بیآزاری
مردم از او بسیار متنفر بودند، امکان نداشت کسی از دست او در امان باشد و اگر از دستش در امان میشدند از زبانش در امان نمیشدند و اگر موفق نمیشد تازیانهی زبانش را در حضور تو به تو بکوبد، قطعاً در حالت غیاب و عدم حضور آن را بر پشت تو میکوبید.
به هر صورت، شخص منفوری بود و بر مردم از کوههای سر به فلک کشیده نیز سنگینتر بود.
اگر در مورد احوال مردم فکر کنی، مسلماً به این نکته یقین پیدا میکنی که اغلب تنها کسی دیگران را مورد آزار و شکنجه قرار میدهد که چنان نعمتی در اختیار دارد که به وسیلهی آن از دیگران برتری دارد.
چنانکه نیرومند و قوی بر آزار و شکنجه ضعیف و بیچاره جرأت دارد و با دستش او را هل میدهد و یا با پایش او را لگد میزند، میزند و تحقیر میکند، لذا بر او شیر است اما در جنگها شتر مرغ.
انسان ثروتمند بر فرد تنگدست و فقیر تعدی میکند و در مجالس تحقیرش میکنند و در وسط سخنانش میپرد.
اما صاحب پست و مقام در این زمینه از سهمیهی وافری برخوردار است. به همین شکل کسی که خداوند نسب او را بالا نموده است.
در حقیقت این افراد، با توجه به بغضی که مردم نسبت به آنها دارند و آرزو میکنند که جایگاه و منزلت آنها از بین برود و به مصیبت آنان شادمان گردند، در واقع افراد مفلس و فقیر اینها هستند.
به پیامبر جبنگر، در حالی که روزی با یارانش نشسته بود. به آنان گفت: «آیا میدانید مفلس و نادار کیست؟».
اصحاب گفتند: مفلس در نزد ما کسی است که درهم و کالای دنیوی نداشته باشد. آنحضرت جفرمود: «مفلس امت من کسی است که در روز قیامت با نماز، روزه و زکات میآید و در حالی میآید که به این ناسزا گفته و به آن تهمت زده است».
مال این را خورده و خون فلان را ریخته است و دیگری را زده است.
لذا نیکیهایشان را به این و آن میدهند و چون نیکیهایش تمام شد قبل از این که قضاوت و داوری علیه او به پایان برسد، از گناهان آنها برداشته میشود و بر دوش او گذاشته میشود و سپس به دوزخ انداخته میشود [١٠٩].
از این رو آنحضرت جاز آزاررساندن به مردم از جوانب مختلف اجتناب مینمود.
عایشه لمیگوید: رسول خدا جهرگز با دست خودش به هیچ چیزی، از قبیل زن و خدمتگزار نزده است، مگر این که در راه خدا باشد.
هرگاه مورد آزار و شکنجه قرار میگرفت از آن شخص انتقامجویی نمیکرد. مگر این که چیزی از محارم خداوند مورد هتک حرمت قرار میگرفت و به خاطر خداوند عزوجل از آن انتقام میگرفت [١١٠].
اغلب کسانی که این نعمتها را به خاطر ایذای مردم استعمال نمودهاند، نزد مردم مبغوض واقع شدهاند و خداوند قبل از آخرت در دنیا آنها را گرفتار ساخته است.
به یاد دارم که یکی از دوستان طلبه و حافظ قرآن، انسان صالح و نیکی بود، برخی مردم گاهی نزد او میآمدند تا چیزی به عنوان تعویذ شرعی از قرآن مجید بر آنها بخواند و خداوند هرکسی را که میخواست به دست او شفا میداد.
روزی مردی نزد او آمد که علایم ثروت و سرمایه بر او نمایان بود. وی در جلو شیخ نشست و گفت: جناب شیخ! دست چپ من درد میکند و نزدیک است مرا از بین ببرد نه شب خواب دارم و نه روز آرامش.
به پزشکان زیادی مراجعه کردم و آزمایشات متعددی انجام دادهام، ولی هرگز تا به حال نتیجهای نگرفتهام و هر روز درد بیشتر میشود و زندگیام را تهدید میکند.
جناب شیخ! من یک تاجرم و صاحب چندین شرکت و موسسه هستم و گمان میبرم توسط یک انسان حسود مورد چشم زخم قرار گرفته باشم یا شاید علیه من سحر و ساحری انجام گرفته باشد.
