زبانت را کنترل کن
رسول خدا جفرمود: همانا آدمی کلمهای بر زبان میآورد که نارضایتی الله را در بر دارد و به آن توجه نمیکند، در حالی که خداوند ناراضی خودش را تا روزی که با او ملاقات میکند قید میکند.
اینگونه رسول خدا جمردم را از سخنگفتن از اعضای بدنش بدون این که به عواقبش بیندیشد برحذر داشته است.
عدم کنترل زبان گاهی منجر به مهلکه میگردد. شاعر میسراید:
احفظ لسانك أيها الإنسان
لا يلدغنك إنه ثعبان
كم في المقابر من قتيل لسانه
كانت تهاب لقاءه الشجعان
یعنی: «ای انسان! زبانت را کنترل کن؛ زیرا او اژدهاست و تو را نیش میزند».
«چهقدر انسانهایی بودهاند که زبانشان آنها را به قتل رسانده است، در حالی که انسانهای شجاع از مقابله آن هراس داشتهاند».
چهقدر زنانی که شوهرانشان آنها را به خاطر زبانشان طلاق دادهاند!
با وی اختلاف میکند و بار بار میگوید: طلاقم بده! اگر جرأت داری طلاقم بده، اگر مردی طلاقم بده!
شوهر به رویش داد میزند و او را نکوهش میکند و میگوید: ساکت باش!
اختلاف آنها بیشتر شدت گرفته و آنگاه نظام گرم خانواده فرو میپاشد و طلاقش میدهد.
از اینجاست که رسول خدا جبه انسان دستور میدهد که هرگاه انسان به خشم آمد خاموش شود. آری، خاموش شود؛ زیرا اگر وی زبانش را کنترل نکند او را به مهلکه و پرتگاه نابودی میاندازد. شاعر میسراید:
يموت الفتى من زلة بلسانه
وليس يموت المرء من زلة الرِجل
یعنی: «انسان از لغزش زبان میمیرد، در حالی که از لغزش پا نمیمیرد».
به یاد دارم که من چندی پیش جهت آشتی بین دو قبیله تلاش میکردم.
داستان اختلاف از این قرار بود که یک فرد سرشناس و مسن که به گمان من عمرش از شصت سال تجاوز کرده بود با جمعی از دوستانش که همگی در یک طیف سنی قرار داشتند؛ جهت تفریح و شکار به بیابان میروند و با همدیگر گفتگوهایی از ایام طفولیت و کودکی رد و بدل میکنند.
و سپس از زمینهای اجداد و نیاکانشان سخن به میان میآورند و در همین اثنا بین دو نفر در مورد زمینی که یکی تصاحب نموده اختلاف به وجود میآید و دیگری ادعا میکند که این زمین مال اجداد او بوده است!
جر و بحث آنها شدت میگیرد تا این که صاحب زمین به مدعی میگوید: به خدا قسم! اگر تو را نزدیک زمین خودم ببینم گلولههای این تفنگ را به پیشانیات خالی میکنم و آنگاه تفنگ شکاری را برمیدارد و چند تیر شلیک میکند. اختلاف آنها شدت میگیرد و نزدیک میشود به جان همدیگر بیفتند، اما سایر دوستان مداخله نموده و آنها را آرام میکنند که از همدیگر جدا کرده و به خانههایشان بازمیگردند.
کسی که به سویش تیر شلیک شده از شدت خشم، نمیتواند شب به خواب برود از این جهت به محض طلوع خورشید میخواهد عقده خویش را علیه دوستش خالی کند. از این رو یک کلاشینکف برمیدارد و به تعقیب آن شخص بیرون میآید تا این که او را در ماشینش کنار یک مدرسه دخترانه پیدا میکند.
آن شخص یک کارمند بازنشستهایست که اینک با ماشین شخصیاش سرویس خانم معلمهاست. بنابراین، ماشینش را در کنار مدرسه پارک میکند و به انتظار خروج خانم معلمها در ماشین خویش به سر میبرد.
در کنار ماشین وی بسیاری از ماشینهای دیگر که همگی شبیه همدیگر هستند و سرویس خانم معلمها و دختران مدرسهای میباشند نیز پارک میباشد.
