خطهای قرمز
از دانشجویان دانشگاهی من و بسیار با فرهنگ بود. به تکوین و ساختار روابط بین مردم بسیار علاقهمند بود. اما خونش مقداری بر آنها ملولآور بود.
روزی نزد من آمد و گفت: جناب دکتر! دوستانم همواره بر من خشمگیناند و تحمل شوخیهای مرا ندارند.
من در دلم گفتم: من نیز در حالت ساکتبودنت تو را تحمل نمیکنم، پس چگونه به هنگام سخنگفتن میتوانم تو را تحمل کنم؟! بویژه زمانی که تو خودت را سبک نموده و شوخی میکنی!
از او پرسیدم: چرا آنها تحمل شوخیهایت را ندارند؟ یک مثال برایم بزن. گفت: یکی عطسه زد و من گفتم: خدا تو را لعنت کند (سپس خاموش شدم) وقتی او خشمگین شد من جملهام را اینگونه تکمیل نمودم: ای شیطان، و خدا بر تو رحم کند فلانی (یرحمک الله یا فلان)!
آه چه قدر شوخیهایش بیمزه است. بیچاره با این شوخیهایش فکر میکند سبکخون است!
مردم هرچند شوخیها و مزاحهای تو را بپذیرند، اما برایشان خطهای قرمزی وجود دارد که دوست ندارند از آنجا تجاوز نمایی، مخصوصاً در جلو دیگران. برخی مردم اینگونه امور را رعایت نمیکنند و شما ملاحظه میکنید که بر نیازهایشان نیز تجاوز میکنند.
به طور مثال، شخصی – چنانکه برخی عادت دارند – موبایلت را برمیدارد و به هرجا که بخواهد زنگ میزند و یا با موبایل شخصی شما به افرادی که تو نمیخواهی شمارهات را بدانند پیام میفرستد.
یا بدون اجازه ماشینت را برمیدارد یا تو را در تنگنا قرار میدهد تا شما ناخواسته ماشینت را در اختیار او بگذاری.
یا جمعی از دانشجویان را میبینی که در یک واحد آپارتمان زندگی میکنند یکی بلند میشود تا به دانشگاه برود، میبیند که پالتویش را فلانی پوشیده و کفشهایش در پای فلانی هستند!
یکی دیگر از تجاوزنمودن خطوط قرمز اینست که تو میبینی بعضی از مردم دوستانشان را با یک شوخی سنگین و یا یک سوال سخت در یک مجلس عمومی در تنگنا قرار میدهند. آن شخص هرچند نسبت به او محبت و دوستی داشته باشد، اما باز هم انسان است، شادمانی و خشم به او دست میدهد و خوشحال میشود و ناراحت میگردد.
وقتی رسول خدا جاز غزوه تبوک به سوی مدینه رهسپار گردید، در همین ماه «عروه بن مسعود ثقفی» که یک سردار جلیل القدر بود و در میان قومش «بنی ثقیف» جایگاه و مرتبه بلندی داشت، پیش از آن که رسول خدا جوارد مدینه شود با آنحضرتجدیدار نمود و اسلام آورد و از رسول خدا جدرخواست نمود که نزد قومش بازگردد و آنها را به دین اسلام دعوت دهد.
رسول خدا جبرایش نگران شد که قومش او را مورد شکنجه قرار ندهند و به او گفت: آنها تو را به قتل میرسانند.
و آنحضرت جمیدانست که قبیله ثقیف قومی متکبر و حقناپذیراند و در برخورد، مزاجی تند و خشن دارند هرچند که رئیس و سردار آنها باشد.
آنگاه عروه گفت: یا رسول الله! من در نزد آنها از دختران و چشمهایشان محبوبتر هستم و عروه در نزد آنها بسیار محبوب بود و از فرمانش اطاعت میکردند.
لذا عروه نزد آنها رفت و آنان را به دین اسلام دعوت داد به امید این که به خاطر جایگاه بزرگی که نزد آنها داشت از او سرپیچی نکنند.
وقتی به سرزمین قومش رسید به یک مکان مرتفعی بالا رفت و همگی را صدا زد و آنگاه همگی جمع شدند و در واقع او سردار آنها بود.
