سخن مناسب را اختیار کن
به همین منوال روشن سخنگفتن با مردم و نوع گفتگوهایی که آنان را به هیجان میآورد پی میگیریم. وقتی با یکی نشستی سخن را با کلام متناسب با سرشت وی آغاز کن و این از طبیعت بشر به شمار میرود؛ زیرا سخنانی که با یک جوان برمیگزینی از سخنگفتن با یک پیرمرد متفاوت است به همین منوال سخنگفتن با یک عالم تا یک جاهل و سخنگفتن با همسر تا خواهر یکسان نیست.
منظورم اختلاف کلی نیست به طوری که داستانی را که برای خواهر تعریف میکنی درست نباشد که آن را با همسر بازگو نمایی یا آنچه را با یک جوان در میان میگذاری، نباید آن را یک پیرمرد بشنود! هرگز! بلکه منظورم اختلاف کوچکی است که به شیوه عرضهنمودن داستان برمیگردد. و چه بسا مضمون آن به طور کلی متفاوت میشود. این مطلب را با یک داستان توضیح میدهیم:
اگر با جمعی از میهمانان بزرگ سال که عمرشان از سن هشتادسالگی گذشته و به دیدار پدر بزرگ شما آمدهاند، نشسته باشید آیا شما مناسب میدانید که با آنان داستانی را بازگو نمایید که با دوستانت به بیابان رفتهاید؟ یا این که فلانی چگونه در فوتبال گلی را به ثمر رسانید و چگونه توپ را با سرش کنترل نمود و سپس با زانویش آن را زد. در حالی که میخندید و به داستان خودتان خوشحال و شادمان هستید، قطعاً این سخنان در اینجا مناسب نیستند به همین شکل وقتی با بچهها صحبت میکنید، مسلماً مناسب نیست که شما داستانهای مربوط به زناشویی یا تعامل مردان با زنانشان را با آنان بازگو نمایید، گمان میکنم در این مورد باهم موافق هستیم.
بنابراین، یکی از شیوهها جذب مردم اختیار سخنانی است که آنان میپسندند و آنها را به هیجان و تحریک درمیآورد، مانند این که پدری فرزند موفق و ممتازی دارد، مناسب است که در این مورد از او بپرسد. و قطعاً او به این چیز افتخار میکند و خوشحال میشود که همواره از او در این مورد بپرسی یا شخصی دکانی را باز میکند و از آن سود و فایدهای کسب میکند، پس مناسب است از او در مورد مغازهاش و مراجعه مردم به آن بپرسید، این امر وی را شادمان میکند و به دنبال آن او از شما و از همنشینی با شما شادمان میگردد.
رسول خدا جاین شیوه را رعایت میکرد. چنانکه سخنگفتن او با جوان از سخنگفتن با پیرمرد، زن و طفل متفاوت بود. پدر صحابی بزرگوار جابر بن عبداللهبدر غزوه احد شهید شد و نه خواهر را برجا گذاشت که غیر از او سرپرستی نداشتند و همچنین مردم بدهیها زیادی از او میخواستند که بر گردن این جوان که در عنفوان جوانیاش بود باقی ماندند. بنابراین، جابر همیشه در فکر قرضهای پدر و خواهرانش بود، طلبکاران صبح و شام از او مطالبه دیون پدرش را میکردند، جابر با رسول خدا جبه غزوه ذات الرقاع رفت و بر اثر شدت فقر به شتر خسته و ضعیفی سوار بود که نمیتوانست راه برود. چون سرمایهای نداشت که شتر خوبی بخرد. از این رو مردم از او سبقت گرفتند و او آخرین فرد کاروان بود، و رسول خدا جدر آخر کاروان حرکت میکرد و به جابر رسید که شترش آهسته آهسته در حرکت بود و مردم از او سبقت میگرفتند.
آنحضرت جپرسید: چه شده است ای جابر؟! جابر گفت: یا رسول الله! شترم خسته است و کُند حرکت میکند. آنحضرت جفرمود: شترت را بخوابان و رسول خدا جنیز شترش را خوابانید. سپس فرمود: عصایت را به من بده یا گفت: از این درخت برایم عصایی ببر. جابر عصا را به پیامبر جداد و شتر در حال خستگی و کوفتگی به زمین نشست. آنحضرت جنزد شتر آمد و چند عصایی به آن زد. شتر در حالی که سرشار از نشاط بود برخاست. جابر خود را بر آن آویزان نمود و بر پشتش نشست.
