چشم اندازی به معجزات پیامبران

فهرست کتاب

۲- یوسف÷در زندان

۲- یوسف÷در زندان

از زمانی که یوسف÷از چاه بیرون آمد و همراه با مردم مصر رفت – همان کسانی که وی را به وزیری از وزرای مصر به نام «عزیز» فروختند – از همان روز یوسف÷یک زندگی آرام و خوبی را آغاز می‌کند، اهل آن خانه او را دوست می‌دارند، چه او در خانه عزیز مصر به مثابه‌ی یکی از صاحبنظران و وزرای مصر است، همسر عزیز «زلیخا» نام دارد که خواهرزاده‌ای «ریان بن ولید» پادشاه مصر است.

یوسف÷به خوبی رشد کرد و به جوانی زیبارو مبدل شد، زیبایی که زنان را وادار می‌کرد تا به جمال و ابهتش بنگرند. از زمره‌ی زنانی که با نگاه خیانت به او می‌نگریست، «زلیخا» زن عزیز بود و در صدد برآمد: که یوسف÷را وادارد که به سرورش عزیز خیانت کند، اما یوسف÷بزرگ‌مردی از دودمان پیامبراناست، به همین خاطر خداوند دامن عصمتش را از فحشا و مکر زنان پاک نگاه داشت، پس باید بگوییم: که او سالار انسان‌های نجیب است و یکی از هفت نفر پرهیزگاری است که پیامبر خدا حضرت محمد÷در باره آن‌ها می‌فرماید:

«هفت نفر هستند که خداوند، در روزی که سایه‌ای جز سایه‌ی (رحمت) او وجود ندارد آن‌ها در زیر سایه‌ی (رحمت) خود می‌نشاند:

۱- امامی عادل.

۲- مردی که در خفا به ذکر خداوند می‌پردازد و (از ترس خدا) چشم‌هایش پر از اشک می‌شود.

۳- مردی که هنگامی که از مسجد خارج می‌شود تا وقتی به آنجا برمی‌گردد، قلبش پیوسته متعلق به آنجا است.

۴- دو مردی که به خاطر خداوند با یکدیگر پیمان دوستی و برادری می‌بندند و به خاطر او از هم جدا می‌شوند.

۵- مردی که در خفا آنطور صدقه می‌دهد که حتی دست چپش از آنچه که دست راستش صدقه داده آگاه نمی‌شود.

۶- جوانی که در عبادت خداوند سبحان نشأت گرفته باشد.

۷- و مردی که زنی صاحب مقام و صاحب جمال او را به خود می‌خواند، اما وی می‌گوید: من از خداوند سبحان می‌ترسم».

و چون یکی از آن هفت نفری است که پیامبر خدا جدر باره‌ی آن‌ها سخن گفته است، از خیانت به سرورش «عزیز» خودداری ورزید و از فرمان و امر همسرش زلیخا سرباز زد و نسبت به آنچه که او می‌خواست ابراز انزجار کرد و گفت:

﴿مَعَاذَ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ رَبِّيٓ.

«پناه بر خدا! او که خدای (صاحب) من است».

منظور یوسف÷در اینجا همسر زلیخا صاحب آن منزل است، سپس یوسف÷سخن خود را کامل می‌نماید و می‌گوید: او در حق من خوبی کرده و من در نزد او از احترام خاصی برخوردارم و این کاری که تو من را بدان فرا می‌خوانی، ظلمی نسبت به اوست.

﴿إِنَّهُۥ رَبِّيٓ أَحۡسَنَ مَثۡوَايَۖ إِنَّهُۥ لَا يُفۡلِحُ ٱلظَّٰلِمُونَ ٢٣.

«او خدای (صاحب) من است که مرا گرامی داشته است، (چگونه ممکن است دامن عصمت به گناه بیالایم و به خود ستم نمایم؟) بی‌گمان ستمکاران رستگار نمی‌شوند».