در این هنگام آنها را به سوی اسلام دعوت نمود و برای آنان اسلامش را آشکار نمود و بار بار میگفت: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّـهِ».
وقتی آنها این سخن عروه را شنیدند، فریاد زدند و برآشفتند که آیا خدایانشان را رها کنند! لذا از هر طرف به سویش تیر شلیک نمودند تا این که او بیهوش به زمین افتاد.
در این هنگام عموزادگانش نزد او آمدند، در حالی که او با مرگ دست و پنجه نرم میکرد گفتند: ای عروه! نظر شما در مورد خونت چیست؟ یعنی آیا انتقام تو را بگیریم و در عوض افرادی را بکشیم؟
گفت: به خاطر کرامتی که خداوند مرا با آن گرامی داشته است و شهادتی که خداوند برایم مقدر ساخته است، هیچ چیزی برایم نیست، مگر آنچه برای شهیدانی است که همراه رسول خدا ججهاد کردند، پس به خاطر من کسی را نکشید و برایم از کسی انتقام نگیرید.
روایت شده است که وقتی خبر قتل وی به رسول خدا جرسید، گفتند: همانا مثال او در میان قومش مثال صاحب «یاسین» در میان قومش است [٨٦]. خدا از او راضی باد.
پس آگاه باش.
هرچند که تو در میان مردم مقرب باشی، اما آنها دارای احساسات هستند و در خلال شوخیها و تعامل خویش با آنها، بر آنان زیاد جرأت پیدا نکن و خودت را از خط قرمز بسیار دور نگه دار.
آنها را جریهدار نکن هرچند که منزلت تو در دلهایشان بالا باشد. هرچند که به منزله برادر و پسر تو باشند. رسول خدا جامتش را از این امر متنبه ساخته و از ترساندن مومن نهی فرمود:
روزی رسول خدا جهمراه اصحابش راه میرفت و هرکدام از آنها اسباب و کالایش را از قبیل: اسلحه، رختخواب و غذا به همراه داشت. یکی از آنها به خواب رفت و از آن طرف دوستش آمد و به عنوان شوخی ریسمان او را برداشت. وقتی آن شخص از خواب بیدار شد دید، کالاهایش ناقص هستند، لذا نگران شد و در تلاش آن شد. آنگاه رسول خدا جفرمود:
حلال نیست برای مسلمان که مسلمان را بترساند [٨٧].
در یک روز اصحاب همراه پیامبر به یک مسیری راه میرفتند و شخصی سوار بر شترش به خواب رفت، دوستش در حالت غفلت وی یک تیر از تیردان وی برداشت، آن شخص متوجه شد که کسی با اسلحهاش بازی میکند، ناگهان در حالت اضطراب و نگرانی از خواب پرید.
رسول خدا جفرمود: برای انسان حلال نیست که مسلمان را بترساند [٨٨].
مثال دیگری این که کسی با تو شوخی میکند و گمان میبرد که تو را شادمان میگرداند در حالی که به تو زیان میرساند و قلبت را از تشویش و نگرانی پر میکند.
مثلاً میبیند که ماشینت را در حالی که روشن است و دم یک سوپرمارکت پارک شده، دوستت از طرف دیگر میآید و به عنوان شوخی سوار آن شده و آن را در جایی دور میبرد و پارک میکند و به تو چنین وانمود میکند که کسی آن را دزدیده است. در چنین مواقع هرچند که دوستتان با شما مجامله نموده و گاهی با یک شوخی ترسناک که با او انجام دادهاید با شما میخندد، اما در واقع او دردمند و دلنگران است.
ولربما صبر الحليم على الأذى
وفؤاده من حرّه يتاوه
ولربما شكل الحليم لسانه
حذر الكلام وإنه لمفوه
«یعنی چه بسا که انسانِ شکیبا بر آزار و شکنجه صبر میکند حال آن که قلبش از شدت گرمای آن دردمند شده و آه میکشد».
«و چه بسا فرد بردبار برای بازآمدن از سخن زبانش را میپیچاند حال آن که او سخن میگوید».
[٨٦] منظور از صاحب یاسین داستان حبیب نجار است که در سوره یاسین از او یاد شده است. [٨٧] ابوداوود با سند صحیح. [٨٨] طبرانی و دیگران آن را روایت کردهاند.