جابر در کنار آنحضرت جخوشحال و شادمان حرکت نمود و شترش نیز بسیار با نشاط و تیزرو شد، آنحضرت جرو به جانب جابر کرد و خواست با او صبحت کند. آنها چه سخنانی بودند که آنحضرت جانتخاب کرده بود، تا آنها را با جابر در میان بگذارد. جابر در عنفوان جوانی بود و غالبا مشکلات و افکار جوانان در مورد ازدواج و کسب رزق میچرخد.
رسول خدا جفرمودند: ای جابر! آیا ازدواج کردهای؟ جابر گفت: بله، فرمودند: با دختر دوشیزه یا بیوهزن؟ جابر گفت: با بیوهزن. آنحضرت جتعجب نمودند که چگونه یک جوان در اولین ازدواجش با یک بیوهزن ازدواج میکند. لذا از روی انتقاد گفتند: چرا با دوشیزهای ازدواج نکردی تا او با تو بازی میکرد و تو با او ملاعبت و شوخی میکردی؟ جابر گفت: یا رسول الله! همانا پدرم در غزوه احد شهید شد و نُه خواهر را به عهده من گذاشت که هیچ سرپرستی جز من ندارند، لذا من ناگوار دانستم که با دختری مانند آنها ازدواج کنم و اختلافات زیادی در میان آنها در بگیرد. بنابراین، با زنی بزرگتر ازدواج کردم که به منزلهی مادر آنها باشد. این بود مفهوم سخنان جابر.
رسول خدا جدیدند که در نزدش جوانی قرار دارد که لذت جوانیاش را فدای خواهرانش کرده است، لذا خواست شوخی جذابی که مناسب آن جوان باشد بیان کند. لذا به او گفتند: شاید وقتی ما به مدینه برویم و در «صرار» [٢٧]پیاده شویم و همسرت از آمدن ما خبر شود پشتیها را برای تو بگستراند. یعنی اگرچه تو با یک بیوهزن ازدواج کردهای، اما او همواره نوعروس است و به آمدن تو شادمان میشود، فرشها را میگستراند و بالشتها را بر آن میچیند.
در این هنگام جابر فقر و ناداری خود و خواهرانش را به یاد آورد و گفت: یارسولالله! پشتی! سوگند به خداوند! نزد ما پشتی نیست! آنحضرت جگفتند: عنقریب إنشاءالله برای شما پشتی و بالشت مهیا خواهد شد. آنگاه به راهشان ادامه دادند، رسول خدا جخواستند به جابر مالی هدیه کند.
لذا رو به جابر کرد و گفت: ای جابر! جابر گفت: لبیک یا رسول الله! آنحضرت جفرمودند: شترت را به من نمیفروشی؟ جابر اندکی اندیشید و دید که تمام سرمایهاش همین شتر است و در عین حال لاغر و ضعیف است. پس چه میشد اگر قوی و نیرومند میبود؛ اما مجالی برای ردنمودن خواستهی رسول خدا جنبود، لذا گفت: بگو یا رسول الله! آن را به چند میخری؟ آنحضرت جگفت: به یک درهم. جابر گفت: یک درهم! زیان میکنم یا رسول الله! آنحضرت جفرمود: به دو درهم. باز گفت: نه یا رسول الله! زیان میکنم! لذا همواره اضافه میکردند تا این که به چهل درهم اوقیه طلا رسیدند.
این وقت جابر گفت: بله اما به شرط این که تا مدینه من بر آن سوار شوم. آنحضرت گفتند: خوب است، چون به مدینه رسیدند جابر به خانهاش رفت و اسباب و سامانش را از شتر پایین کرد و به مسجد رفت تا با رسول خدا جنماز بخواند و شتر را کنار مسجد بست. چون آنحضرت جاز مسجد خارج شد. جابر گفت: یا رسول الله! این شتر شماست. پیامبر گفتند: ای بلال! به جابر چهل درهم و اضافه بر آن نیز بده. لذا بلال چهل درهم و اندکی اضافه بر آن به جابر داد. جابر اموال را برداشت و در دستش زیر و رو میکرد و در مورد وضعیت خودش میاندیشید که با این مال و سرمایه چه کار بکند؟! آیا شتری خرید کند یا کالاهایی برای خانهاش خریداری نماید؟ یا این که...