زن عزیز در صدد برآمد: تا از یوسف پاک و شریف، انسانی فاحش و خیانتکار سازد، اما در این زمینه او با شکست مواجه شد، یوسف÷به سرعت از خانه‌ی آن زن گریخت و هنگامی عزیز بازگشت، زلیخا شکایت تلخی به وی کرد و گفت: یوسف خائن و فاحشه‌گر است و قصد بدی نسبت به من داشته است. البته او تمامی این حرف‌ها را از باب تهمت و دروغ زد.

اما آن مرد، این اتهام را باور نکرد و حق را به جانب یوسف÷داد و بی‌گناهی یوسف÷ثابت شد، اما آن زن از کید و حقه‌ی خود نسبت به یوسف÷دست برنداشت، به ویژه آنکه، زنان شهر در باره‌ی او و یوسف÷حرف می‌زدند، او را دچار خشم و کینه‌ی شدیدی ساخت، چه آنان زنان فرماندهان و بزرگان شهر بودند و زلیخا را به خاطر این کار شدیداً به باد انتقاد و ملامت گرفته بودند.

زلیخا هم از فکر آنان آگاه شد و سرزنش‌های آن‌ها را شنید، به همین خاطر تصمیم گرفت: که معذوربودن خود را در این کار به آن‌ها ثابت کند و به آن‌ها بگوید: اگر شما هم زیبایی خیره‌کننده‌ی یوسف÷را ببینید، درست همان کاری را می‌کنید که من کرده‌ام.

لذا در فکر حیله‌ای افتاد تا در اثنای آن، صحت کار او ثابت شود و زنان اشراف او را در این راستا معذور بدانند. چرا که او اطمینان داشت از اینکه اگر چشمان آن زنان به زیبایی خیره‌کننده‌ی آن پیامبر بزرگوار بیفتد، به یقین همگی شیفته‌ی او می‌شوند.

و این بود که برای آن‌ها دعوت‌نامه‌ای به این مضمون فرستاد: لطف کنید فردا در منزل من حضور داشته باشید.

زلیخا برای میهمانان، مجلسی زیبا و خوشایند و یک میهمانی شگفت‌انگیز برپا کرد و طعام و میوه‌های گوناگونی همراه با کاردهای (میوه‌ پوست‌کنی) برای آن‌ها حاضر کرد. و سپس سر و صورت یوسف÷را مرتب و بهترین لباس را بر تن وی کرد، سپس به او امر کرد: که پیش آن‌ها برود و او هم چنین کرد، در حالی که به مانند ماه شب چارده زیبا به نظر می‌رسید.

هنگامی که زنان – در مجلس زلیخا – یوسف÷را دیدند، او را تعظیم و تجلیل کرده و از فرط زیبایی وی دچار تعجب و تحیر شدند، تا جایی که حتی دست‌های خود را با کاردها بریدند، اما اصلاً به خاطر یوسف÷احساس نکردند که زخمی شده‌اند.

قرآن کریم این منظره را اینگونه توصیف می‌نماید:

﴿فَلَمَّا رَأَيۡنَهُۥٓ أَكۡبَرۡنَهُۥ وَقَطَّعۡنَ أَيۡدِيَهُنَّ وَقُلۡنَ حَٰشَ لِلَّهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنۡ هَٰذَآ إِلَّا مَلَكٞ كَرِيمٞ ٣١[یوسف: ۳۱].

«هنگامی که چشمان‌شان به او افتاد، بزرگوارش دیدند، و (به تعجب افتادند و سراپا محو جمال او شدند و به جای میوه) دست‌هایشان بریدند و گفتند: پناه به خدا، این آدمی‌زاد نیست، بلکه این فرشته‌ی بزرگواری است».

و زلیخا به زنان گفت:

﴿فَذَٰلِكُنَّ ٱلَّذِي لُمۡتُنَّنِي فِيهِ[یوسف: ۳۲].

«این همان کسی است که مرا به خاطر او سرزنش می‌کردید».

آنگاه زنان زلیخا را که یوسف÷را به پاکی و عفت توصیف کرد، معذور دانستند، اما یوسف÷به سخنان و دعوت آن‌ها مبنی بر اطاعت از بانویش (زلیخا) گوش نداد، به همین خاطر زلیخا او را تهدید کرد که اگر کام او را برآورده نسازد، او را به زندان خواهد افکند، و زلیخا گفت:

﴿وَلَئِن لَّمۡ يَفۡعَلۡ مَآ ءَامُرُهُۥ لَيُسۡجَنَنَّ وَلَيَكُونٗا مِّنَ ٱلصَّٰغِرِينَ ٣٢[یوسف:۳۲].