شیخ گفت: من سوره فاتحه و آیه کرسی و سوره اخلاق و معوذتین را بر او خواندم، اما تأثیری بر وی نمایان نشد.
از من تشکر کرد و رفت و چند روز بعد برگشت و از درد درونی و روانی شکایت نمود. باز من چیزی بر او خواندم و او رفت و باز دوباره آمد و من آیاتی بر او خواندم، اما حالت بهبودی بر او آشکار نگردید.
وقتی درد او شدت گرفت من به او گفتم: شاید این بیماری عقوبت عملی باشد که انجام دادهای از قبیل این که به مظلومی ستم نمودهای و یا حقوق آنها را خوردهای یا به کسی بیانصافی کردهای و حقش را بازداشتهای، اگر چنین موردی وجود دارد پس از گناه خود توبه کن و حق را به صاحبش باز گردان و بر گذشتهات استغفار کن. این سخن من در تاجر تأثیری نگذاشت، بلکه با غرور و تکبر گفت: هرگز، من به کسی ستم نکردم و نسبت به حقوق مردم تجاوز ننمودهام و از نصیحت شما متشکرم و از خانه بیرون شد. چند روزی گذشت و تاجر نزد من نیامد. من گمان بردم نسبت به من کینه به دل گرفته است، اما در واقع این نصیحتی بود که من به او ارزانی داشتم، روزی به صورت اتفاقی با او برخورد کردم و او شادمان و خوشحال بود و به من سلام گفت، من پرسیدم: هان، چه خبر؟
گفت: الحمدلله، الآن دستم خوب شده بدون این که نیازی به پزشک و معالجه باشد.
من گفتم: چطور؟
گفت: وقتی از نزد شما بیرون شدم، در نصیحت شما فکر کردم و نوار خاطراتم را به عقب بازگرداندم و با خود اندیشیدم: آیا به کسی ظلم نکردهای؟ آیا حق کسی را نخوردهای؟
آنگاه به یادم آمد که سالها پیش میخواستم برای خودم یک کاخ بسازم و در مجاور کاخ من زمینی بود که علاقمند شدم به کاخ اضافه شود تا زیباتر و قشنگتر شود و این زمین ملک یک بیوه زن بود که شوهرش فوت کرده و چند یتیم برجا گذاشته است.
من خواستم زمین را بفروشد، اما او انکار کرد و گفت: من قیمت زمین را میخواهم چکار بکنم، بلکه میخواهم برای این بچههای یتیم باقی بماند تا بزرگ شوند و چون میترسم که آن را بفروشم و مال از دست برود. چندین بار کسانی را فرستادم تا وی آن را بفروشد، ولی او از فروش آن خودداری کرد. من گفتم: پس تو چکار کردی؟
گفت: من زمین را به شیوه خاص خودم از دست او بیرون کشیدم.
گفتم: شیوه خاص خودت؟
گفت: بله، روابط من با افراد مختلف وسیع بود و چهرهای شناخته شده بودم، لذا پروانه کاری به ساخت زمین درست کردم و آن زمین را به زمین خودم اضافه نمودم.
پرسیدم: پس حال آن مادر و فرزندان یتیم چه شد؟
گفت:میشنیدم که آن زن میآمد و نزد کارگران فریاد میزد تا آنها را از کار بازدارد ولی کارگران میخندیدند و گمان میکردند که او دیوانه است. اما در واقع دیوانه من بودم نه او.
آن زن گریه میکرد و دستهایش را به آسمان بلند میکرد. این چیزی است که من با چشمان خودم آن را دیدم و شاید دعایش در تاریکی شب بزرگتر بوده است.
گفتم: خب، ادامه بده.
در ادمه افزود: سپس رفتم و به دنبال این زن اینجا و آنجا گشتم تا این که او را پیدا کردم و نزد او به گریه و معذرتخواهی پرداختم، تا این که او عوض آن را از من پذیرفت و برایم دعا کرد و مرا بخشید. به خدا قسم! هنوز دستهایش پایین نیامده بود که صحت و تندرستی در بدنم هویدا گشت.
آنگاه تاجر مقداری سرش را پایین آورد و سپس آن را بالا کرد و گفت: به یاری خداوند دعای این زن چنان برایم سودمند قرار گرفت که پزشکان از آن درمانده بودند.
[١٠٩] مسلم. [١١٠] مسلم.