ناگهان رسول خدا جرو به بلال کرد و گفت: ای بلال! شتر را بردار و به جابر بده، بلال شتر را برداشت و نزد جابر رفت. وقتی به او رسید. تعجب کرد. آیا معامله به هم خورده؟! بلال گفت: ای جابر! شتر را بردار. جابر گفت: چه خبر! بلال گفت: رسول خداجبه من دستور داده است تا شتر و مال را به تو بدهم. جابر نزد رسول خدا جآمد و در مورد این ماجرا پرسید. آیا شتر را نمیخواهی! آنحضرت جگفت: من به این خاطر نمیخواستم شتر را از تو بردارم که قیمت آن را کم کنی. بلکه به خاطر این بود که مشخص نمایم که چهقدر مال و سرمایه به تو کمک کنم تا کار تو سروسامان بگیرد. پس چهقدر این اخلاق عالی بود. با جوان سخنانی را اختیار میکند که مناسب اوست. سپس وقتی میخواهد به او احسان نموده و صدقه کند با یک لطف و ادب بر آن روپوش میگذارد.
در یکی از روزها جوانی به نام «جلیبیب» که از بهترین جوانان صحابه بود در کنار آنحضرت جنشسته بود. اما فقیر و تنگدست بود و چهرهای نازیبا داشت. روزی در محضر آنحضرت جنشسته بود چه سخنانی بود که آنحضرت جمیخواست با این جوان در میان بگذارد؟ جوانی که در عنفوان جوانی قرار داشت و در عین حال مجرد بود. آیا با او در مورد انساب عرب و نسب عالی و پست و مقام سخن گفت؟ یا از بازار و احکام معاملات و بازرگانی صحبت کرد؟ خیر، زیرا این جوان نوع خاصی از سخنان را میپسندد و آن را بر دیگر سخنان ترجیح میدهد. لذا با او در مورد ازدواج و سخنان پیرامون آن سخن به میان آورد. مدتها این جوان به اینگونه موضوعات شادمان و سرخوش گردید و آنگاه رسول خدا جبرنامهی ازدواج را به او پیشنهاد داد.
جوان گفت: اکنون که من ورشکسته و فقیرم. رسول خدا جفرمود: اما تو در نزد خداوند فقیر و ورشکسته نیستی. لذا همواره رسول خدا جبه دنبال فرصتی برای ازدواج جلیبیب بود. تا این که روزی مردی از انصار نزد آنحضرت جآمد و دختر بیوهاش را به او عرضه نمود تا او را ازدواج کند، آنحضرت جفرمود: ای فلان! دخترت را به ازدواج من درآور! انصاری گفت: بلی یا رسول الله و خوب است.
پیامبر جگفت: من او را برای خودم نمیخواهم. انصاری گفت: پس برای چه کسی؟ گفت: برای جلیبیب. انصاری سراسیمه شد و گفت: جلیبیب! جلیبیب! یا رسول الله! از مادر دختر نظرخواهی میکنم. لذا نزد همسرش آمد و گفت: رسول خدا جاز دخترت خواستگاری میکند. همسرش گفت: بله و خیلی خوب است او را به ازدواج رسول خدا جدرآور، انصاری گفت: پیامبر جاو را برای خودش نمیخواهد. گفت: پس برای چه کسی؟ گفت: او را برای جلیبیب میخواهد؟! زن برآشفت. آیا دخترش را به زفاف یک مرد فقیر و بدقیافه درآورد؟ لذا گفت: هرگز، امکان ندارد! برای جلیبیب؟ نه به خدا قسم که او را به ازدواج جلیبیب نمیدهم، حال آن که ما فلانی و فلانی را رد کردیم.
