هنر سخنگفتن
آیا به یاد ندارید که روزی در جایی بنشینید و در میان شما و شخص دیگری گفتگوی شدیدی اتفاق بیفتد و چند روزی شما علیه آن شخص خشمگین شده و یا کینه به دل شوید.
یا آیا به خاطر ندارید که بین دو نفر – حتی بر سر یک چیزی بیارزش – مشاجرهای پیش بیاید و شما به آن دو نفر نگاه کنید که صدایشان بالا گرفته و چشمهایشان سرخ شده باشد و باز از همدیگر جدا شوند و هرکدام نسبت به دیگری دل نگران و کینه به دل شوند.
بنابراین، ما در جذب برخی مردم به سوی خودمان در إعمال مهارتهای مختلف خسته میشویم و سپس آنها را در چنان وضعیتی از خود جدا میکنیم که در آن درست برخورد ننمودهایم.
یکی از این صحنهها عدم پختگی در فن گفتگوست.
گفتگوکننده مانند یک کوهنورد است که میخواهد یک کوه صعب العبور و پر سنگریزه را فتح نماید و حتماً باید به محل گذاشتن دست و پایش دقت کند؛
از این رو شما کوهنوردان را میبینید که به صخرههایی که میخواهند خود را به آن بگیرند مینگرند و آن را با دید خود میسنجند و پیش از آن که دست خود را بر آن بگذارند در قوت استحکام و ثبات آن تأمل مینمایند.
همچنین در تخته سنگهایی که پاهایشان را بر آن میگذارند و هرگاه میخواهند پایشان را از آن بردارند از ترس این که مبادا درست پایشان را از آن برندارند و به داخل پرتگاه سقوط نکنند قبل از ترکنمودن آن، به آن مینگرند.
کوتاه سخن این که داخلشدن در گفتگو و مشاجره امری نکوهیده است و شاید شما با من موافق باشید که ٩٠% گفتگوها و مشاجراتی که صورت میگیرد، خالی از فایدهاند.
پس تا میتوانید از جدال و مشاجره اجتناب نمایید و هرگاه کسی به شما اعتراض نموده و یا مشاجره نمود خشم نیگرید و حتی الامکان قضیه را با آرامی پیگیری نمایید و خودتان را در فکرکردن به نیت معترض تعذیب ندهید. نیتش چه بود، چرا مرا در جلو مردم خورد نمود؟!
خودتان را با غم و اندوه از بین نبرید، بلکه در چنین مواقعی با آرامش کامل تعامل نمایید؛ چرا که بادها صخرههای کوچک را تکان نمیدهند، حال آن که شما کوه هستید.
پس از این که کفار قریش پیمان خود را شکستند، پیامبر ججهت فتح مکه رهسپار گردید. آنحضرت جدعا نمود تا آنها کور باشند تا قبل از آن که آنها آماده نبرد باشند به طور ناگهانی آنان را گرفتار نماید.
چون آنحضرت جبه نزدیک مکه رسید، قریش از آمدن وی ناآگاه بودند اما دلهره داشته و مراقب بودند.
لذا در همان شبی که پیامبر جدر نزدیکی مکه اردو زده بود، ابوسفیان با جمعی از یارانش جهت بررسی اوضاع و احوال و خبرگیری بیرون آمدند و پیامبر جمنتظر صبح بود تا به قریش بتازد.
وقتی عباس این صحنه را ملاحظه نمود گفت: ای وای بر فردای قریش! اگر پیامبرجبا قدرت و نیرو مکه را بگشاید قبل از این که قریش نزد او آمده و امان بطلبند، روزگار قریش به سر خواهد آمد.
لذا عباس برخاست و از آنحضرت جاجازه خواست و آنحضرت جبه وی اجازه داد.
لذا عباس بر قاطر سفید آنحضرت جسوار شد و حرکت کرد.
ابوسفیان نیز به اتفاق همراهانش به اردوگاه پیامبر جنزدیک میشد، در حالی که آتش مسلمانان را میدید، اما نمیدانست آنها چه کسانی هستند و به همراهانش گفت: من تا به حال آتش و لشکری مانند امشب ندیدهام، چه لشکر بزرگی است! به نظر شما آنها چه کسانی هستند؟
همراهانش گفتند: به خدا قسم! اینها قبیله خزاعه هستند که نبرد آنها را تحریک نموده است و آماده جنگ شدهاند.
