۲- ازدواجی که ناتمام ماند:
مردی که به او «منسی بن إِلیشع» میگفتند: به نزد دوستش شمعون بن نفتدالی ثروتمند و صالح آمد و به او گفت: برادرزادهات ناداب بن صوغر مرا به نمایندگی از طرف خود به سوی تو فرستاده: تا دخترت رفقه را برای وی خواستگاری نمایم، و امیدوارم که به خاطر قرابت فامیلی که باهم دارید، جواب رد به او ندهی.
شمعون بلافاصله و در حالی که با اشارهی سر مخالفت خود را ابراز کرد، گفت: ببین منسی، حرفش را هم نزن، این بیشرم که اصلاً بویی از دیانت نبرده، چطور رویش میشود که دختر من را خواستگاری کند؟!
ای منسی! تو باید بدانی که ناداب تنها نمیخواهد با رفقه ازدواج کند، بلکه وی چشم طمع به مال و املاک من دوخته است، میخواهد هم رفقه را صاحب شود و هم دارایی من را و ضمناً تو نخستین کسی نیستی که آمده تا دخترم را برای وی خواستگاری کند، محال که چنین وصلتی انجام گیرد.
منسی گفت: حق با توست شمعون، من تمامی حرفهای تو را تأیید میکنم و تنها انگیزه و عاملی که باعث شد برای این امر به خدمت شما برسم، این بود که دیدم در چشمانش شرارت شعله میکشید و ترسیدم که تو را به قتل برساند و بعد از مرگ تو دخترت را مورد آزار و اذیت قرار دهد.
شمعون گفت: این را من هم احساس میکنم ای منسی! و انتظاری جز این از این آدم شرور ندارم، اما با این حال هرگز وی را به عنوان داماد خود نخواهم پذیرفت، او هر کاری که دلش میخواهد انجام دهد.
منسی لحظهای ساکت شد سپس گفت: در این صورت لازم است که از همین حالا در فکر دخترت باشی و جوانی را که برای وی مناسب و شایسته میبینی، برایش انتخاب کنی.
شمعون گفت: برای دخترم الیاب، پسر دوستم آزر مرحوم را برگزیده ام، اما نمیدانم در کجا اقامت دارد، من همواره در جستجوی وی هستم و چنانچه او را بیابم دخترم را به او خواهم داد. الیاب اکنون یک جوان هجده ساله است و تمامی آنچه را که از ویژگیها و صفات حسنهی پدرش میشناختم، به ارث برده در واقع وی شرافت و صداقت را به ارث برده و به خدای متعال ایمان دارد.