جود و سخا
از آنان پرسید: سردار شما کیست؟
گفتند: سردار ما فلانی است، اما ما او را بخیل میبینیم.
گفت: چه بیماری زشتتر و مبغوضتر از بخل وجود دارد؟ خیر بلکه سردار شما آن است که موی پیچان و پوست سفید دارد [١٠٥].
بدین شکل گفتگویی میان رسول خدا جو یکی از قبائل که تازه مسلمان شده بودند انجام گرفت؛ لذا از سردار آنها پرسید تا بعد از اسلامآوردن آنها، او را دوباره به عنوان رئیس طائفه مقرر نماید و یا این که وی را عوض کند.
آری، کدام عیب، از بخل منفورتر و زشتتر است؟
چهقدر بخل زشت و نازیباست و چهقدر مردم از آن متنفر و بیزارند و بر آنان سنگینی میکند. میبینی بخیلان و آزمندان بیچاره در خانههایشان دعوتی برای دوستانشان ترتیب نمیدهند تا بدین وسیله نزد آنان محبوب قرار گیرند.
هدیهای به کسی تقدیم نمیکنند.
به زیبایی و شکل ظاهری خویش توجه نمیکنند.
به خاطر ثروتاندوزی و پستی، به خوشبویی و معطرساختن خویش توجه نمیکنند.
اما انسان سخی خیلی نسبت به دوستانش بخشنده و سخاوتمند است و نزد یاران خویش محبوب و مقرب است.
اگر برایش دلتنگ باشند و مشتاق انس و دیدار او باشند در خانهی وی گرد میآیند و اگر کسی از دوستانش چیزی کم داشته باشد، آن را برایش مهیا ساخته و تدارک میبیند. لذا با بذل و بخشش خویش دلهای آنان را اسیر میکند.
أحسن إلى الناس تتصد قلوبهم
فطالما أستعبد الإنسان إحسان
یعنی: «با مردم خوشرفتاری کن تا دلهایشان را به دست میآوری، چه بسا که یک خوشرفتاری و احسان، انسان را برده خویش میکند».
مناسب است که به هنگام اکرام مردم، نیت خالص و نیک باشد تا با برادران مسلمان خویش رابطه انس و الفت برقرار نمایی و محبت آنان را کسب نمایی و با خوشرفتاری با آنها نزد خداوند تقرب بجویی.
نه این که قصد شما شهرت، ریاست و یا مدح و تعریف آنان باشد.
آنحضرت جفرمود: اولین کسانی که دوزخ برایشان گداخته میشود سه نفرند» و از جمله شخصی را ذکر کرد که بدین جهت انفاق میکند که مردم بگویند: فلانی سخی و جواد است. لذا به خاطر خشنودی خداوند انفاق ننموده است، بلکه قصدش خشنودی مخلوق بوده و به خاطر ریا و تظاهر اینگونه کرده است. اینک به تفصیل حدیث توجه کن.
سفیان میگوید: وارد مدینه شدم، مردی را دیدم که مردم اطراف او جمع شدهاند.
پرسیدم: این کیست؟
گفتند: ابوهریره است.
به او نزدیک شدم تا این که در مقابلش نشستم، در حالی که او حدیث میگفت: وقتی خاموش شد و مردم از گرد او پراکنده شدند، گفتم: من تو را به خدا و به حق فلان و فلان قسم میدهم تا حدیثی را برایم بگویی که از رسول خدا جشنیدهای و آن را یاد گرفتهای.
ابوهریره گفت: چنین خواهم کرد، من حدیثی از رسول خدا جبرایت خواهم گفت که آنحضرت جآن را برایم گفته و من آن را فهمیدهام و یاد گرفتهام.
آنگاه ابوهریره آه بزرگی کشید و گریه کرد و اندکی درنگ نمود و سپس به حالت عادی برگشت. باز گفت: برایت حدیثی خواهم گفت که رسول خدا جبرایم گفته است در حالی که من و او در این خانه بودیم و غیر من و او کسی دیگر نبوده است. باز ابوهریره آه بزرگی کشید و مقداری به گریه افتاد و اندکی در این حال ماند و سپس به حالت عادی برگشت و چهرهاش را مالید.