«اگر آنچه به او دستور می‌دهم، انجام ندهد، بی‌گمان زندانی و تحقیر می‌گردد».

یوسف÷به پروردگار خود پناه برد، و از ته دل او را خواند تا او را از دست آن زنان نجات دهد، او در این دعا گفت:

﴿قَالَ رَبِّ ٱلسِّجۡنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدۡعُونَنِيٓ إِلَيۡهِۖ وَإِلَّا تَصۡرِفۡ عَنِّي كَيۡدَهُنَّ أَصۡبُ إِلَيۡهِنَّ وَأَكُن مِّنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ ٣٣[یوسف: ۳۳].

«گفت: پروردگارا! زندان برای من خوشایندتر از آن چیزی است که مرا بدان فرا می‌خوانند و اگر (شر) نیرنگ ایشان را از من باز نداری، بدان تمایل می‌یابم ومی‌گرایم وبدین سان از زمره‌ی نادانان می‌گردم».

وی در حال مناجات با خدای خود گفت: اگر مرا به حال خود واگذاری، جز عجز ناتوانی ره توشه‌ای ندارم و برای خود نمی‌توانم نه نفعی به ارمغان بیاورم نه شری. جز آنچه که تو بخواهی. من ضعیف هستم مگر آنکه در پرتو عنایت و حمایت تو قوی شوم و با قدرت و نیروی خود، مرا معصوم و محفوظ بداری.

در آن هنگام خداونددعای یوسف÷را پذیرفت، چه وی زندان را بر معصیت خدای سبحان ترجیح داد. از نظر یوسف÷زندان رحمتی از جانب خداوند بود، که از طریق آن می‌تواند به طاعت و عبادت او بپردازد و خود را از شر معصیت مصون دارد.

به رغم ثبوت بی‌گناهی یوسف÷در نزد عزیز، وی وارد زندان شد، چرا که عزیز و همسرش به این نتیجه رسیده بودند: که با رفتن یوسف÷به زندان – ولو برای مدتی کم – سر و صداهای مردم می‌خوابد.

و نقل شده، که چون یوسف÷در مقام دعا برآمد و گفت: «خدایا! زندان برای من خوشایندتر است». خداوند به او وحی کرد که: «ای یوسف! تو با گفتن «زندان برای من خوشایندتر است» خود را حبس و زندانی نمودی، و اگر می‌گفتی «آزادی می‌خواهم» تو را آزاد می‌کردم».

بالاخره مأموران، یوسف÷را دست و پا بسته بر روی پشت الاغی، در میان شهر گردانده و به زندان بردند. بعضی از آن‌ها می‌گفتند: «این سزای کسی است که از فرامین سرورش سرپیچی می‌کند». اما یوسف÷می‌گفت: این زندان بسیار آسانتر و آرامتر از گدازه‌های آتش و آب‌های داغ جهنم و خوردن درخت زقوم است!

هنگامی که یوسف÷به زندان رسید، مردمانی را مشاهده کرد که از هر لحاظ قطع امید کرده بودند و در زیر شکنجه و اذیت و آزار وکارهای مشقت‌آور زندان به سر می‌بردند، شلاق‌های زندانبانان پشت‌های آن‌ها را داغ کرده بود و عزت و کرامت انسانی خود را در زیر آوار ظلم‌های آن‌ها از دست داده بودند، نمی‌شد تشخیص داد: که چه کسی مظلوم و چه کسی ظالم و چه کسی جنایتکار و چه کسی بی‌گناه است.

یوسف÷که آن‌ها را در این حالت دید، پیش آن‌ها آمده و به آن‌ها گفت: صبور و خوشحال باشید که (در مقابل این همه آزار و اذیت و...) پاداش داده خواهید شد.

آنان به او گفتند: ای جوان! سخنت چقدر زیبا و دلنشین است! ما در کنار تو احساس آرامش و خوشحالی می‌کنیم، تو کیستی ای جوان؟!