ابوسفیان گفت: خزاعه خوارتر و کوچکتر از این هستند که چنین اردوگاه و این همه آتش داشته باشند.
ابوسفیان کم کم نزدیک و نزدیکتر میشد تا ناگهان به چنگ گارد حراستی مسلمانان افتاد و او را نزد رسول خدا جبردند.
در این هنگام که عباس سوار بر قاطر پیامبر جبود ناگهان ابوسفیان و یارانش را دید که لشکر مسلمانان آنها را دستگیر نمودهاند، ابوسفیان با رعب و وحشت آمد و پشت عباس سوار شد و یارانش نیز که مسلمانان از پشت آنها بودند به دنبال ابوسفیان به راه افتادند.
لذا عباس شتابان او را به سوی پیامبر میبرد و از کنار هر آتشی از آتشدانهای مسلمانان رد میشدند، میگفتند: این کیست؟
همین که سواری رسول الله جرا میدیدند که عباس بر آن سوار است، میگفتند: عموی پیامبر جاست که بر سواری او سوار است.
همچنان عباس با سرعت ابوسفیان را با خود میبرد تا این که مردم متوجه وی نشوند تا این که از کنار آتش عمر بن خطاب رد شدند. حضرت عمرسپرسید: این چه کسی است و به سوی آن بلند شد؟ وقتی ابوسفیان را سوار قاطر دید؛ به روی مردم فریاد زد و گفت: ابوسفیان دشمن خدا! خدا را شکر که تو را بدون هیچ عهد و پیمانی به چنگ ما درآورد.
عباس از وی جلوگیری نمود و عمر دوان دوان نزد رسول خدا جرفت و عباس با سواریش به سرعت خویش افزود تا این که از عمر سبقت گرفت و چون نزد آنحضرتجرسید فوراً از سواری پرید و نزد رسول خدا جرفت و از آن طرف عمرسنیز وارد شد و میگفت: یا رسول الله! این ابوسفیان است و خداوند وی را بدون عهد و پیمان گرفتار نموده است، اجازه بدهید گردنش را بزنم!
ابوسفیان چه بلایی که بر سر مسلمانان نیاورده بود، وی فرمانده مشرکین در غزوه احد و احزاب بود و مدتهای زیادی مسلمانان را به تنگ درآورده بود و آنها را به قتل رسانده و شکنجه داده بود و اینک وی به چنگال مسلمانان است!
آنگاه عباس گفت: یا رسول الله! من او را پناه دادهام.
باز عباس در کنار پیامبر جنشست و دهانش را به گوش او برد و با او سرگوشی صحبت نمود.
عمر نیز پیوسته میگفت: یا رسول الله! گردنش را میزنم.
وقتی عمر به این امر پافشاری نمود، عباس به او نگاه کرد و گفت: صبر کن ای عمر! به خدا قسم! اگر قبیله «عدی بن کعب» میبود چنین نمیگفتی.
یعنی: اگر از خویشاوندان شما میبود چنین نمیگفتی، ولی چون میدانی که وی از قبیله «بنی عبدمناف» است.
از این رو عمر احساس نمود که دارد وارد مشاجرهای میشود که به صلاح نیست و سپس چه فایدهای در این جدال بود که اگر از بنی کعب میبود به اسلامآوردنش امیدوار بود؛ اما از قبایل دیگر برایش مهم نیست!
بنابراین، عمر در کمال آرامش گفت: صبر کن ای عباس! اجازه بده. اسلامآوردن تو از روزی که اسلام آوردی برایم از اسلامآوردن پدرم «خطاب» نیز پسندیدهتر بود، زیرا من میدانستم که با اسلامآوردن تو پیامبر جاز اسلامآوردن خطاب بیشتر خشنود خواهد شد.
چون عباس این سخن وی را شنید خاموش شد و گفتگو به پایان رسید.
علیرغم این که عمر میتوانست آن را طولانی نموده و بیشتر به او بگوید. مثلاً به او میگفت: هدف شما چیست؟ آیا مرا به سوی قصد متهم میکنی؟! آیا تو از درون من خبر داری؟ چرا نعره قبیلهای را برانگیخته میکنی؟
هرگز عمر چنین نگفت؛ زیرا همگی آنان برتر از این بودند که شیطان در آنها نفوذ کند.
عمر و عباسبهردو خاموش شدند.
