چشم اندازی به معجزات پیامبران

فهرست کتاب

۵- داستان سوم

۵- داستان سوم

موسی و عبد صالحخسته و گرسنه از آن شهر، خارج و به شهر دیگری رسیدند. و هنگامی که از اهالی آن شهر تقاضای مقداری طعام کردند، کسی به آن‌ها طعامی نداد، و چون می‌خواستند مهمان کسی بشوند، در جواب می‌گفتند:

«ما از غریبه‌ها میهمان‌نوازی و پذیرائی نمی‌کنیم، مگر اینکه بهای آن را بپردازند. روشمان در مورد دادن غذا هم همینگونه است».

خستگی راه، موسی÷را از پای درآورد، لذا همراه با خدمتکارش در سایه‌ی دیوار منزلی نشستند. موسی÷به عبد صالح گفت: بیا تو هم کمی بنشین، و خستگی راه را از بدنت بیرون کن.

اما موسی÷ناگهان با چشم‌اندازی عجیب و غریب رو به رو شد! چرا که عبد صالح را دید: که جلو دیواری قدیمی نزدیک آن‌ها آمده و دارد سنگ‌های آن را روی هم می‌گذارد، و سپس مقداری خاک از میان راه، جمع می‌کند و آن را با آب خیس می‌نماید و به گل تبدیل می‌نماید و به وسیله‌ی آن سنگ‌ها را در جای اصلی خود قرار می‌دهد. (خلاصه دارد کار یک بنا را انجام می‌دهد). و عبد صالح تعمیر دیوار را به اتمام رساند بدون آنکه کسی او را برای این کار اجیر کرده باشد.

آنگاه به ذهن موسی÷چنین خطور کرد: که شیخ این کار برای این انجام می‌دهد تا اجری به خاطر آن دریافت کند که به وسیله‌ی آن بتواند طعامی از اهالی این شهر که از غریبه جز با اجر و دادن کرایه میهمان‌نوازی نمی‌کنند و گرسنه‌ای را جز به بها و قیمت طعام نمی‌دهند، خریداری نماید.

و همین که شیخ از کار خود تمام شد، از موسی÷خواست که دنبالش برود، سپس (به راه خود) بازگشت و از کسی چیزی مطالبه نکرد! موسی÷با حالتی دهشت‌زده به او گفت: پس چرا آن دیوار را تعمیر کردی؟ در واقع دیواری در حال خراب‌شدن بود که تو آن را درست کردی؟ پس برای چه از مالکش دستمزد آنچه را که انجام دادی، مطالبه نمی‌کنی؟

﴿لَوۡ شِئۡتَ لَتَّخَذۡتَ عَلَيۡهِ أَجۡرٗا ٧٧[الکهف: ۷۷].

«اگر می‌خواستی، می‌توانستی در مقابل این کار مزدی بگیری».

در این هنگام شیخ نگاهی به موسی÷کرد، و به او گفت: اینک وقت جدایی من و تو است.

﴿هَٰذَا فِرَاقُ بَيۡنِي وَبَيۡنِكَ[الکهف: ۷۸].

«اینک وقتی جدایی من و تو است».

موسی÷به خود آمد، و فهمید که شرط اساسی فی مابین را زیر پا گذاشته و حال حقش است که از شیخ جدا شود، چرا که او نتوانسته بود خودش را از سؤال‌کردن بازدارد و آن را کنترل نماید و زبانش را از سخن‌گفتن بازدارد، آنگاه موسی÷با تأسف به شیخ گفت: حقیقتاً که معذوری (از من جدا شوی) چون من نتوانستم از سؤال‌کردن خودداری ورزم و زبانم را از سخن‌گفتن بازدارم و در قبال کارهایی که از تو سر می‌زد، صبور باشم.

شیخ با مهربانی گفت: تأسف نخور و غمگین مشو! من تو را از حکمت و فلسفۀ کارهایی که تو نتوانستی در قبال آن‌ها صبور باشی آگاه خواهم کرد.

موسی÷با خوشحالی و اشتیاق گفت: سخنت را بگو که من خیلی مشتاق شنیدن آن هستم.

شیخ گفت: بیا در جایی بنشینیم تا حکمت آنچه را که بر تو پوشیده و پیچیده مانده، برایت توضیح دهم.

و هنگامی که عبد صالح از سِر کارهای سه‌گانه‌ی خود یعنی سوراخ‌کردن کشتی، کشتن پسربچه و بازسازی دیوار در دهکده‌ی بخیلی که نه طعام می‌دهند و نه آب، پرده برمی‌دارد، معجزاتی را مشاهده می‌کنیم که برای موسی÷کشف شده تا او بداند علمی که دارد بسیار اندک است.