكُو ضَعْفَ قُوَّتِي، وَقِلَّةَ حِيلَتِي، وَهَوَانِي عَلَى النَّاسِ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ، أَنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفِينَ، وَأَنْتَ رَبِّي، إلَى مَنْ تَكِلُني؟ إلَى بَعِيدٍ يتجَهَّمني؟ أَمْ إلَى عَدُوٍّ مَلَّكْتَهُ أَمْرِي؟ إنْ لَمْ يَكُنْ بِكَ عليَّ غَضَبٌ فَلَا أُبَالِي، وَلَكِنَّ عَافِيَتَكَ هِيَ أَوْسَعُ لِي، أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ لَهُ الظلماتُ، وَصَلُحَ عَلَيْهِ أمرُ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ مِنْ أَنْ تُنزل بِي غَضَبَكَ، أَوْ يَحِلَّ عليَّ سُخْطُك، لَكَ العُتْبَى حَتَّى ترضَى، وَلَا حولَ وَلَا قوةَ إلَّا بَكَ».
«پروردگارا! از ضعف نیرو و بیچارگی و بیارجشدن در میان مردم به تو شکوه میکنم. ای مهربانترین مهربانان! تویی پروردگار مستضعفان و تویی پروردگار من – مرا به که وا میگذاری؟ به بیگانهای که بر من چهره درهم کشد یا به دشمنی که تو خود، او را بر کار من قدرت و توان بخشیدهای؟ [پروردگارا!] اگر تو بر من خشمگین نیستی، باکی ندارم اما عافیتی [که تو عطا فرمایی] برایم از هر چیز فراگیرتر است. از آن که خشم تو بر من فرودآید یا نابخشودنیات بر من لازم آید به نور ذات تو که تاریکیها بدان نورانی گردند و کار دنیا و آخرت بدان راست آید، پناه میجویم، از تو [به حدی] پوزش میخواهم تا آنگاه که خشنود گردی که جز از سوی تو تاب و توانی نیست».
آنحضرت جدر همین حال بود که ناگهان ابری سایهاش کرد که جبرئیل در آن حضور داشت، ندایش کرد: یا محمد! خداوند سخن قوم و آنچه به تو پاسخ گفتند را شنید و فرشتهی کوهها را به سویت فرستاده است تا به هر آنچه خواستی فرمانش دهی. پیش از آن که آنحضرت جلب به سخن گشاید، فرشتهی کوهها ندایش کرد: «السلام علیك یا رسول الله».
ای محمد! خداوند سخن قومت را با تو شنید و من فرشتهی کوهها هستم. پروردگارت مرا به سوی تو فرستاده است تا به آنچه خواسته باشی فرمانم دهی. سپس قبل از آن که آنحضرت جسخن بگوید یا امری اختیار نماید فرشتهی کوهها پیشنهاداتی تقدیم نموده و میگفت: اگر بخواهی دو کوه را که از کوههای بزرگ مکه بودند – با همدیگر بچسبانم و همواره فرشتهی کوهها در انتظار دستور بود که آنحضرت جپا به گردن خواستهی نفس و شهوت و انتقام گذاشت و گفت: نسبت به آنها صبر و حوصله به خرج میدهم شاید از نسل آنها کسی را خداوند بیرون بیاورد که خدا را بپرستد و چیزی با او شریک نگرداند.
[٤٩] مسند بزاز و در حدیث مقال است.