ابوسفیان ایستاده بود و در انتظار دستوری علیه خود از جانب پیامبر جبود و نمیدانست در مورد او چه دستوری صادر میکند. آنگاه پیامبر جگفت: ای عباس! او را به خیمه خود ببر و صبح او را نزد من بیاور. عباس او را به خیمه خود برد و شب در آنجا گذراند. وقتی ابوسفیان صبح نمود و دید که چگونه مردم برای نماز بیدار شده و برای استعمال طهارت منتشر میشوند، به عباس گفت: اینها چکار میکنند؟
عباس گفت: اینها اذان را شنیدهاند و برای نماز برخاستهاند.
چون وقت نماز فرا رسید و آنها صف کشیدند، پیامبر ججهت امامت جلو شد و تکبیر گفت و ابوسفیان آنها را میدید که به رکوع وی رکوع، و به سجدهاش سجده میکننند، از نهایت اطاعت و پیروی آنها به شگفت درآمد.
چون نماز به پایان رسید، عباس نزد او آمد تا او را نزد رسول خدا جببرد.
ابوسفیان گفت: ای عباس! به هرچیزی آنها را دستور بدهد آنها انجام میدهند.
عباس گفت: بله، به خدا قسم! اگر به آنها دستور دهد خوردن و نوشیدن را ترک کنید، آن را ترک خواهند کرد.
آنگاه ابوسفیان گفت: ای عباس! من صحنهای مانند امشب نه در مملکت خسروان دیدهام و نه در سلطنت قیصر!
وقتی عباس وی را نزد رسول خدا جبرد آنحضرت جفرمود: «وای بر تو ای ابوسفیان! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که بدانی معبودی جز خدا نیست؟».
این شبی که ابوسفیان در میان مسلمانان گذرانید، ضامن این امر بود که مقداری از دشمنی وی کاسته شود.
ابوسفیان گفت: مادرم و پدرم فدای تو باشند! چهقدر تو بردبار و بخشنده هستی و به خویشاوندی احترام میگذاری و صله رحم میکنی! به خدا قسم! من میدانم که اگر خدای دیگری غیر از الله وجود داشت برای من کاری میکرد!
باز آنحضرت جفرمود: «وای بر تو ای ابوسفیان! آیا هنوز وقت آن نرسیده است تا بدانی که من رسول خدا هستم؟».
ابوسفیان با صراحت گفت: مادر و پدرم فدایت گردند! چهقدر شما بردبار و گرامی و وصلکننده رحم هستی! اما در این مورد هنوز در دلم شک و تردید هست.
آنگاه عباس به او گفت: وای بر تو ای ابوسفیان! اسلام بیاور و گواهی بده که معبودی جز الله نیست و محمد رسول خداست.
ابوسفیان اندکی خاموش شد و سپس گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلَّا اللَّـهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّـهِ».
در این لحظه پیامبر جبینهایت شادمان گشتند.
باز عباس گفت: یا رسول الله! همانا ابوسفیان مردی است که خواهان فخر و شرف است، لذا برایش مزیت و شرافتی قرار دهید.
آنحضرت جفرمود: «آری، هرکس وارد خانه ابوسفیان شود در امان خواهد بود».
در این هنگام ابوسفیان در محضر آنحضرت جابیاتی سرود که حاکی معذرتخواهی از گذشتهاش بود:
لعمرك إني يوم أحمل راية
لتغلب خيل اللات خيل محمد
لكالمدلج الحيران أظلم ليله
فهذا أواني حين أهدي وأهتدي
هداني هاد غير نفسـي ونالني
مع الله من طردت كل مطرد
أصد و أنأى جاهداً عن محمد
وأدعى و إن لم أنتسب من محمد
یعنی: «سوگند به خدا آن روز که من پرچم را به دست گرفته بودم تا لشکر لات (اسم بتی است) بر لشکر محمد پیروز شود. من مانند کسی بودم که در تاریکی شب، حیران و سرگشته باشد و اکنون لحظههای حق و هدایت فرا رسیده است و هدایت بگردانم. هدایتگری غیر از خودم مرا هدایت نمود و مرا به سوی خداوند هدایت نمود کسی که او را از هر طریقی طرد مینمودم. جلو هر مبارزی که با محمد بجنگند را میگیرم و او را دفع میکنم و اگرچه به محمد هم نسب نباشم به او منسوبم».
و وقتی گفت: «ونالني... مع الله من طردت كل مطرد».
آنحضرت جبه سینهاش زد و گفت: تو مرا از هر راهی طرد مینمودی.