پدر از این امر پریشان شد و بلند شد تا نزد رسول خدا جبرود. آنگاه دختر از پشت پرده پدرش را صدا زد و گفت: چه کسی برای خواستگاری من نزد شما آمده است؟ گفتند: رسول الله ج. گفت: آیا شما خواستهی رسول خدا جرا رد میکنید؟ مرا به رسول خدا جبدهید، زیرا او مرا هرگز ضایع نخواهد کرد. پس انگار که از آن دو بزرگتر بود و مادر و پدرش آرامش و اطمینان حاصل کردند. لذا پدرش نزد رسول خدا جرفت و گفت: یا رسول الله! اختیارش به دست توست. او را به عقد جلیبیب درآور. لذا رسول خدا جاو را به عقد جلیبیب درآورد. و برای آنها دعای خیر نمود و گفت: خدایا! بر آن دو خیر و برکت فراوان سرازیر فرما و زندگی آنها را سخت و مشقتبار نگردان، چند روزی از ازدواج جلیبیب نگذشته بود که رسول خدا جبرای جهاد روانه شد و جلیبیب نیز با او همراه بود.
وقتی جنگ به پایان رسید، و مردم به دنبال کشتهشدگان میگشتند، رسول خداجپرسید: آیا کسی را از دست دادهاید؟ یکی گفت: فلانی و فلانی را از دست دادهایم. آنحضرت جاندکی خاموش شد و باز گفت: آیا کسی را از دست دادهاید؟ باز گفتند: فلان و فلان را از دست دادهایم. سپس اندکی خاموش شد و باز گفت: آیا کسی را از دست ندادهاید؟ اصحاب عرض نمودند: فلانی و فلانی را از دست دادهایم. رسول خداجگفت: اما من جلیبیب را از دست دادهام، آنگاه صحابه برخاستند و به دنبال او گشتند و او را در میان شهدا جستجو میکردند، ولی او را در میدان جنگ نیافتند. سپس او را در یک مکان نزدیکی در کنار هفت کشته از مشرکین پیدا کردند که آنها را کشته بود سپس او را به شهادت رسانده بودند.
رسول خدا جدر کنار پیکرش ایستاد و به او نگاه میکرد، و سپس گفت: هفت نفر را کشت و سپس او را شهید کردند. «او از من است و من از او هستم»! سپس رسول خدا جاو را بر بازوهایش حمل نمود و دستور داد تا قبری حفر نمایند.
انس میگوید: ما شروع به کندن قبر نمودیم، در حالی که جلیبیب بر روی بازوهای رسول خدا جبودند تا این که قبر حفر گردید، آنگاه او را در لحد گذاشت.
انس میگوید: به خدا سوگند هیچ زنی در میان انصار پرخواستگارتر از این زن نبود، یعنی همه مردان بعد از جلیبیب برای خواستگاری او رقابت میکردند. اینگونه رسول خدا جبرای هر شخصی سخنان مناسب حال او را برمیگزید تا از همنشینی او ملول و خسته نشود.
شبی با همسرش عایشه نشسته بود، لذا چه سخنان مناسب بودند تا بین زوجین انجام میگرفتند؟ آیا با او در مورد غزوه روم و تسلیحاتی که در این نبرد به کار برده بود صحبت کرد؟ هرگز! زیرا او (عایشه) ابوبکر نبود! یا با او در مورد فقر و نیاز برخی مسلمانان صحبت نمود؟ هرگز، زیرا او (عایشه) عثمان نبود! بلکه با او در مورد عاطفهی همسرداری سخن گفت، لذا فرمودند: من میدانم که چه وقت تو از من راضی هستی و چه وقت از من خشمگین میشوی! عایشه گفت: چطور؟ گفت: وقتی تو از من راضی باشی، میگویی: نه قسم به پروردگار محمد جو هرگاه نسبت به من خشمگین شوی میگویی: نه قسم به پروردگار ابراهیم÷. عایشه گفت: بله یا رسول الله! سوگند به خدا من فقط با نام تو قهر میشوم. پس آیا امروز ما این اسلوب را با همسرانمان مراعات میکنیم؟
[٢٧] اسم جایی در پنج کلیومتری مدینه منوره.