گفت: من یوسف پسر انسان برگزیده و محبوب خداوند یعنی «یعقوب » پسر پیامبر خدا «اسحاق» پسر خلیل خدا «ابراهیم» هستم.

یوسف÷وارد زندان شد، و چون حال و روز زندانی‌ها را اینگونه دید، ابراز تأسف و دلسوزی کرد. چه در میان زندانیان عده‌ای مریض بودند و عده‌ای زخمی و عده‌ای حزین و غمگین. وی زندانی‌های غمگین و افسرده را تسلای‌خاطر و دلداری می‌داد و تا آن‌ها را سر حال نمی‌آورد، از پیش‌شان نمی‌رفت، از بیماران عیادت می‌کرد و تا اندازه‌ای آلامشان را تسکین می‌داد و زخمیان را مداوا می‌کرد تا اینکه زخم‌شان بهبود می‌یافت و شب‌ها را با نهایت تواضع و فروتنی برای خدایی که او را نعمت بخشیده و از شر فتنه‌ی زنان نجاتش داده بود، به نماز می‌ایستاد و زار زار گریه می‌کرد تا جای که دیوارها و سقف و درهای زندان نیز به خاطر خشوع فراوان و شدت ترس او از خداوند، همراه با او گریه می‌کردند. در نتیجه زندان با وجود او پاک گردید و زندانی‌ها به او خو گرفتند و اگر مردی از زندان خارج می‌شد، دوباره به آنجا بازمی‌گشت تا از همدمی و مصاحبت با یوسف÷استفاده کند!

علاوه بر این‌ها، رابطه‌ی محبت‌آمیز شدیدی میان یوسف÷و رئیس زندانبان به وجود آمد که این مهم باعث آسان‌گیری رئیس زندانبان نسبت به یوسف÷شد، روزی به یوسف÷گفت: ای یوسف! تا به حال هیچکس را به مانند تو دوست نداشته‌ام»!

یوسف÷گفت: «پناه می‌برم بر خدا از شر محبت و دوست‌داشتن تو»!

زئیس زندان گفت: ای یوسف! چرا این حرف را می‌زنی؟ به گمانم می‌خواهی پیشنهاد دوستی صادقانه مرا رد کنی.

یوسف÷بلافاصله گفت: «پدرم هم مرا دوست داشت (و این باعث شد) که آتش حسادت در دل برادرانم شعله‌ور شود و مرا به چاه بیندازند و بعد به پدرم بگویند: گرگ او را خورده!! و پس از بیرون‌آمدن از چاه به عزیز فروخته شدم.

سپس یوسف÷گفت: بانویم هم مرا دوست داشت (حال در اثر علاقه‌ی او) روزگارم این شده که می‌بینی! صاحب زندان تبسمی کرد و این حرف یوسف÷موجب برهم زدن روابط آن‌ها نشد، بلکه همچنان باهم دیدار و گفتگو می‌کردند.

یوسف÷آن چنان خود را در دل مردم جا کرده بود که آن‌ها در هر امری اعم از گرفتاری، بیماری، جنگ و درگیری به او مراجعه می‌کردند و نظر وی را خواهان می‌شدند. در واقع زندان برای یوسف÷و یارانش به مثابه‌ی باغی بزرگ و زیبا درآمده بود که در آن می‌توانستند به آسانی به امر طاعت و عبادت بپردازند. خداوند چنین خواست: که زندان برای یوسف÷نه تنها زندان نباشد، بلکه باران رحمتی باشد که یوسف÷در زیر قطرات آن بتواند آزادانه به عبادت وی بپردازد. و البته که این زندان از زندان معصیت بسی بهتر و خوشایندتر است، چرا که گناهی که انسان آن را مرتکب می‌شود، در طول عمر او را زندانی خود می‌کند. لذا باید بگوئیم: آزادی یعنی عفت نفس و زبان و احترام‌گیری از آن. پس تنها این دیوارها نیستند که به عنوان زندان محسوب هستند، بلکه زندان واقعی همان زندان نفس گناهکار و زبون می‌باشد.