باز گفت: چنین میکنم، تو را حدیثی میگویم که رسول خدا جبرایم بیان نموده است. در حالی که من و او در این خانه بودهایم و کسی غیر از ما وجود نداشته است. آنگاه فرمود: رسول خدا جبرایم حدیث بیان فرمود و گفت: «وقتی قیامت فرا میرسد، خداوند فرود میآید تا بین بندگان قضاوت نماید در حالی که هر امتی به زانو درآمده است.
اولین کسانی که فرا خوانده میشوند:
شخصی که قرآن را جمع نموده است.
شخصی که در راه خدا جهاد نموده است.
شخصی که مال فراوان گرد آورده است.
آنگاه خداوند به قاری قرآن میگوید: آیا من کتابی را که به پیامبر نازل فرمودم به تو یاد ندادم؟
میگوید: بله ای رب! خداوند میگوید: پس با عملی که فرا گرفتی چکار کردی؟
میگوید: خدایا من شب و روز آن را تلاوت میکردم.
خداوند به او میگوید: دروغ میگویی؟
فرشتگان نیز میگویند: دروغ میگویی.
باز خداوند میگوید: قصد تو این بود که مردم بگویند: فلانی قاری است و چنین نیز گفته شد. «یعنی تو پاداش خود را در دنیا دریافت نمودی، زیرا تو شخص ریاکاری بودی و قصدت از انجام عمل تعریف مردم بود و تو به جزایت رسیدی، زیرا مردم از تو تعریف نمودند و گفتند: فلان قاری است».
باز صاحب مال و سرمایه آورده میشود، خداوند میگوید: آیا من مال تو را زیاد و فراوان نکردم تا جایی که تو را محتاج و نیازمند کسی قرار ندادم؟
میگوید: بله یا رب.
خداوند میپرسد: پس من به آنچه به تو دادم چکار کردی؟
میگوید: من صله رحم نمودم و از آن صدقه میکردم.
خداوند میگوید: دروغ میگویی.
فرشتگان نیز میگویند: دروغ میگویی.
خداوند میگوید: بلکه قصد تو این بود که مردم بگویند: فلانی سخی است و چنین گفته شد. باز شخصی را میآورند که در راه خدا جهاد نموده است و کشته شده است. به او گفته میشود: چرا کشته شدی؟
میگوید: خدایا تو به جهاد و در راه خود امر نمودی و من جهاد کردم و شهید شدم.
خداوند میگوید: دروغ میگویی.
فرشتگان نیز میگویند: دروغ میگویی.
خداوند میگوید: بلکه قصد تو این بود که مردم بگویند: فلانی شجاع و بیباک است و چنین نیز گفته شد.
آنگاه ابوهریره میگوید: سپس رسول خدا جبه زانوی من زد و گفت: ای ابوهریره! در روز قیامت این سه نفر اولین کسانی از مخلوقات خداوند هستند که جهنم برای آنها گداخته میشود [١٠٦].
اما وقتی تو در بذل و بخشش خویش نیتت را خالص و نیک کردی، پس مژده خیر بگیر و شادمان باش.
اولین کسانی که در بذل و بخشش و احسان تو اولیتر و مقدمترند تا تو را دوست داشته باشند و مورد اکرام و احترام قرار دهند، اهل خانواده، مادر، پدر، همسر و فرزندانت هستند. سپس کسانی که به تو قرابت و خویشاوندی نزدیکتری دارند.
ابتدا از خود و کسانی که زیر سرپرستی تو قرار دارند، آغاز کن.
برای انسان همین گناه کافی است که حقوق زیردستان خویش را ضایع نماید.
این امر نیز لازم است که انسان تفاوت بین بذل و بخشش، و اسراف را تشخیص دهد.
شخصی در یک خیابان قدیمی راه میرفت و از کنار یک خانه قدیمی و کهنه گذشت، دختربچهای دید که با لباس کهنه و پاره پاره و شکل فقیرانهای در کنار چهارچوب دروازه نشسته است.
از وی پرسید: تو کیستی؟
گفت: من دختر حاتم طائی [١٠٧]هستم.
آن مرد گفت: عجیب است. تو دختر حاتم طائی آن انسان سخی و جواد هستی و به این حالت هستی؟
دخترک گفت: سخاومتمندی پدرمان ما را به این حالت درآورده است. خداوند متعال میگوید:
﴿وَلَا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلَى عُنُقِكَ وَلَا تَبْسُطْهَا كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا٢٩﴾[الإسراء: ٢٩].