این شخص از دور پشت یک درخت کمین میکند تا او متوجه نشود و در عین حال که چشمانش ضعیف است، رخ تفنگ را به طرف کسی که به گمان وی دشمن اوست میگرداند و کوشش میکند، گلولهها را بر فرق سرش شلیک کند و آنگاه ماشه تفنگ را میکشد و چند تیر را به سویش شلیک میکند.
مردم آشفته و پریشان میشوند، دختران مدرسه به وحشت میافتند و سر و صدا و داد و فریاد بلند میشود و پلیس نیز خبر شده و منطقه را در محاصره و کنترل خود میگیرد در حالی که تیرها جمجمه آدم شخص بیچاره را متلاشی کرده و در جا جان میدهد.
اما قاتل با آرامش و خونسردی کامل به محل پلیس میآید و میگوید: من وی را کشتهام، حالا عقدهام خالی شد اینک میخواهید، مرا بکشید یا بسوزید و یا هر کاری که میخواهید بکنید.
پلیس وی را به بازداشتگاه میبرد.
پزشک قانونی به محل حادثه میآید و وقتی به کارت شناسایی مقتول مینگرد میبیند فاجعهای بزرگتر رخ داده است!
زیرا شخص مقتول کسی نیست که وی مد نظر داشته است و میخواسته عقدهاش را خالی کند، بلکه او شخص دیگری است که اصلاً به قضیهی آنها ربطی نداشته است!
لذا پلیس به سرعت حرکت میکند و مرد مسن را که هدف قتل وی بوده است، با خود به اداره آگاهی میبرد و به قاتل میگوید:
آقا! تو به نظرت این آقا را کشتهای؟! حال آن که تیرها به شخص دیگری اصابت کرده است!
در این لحظه قاتل بیچاره فریاد میزند و فورا بیهوش میشود و چند روزی در حالت بیهوشی به سر میبرد و سپس بهبود مییابد و روانه زندان میگردد و قاضی حکم قصاص را صادر میکند.
راست گفت ابوبکر صدیقسآنگاه فرمود: هیچ چیزی بیشتر از زبان سزاوار زندان نیست!
داستان آن خلیفه را فراموش نمیکنم آنگاه با دوست و همدم خویش نشسته بود و با او شوخی و خنده میکرد تا این که شیطان آنها را فریب داد و شراب نوشیدند و آنگاه که عقلشان را از دست دادند و ام الخبائث بر آنها چیره گشت و هرکدامشان از الاغ گمراهتر شدند، خلیفه به نگهبانش دستور داد و به سوی دوستش اشاره نمود و گفت: وی را بکشید و هرگاه خلیفه دستوری صادر میکرد لازم الاجرا بود و نگهبان از آن برنمیگشت. از این جهت نگهبان دوستش را گرفت و به زمین خواباند در حالی که او فریاد میزد و از خلیفه استغاثه میطلبید و فریادرسی میخواست، اما خلیفه میخندید و میگفت: وی را بکشید وی را بکشید!
آنان نیز وی را کشتند و در یک چاه متروکهای انداختند. صبح روز دیگر خلیفه علاقمند همدم و مونس خود شد.
گفت: دوستم فلانی را صدا بزنید.
آنان گفتند: ما او را کشتیم!!
خلیفه گفت: او را کشتید؟
چه کسی و چرا او را کشته و اصلاً چه کسی به شما دستور داده تا او را بکشید؟ و پیوسته اشکهایش را پاک میکرد. آنان گفتند: شما دیشب به ما دستور دادید و داستان را برایش تعریف نمودند.
آنگاه خلیفه خاموش شد و از ندامت و پشیمانی سرش را پایین آورد و سپس گفت: چهقدر سخنانی هستد که به گوینده خویش میگویند؛ مرا بگذار و مرا بر زبان نیاور.
دوباره تکرار میکنم و میگویم:
چهقدر انسان هستند که مردم را از خود مبغوض و متنفر میکنند و به سبب عدم کنترل زبان، واویلا را به سوی خویش میکشانند.
ابن جوزی میگوید: جای شگفت است از کسانی که از خوردن مال حرام، زنا و دزدی بسیار پرهیز میکنند، اما از این که از حرکت زبان پرهیز کنند ناتوان و عاجزند، لذا در مورد آبروی مردم سخن میگویند و قادر به کنترل خویش از این امر نیستند.