«خسیس و ناخن خشک مباش بسان کسی که از فرط خسیسی انگار دستش را به گردنش بسته است و در خرجکردن مال افراط و زیادهروی مکن به طوری که چیزی در دستت نماند آنگاه مورد سرزنش خلق قرار گرفته و وامانده شوی».
لذا انسان سخی و کریم ممدوح است، اما فرد اسرافکننده مذموم و نکوهیده است. از این جهت خداوند تو را از نگهداشتن مال و بسط آن نهی فرموده و به اعتدال دستور داده است. پس عصا را باید از نصف بگیری.
ولا تك فيها مُفرِطا ومُفَرطا
كلما طرفي قصد الأمور ذميم
یعنی: «تو در این امر نه افراط بکن و نه تفریط، زیرا هردو طرف در تصمیمگیری کارها مذموم و نکوهیده است».
رسول خدا جگرامیترین و سخیترین انسانها بود و بخیل و آزمند نبود که فقط به مصالح شخصی بیندیشد و نسبت به دیگران بیتوجه باشد، هرگز.
ابوهریرهسمیگوید: سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست. من از شدت گرسنگی به زمین خوابیده بودم و از فرط گرسنگی به شکم سنگ میبستم.
روزی بر سر راه کسانی که از خانههایشان به مسجد میآمدند نشسته بودم. ابوبکر از کنارم گذشت و من در مورد آیهای از کتاب خداوند از او پرسیدم و قصدم جز این که مرا به خانهاش ببرد چیز دیگری نبود، اما او چنین نکرد. باز عمر از کنارم گذشت و باز من به قصد این که مرا به خانهاش ببرد، در مورد آیهای از قرآن از وی پرسیدم و او گذشت؛ اما مرا به خانهاش دعوت نکرد.
صحابه در گرسنگی و نیاز شدید به سر میبردند و هرگاه برای آنها میهمانی میآمد، چه بسا گاهی چیزی که به او بخوراند در خانهاش نمییافت.
سپس ابوالقاسم جاز کنارم رد شد و همین که مرا دید لبخند زد و آنچه در چهرهام بود و قصدی را که در دل داشتم، فهمید.
من گفتم: لبیک یا رسول الله.
گفت: به دنبالم بیا.
و او به راهش ادامه داد و من نیز به دنبالش راه افتادم، وارد خانهاش شد و اجازه خواست و به من نیز اجازه داد و من نیز وارد شدم.
در خانه کاسهای پر از شیر دید، پرسید: این شیر از کجاست؟
گفتند: فلانی صحابی (زنی یا مردی؟) برای شما هدیه نموده است.
آنحضرت جفرمود: ای ابوهریره! من گفتم: لبیک یا رسول الله!
گفت: نزد اهل صفه برو و آنها را نزد من فرا خوان.
اهل صفه میهمانان اسلام بودند، آنها قومی بودند که در اسلام داخل میشدند و سرزمین و وطن خویش را رها میکردند و در مدینه در مسجد نبوی سکونت میکردند و به اهل و مال پناه نمیبردند.
از این جهت پیامبر جنسبت به آنها اکرام و عطوفت روا میداشت و هرگاه صدقهای برایش میفرستادند، آن را برای آنها میفرستاد و خودش از آن تناول نمیکرد و هرگاه هدیهای برایش میآوردند خودش از آن تناول میفرمود و برای اصحاب صفه نیز میفرستاد.
ابوهریره میگوید: این امر برایم ناخوشایند قرار گرفت و با خودم گفتم: این مقدار شیر کجا برای اهل صفه کفایت میکند!
من بیشتر سزاوار نوشیدن این بودم تا با آن تقویت شوم و وقتی آنها بیایند به من دستور میدهد و من به آنها مینوشانم و فکر نمیکنم چیزی برایم باقی بماند.
اما چارهای جز اطاعت خدا و رسولش نداشتم.
لذا نزد اهل صفه آمدم و آنها را فرا خواندم و آنها نیز آمدند و به آنها اجازه داد و وارد خانه شدند و به جای خویش نشستند.
آنحضرت جگفت: ای ابوهریره!
من عرض نمودم: لبیک یا رسول الله!
فرمود: شیر را بردار و به آنها بده.
من نیز کاسه را برداشتم و یکی یکی به آنها میدادم تا این که هرکدام سیر میکرد و دو مرتبه کاسه را به من باز میگرداند. من کاسه را به دومی میدادم و او سیر میکرد و کاسه را به من باز میگرداند.
تا این که همه سیر شدند و من به پیامبر جرسیدم. در این هنگام پیامبر جکاسه را برداشت و به من نگاه کرد و لبخند زد و باز گفت: ای ابوهریره!
من گفتم: لبیک یا رسول الله!
فرمود: آیا فقط من و تو باقی ماندیم؟
من عرض نمودم: راست میگویی یا رسول الله!
فرمود: بنشین و بنوش.
من نیز نشستم و نوشیدم.
باز گفت: بنوش و من نوشیدم.
پیوسته پیامبر میگفت: بنوش. تا این که من گفتم: بس است یا رسول الله، سوگند به ذاتی که تو را به حق فرستاده است جایی برای نوشیدن باقی نمانده است. پیامبر گفت: آن را به من نشان بده و من کاسه را به آنحضرت جتقدیم نمودم و آنحضرت الحمدلله و بسم الله گفت و باقیمانده را نوشید [١٠٨].
سخاوتمندی اسراری دارد.
گاهی به صورت مستقیم به شخص اکرام و سخاوت نکن؛ بلکه به کسانی که او دوست دارد اکرام کن و او تو را دوست خواهد داشت.
روزی یکی از دوستان به ملاقات من آمد و پلاستیکی همراه داشت که مقداری شیرینی و اسباب بازی که به نظرم چند ریال بیشتر ارزش نداشتند همراه داشت. آن را به من داد و گفت: این مال بچههاست. بچهها از آن خوشحال شدند. و من نیز شادمان گشتم؛ زیرا او این احساس را در وجود من ایجاد کرد که دوست دارد فرزندانم را شادمان گرداند.
یکی از علمای سلف فردی فقیر و تنگدست بود. گاه گاهی طلابش برایش هدایایی از قبیل خرما و آرد میآوردند. و هرگاه طلاب چیزی به او هدیه میکردند، شیخ همواره از آنها اکرام مینمود و از آنها استقبال میکرد و چون هدیه تمام میشد، شیخ به طبیعت اولش باز میگشت.
یکی از طلابش فکر کرد که هدیهای به او بدهد که قیمتش اندک و بقایش زیاد باشد، لذا یک کیسه نمک به او هدیه نمود؛ زیرا قیمت نمک کم است و تا مدت مدیدی در خانه باقی میماند، چون خیلی کم از آن استفاده میشود.
از این رو یک کیسه تا یک یا دو سال باقی میماند. اگر از من مشورت بخواهی در مورد دو هدیه که کدام بهتر است تا آن را به دوستی هدیه نمایی یکی در مورد یک شیشه قیمتی که در آن عطر خوشبو قرار دارد و دومی ساعت دیواری که در آن اهدائی را به نام آن بنویسی. من ساعت را انتخاب میکنم؛ چون ساعت تا مدت زیادی باقی میماند و او همواره آن را مشاهده میکند و شاید قیمت آن نیز کمتر باشد.
به یادم است که من به یکی از دانشآموزانم ساعت دیواری هدیه کردم که در آن اهداء به اسمش نوشته بود.
از دانشکده فارغ التحصیل شد و چند سالی گذشت. باز به یکی از شهرها جهت ایراد سخنرانی رفتم و به صورت اتفاقی با آن دانشجو ملاقات نمودم و مرا به خانهاش دعوت نمود.
وقتی به میهمانخانهاش داخل شدم دیدم، به ساعتی اشاره میکند که به دیوار خانه آویزان است و میگوید: این ارزشمندترین چیز در نزد من است تا این وقت هفت سال گذشته بود که از دانشکده فارغ التحصیل شده است. این نکته باقی است که بدانی ساعت جز مبلغ ناچیزی ارزش نداشته است، اما قیمت معنوی آن بسیار بزرگتر و عالیتر است.
[١٠٥] در روایات آمده است که مراد رسول الله عمرو بن جموح بود که بعد از آن وی را به عنوان سردار این قبیله مقرر فرمود. (مترجم)
[١٠٦] ترمذی و حاکم با سند صحیح.
[١٠٧] حاتم طایی یکی از سخاوتمندان مشهور عرب است. سعدی در مورد وی میگوید:
آن که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طائی نبرد
(مترجم)
[١٠٨] بخاری.