۳- مقتول بنی اسرائیل
بنی اسرائیل در سپیده دم صبح یکی از روزهای خدا از خواب بیدار شدند و جسد شمعون بن نفتالی را که آغشته به خون بود و در نزدیکی محلهای دور از ناحیهای که خانه و عشیرتش در آنجا بود، دور انداخته شده بود، پیدا کردند.
خبر کشتهشدن شمعون، هیاهوی زیادی را در میان بنی اسرائیل پدید آورد، چرا که وی فردی نیکرفتار و بزرگمنش و ثروتمند و خیرخواه بود. بنابراین، در میان مردم غوغا و بلوا به وجود آمد و فقرا و یتیمان و بینوایان غمگین شدند، و طایفه و بلکه تمامی شهر خونش را مطالبه میکرد و گناه و مسؤولیت آنچه را که اتفاق افتاده بود: متوجه ساکنان مکانی میکرد که جسد شمعون بن نفتالی در آنجا پیدا شده بود و در این میان کسی که از همه بیشتر خون شمعون را مطالبه میکرد، همان «ناداب بن صوغر» برادرزادهای شمعون بود، و به خاطر از دستدادن عموی عزیزش تظاهر به غم و ناراحتی بسیار میکرد!!
و اهل محلهای که جسد مقتول در نزدیکی آن پیدا شده بود، از همهی مردم بیشتر از این امر غمزده و دلتنگ شده بودند، اما طائفهی «شمعون» مقتول و در رأس آنان «ناداب بن صوغر» همواره اصرار داشتند: که شمعون به دست گروهی از اهل این محله کشته شده و از این رو نسبت به مطالبهی خون مقتولشان شدت عمل بیشتری به خرج دادند.
سر و صدا شدت یافت و همهمه و غوغا و جدال و منافشه در بین دو گروه بالا گرفت، تا جایی که نزدیک بود باهم درگیر شوند، به همین خاطر شیوخ بنی اسرائیل و اراذل و عموم کسانی که در دور بر آنها بودند، جمع شده و به نزد پیامبر خدا موسی÷شتافتند تا بین آن دو گروه، در ارتباط با قضیهی خونبهای آن مقتول به قضاوت بنشیند.
مردم در مجلسی گرد آمدند: که مشابه مجلس قضاوت یا دادگاه امروزی بود. آن اجتماع مردمی در میدان وسیعی صورت میگرفت که تا انتها به وسیلهی مردم اعم از جوان و پیر، مرد و زن پر شده بود. و اهل «شمعون» مقتول و اهل محلهی متهم شده هم به آن مکان آمدند.
ناداب بن صوغر با حالتی آکنده از غم و اندوه به سخنگفتن پرداخت و با دلایلی که خود سراغ داشت، انگشت اتهام را بر روی آن محلهی به اصطلاح ظالم! قرار داد. اهل آن محله هم آن تهمت را انکار کرده و گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است در حالی که مقتول در میان ما از محبوبیت و عزت و احترام خاصی برخوردار بود؟!
مردم منتظر سخن پیامبر خدا، موسی÷شدند، چه آن سخن فصل الخطاب است، از این رو همگی ساکت شدند و گوشها را تیز کردند و سرها را بالا کشیدند، در آن هنگام موسی÷گفت: خداوند به شما دستور میدهد: تا گاوی را سر ببرید.
افرادی که در نزدیکی موسی÷بودند، فرمان فوق را شنیدند و از آن مدهوش و متعجب شدند تا جایی که تحیر و تعجب بر چهرهها و نگاههایشان نمایان گشت، اما کسانی که از مجلس دور بودند چیزی نشنیدند جز اینکه آنها هم تعجب و حیرت را بر وجود دیگران مشاهده کردند، به همین خاطر داد و فریاد به راه انداختند: تا از حکم پیامبر خدا، موسی÷آگاهی یابند، صداها و همهمهها بالا رفت. آنگاه یکی از مردان بر جای بلندی ایستاد و با صدای بلندی فریاد زد و گفت: خداوند به شما دستور میدهد: تا گاوی را قربانی کنید.
هنگامی که مردم سخنش را شنیدند، غوغا و ناآرامی به وجود آوردند و هرج و مرج بر اجتماع آنان حاکم شد و صداها درهم آمیخت و با اصواتی ناخوشایند. این درخواست و این امر را به باد ریشخند گرفتند، این یکی میگفت: آخر شناخت قاتل چه ربطی به کشتن گاو دارد؟!
و آن یکی میگفت: پیامبر خدا شوخی میکند.
و سومی با صدای بلند میگفت: مگر حالا وقت مزاحکردن است؟
و ناداب بن صوغر گفت: در واقع موسی÷ما را مسخره میکند. بینظمی بر اجتماع آنها حاکم شد، سپس موسی÷از مجلس خارج شد و مردم هم در حالی که گاوی را که موسی÷میخواست آن را ذبح کند، مورد تمسخر و ریشخند قرار میدادند، پراکنده شدند.
اما مؤمنان متقی از مردم درخواست کردند که از مسخرهکردن و همهمه به راه انداختن دست بردارند و به آنان گفتند: پیامبر خدا، موسی÷حرفی را از طرف خود نزده، بلکه چیزی را گفته که کلام خداست، همان کلامی که با آن با موسی÷حرف زده است. او به شما میگوید:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُكُمۡ أَن تَذۡبَحُواْ بَقَرَةٗ﴾[البقرة: ۶۷].
«خداوند به شما فرمان میدهد که یک گاو را ذبح کنید».
چگونه این فرمان میتواند مزاح و شوخی باشد؟!
بر شما لازم است که با گردن کجی و خشنودی فرمان خداوندی را پذیرا شوید، نه اینکه با تمسخر و ریشخند به آن نگاه کنید و با این کار مرتکب گناه بشوید.
روز بعد موسی÷به مجلس قضاوت آمد و در میان مؤمنان خداترس نشست، طایفه و خاندان مقتول به حضور وی رسیده و به او گفتند: ای پیامبر خدا! آیا ما را به تمسخر میگیری؟!!
موسی÷گفت: پناه میبرم بر خدای از اینکه جزو نادانان باشم (و شما را مسخره نمایم) آنگاه پیرمردی سالخورده و نیککردار ایستاد و گفت: ای بنی اسرائیل! طایفهی مقتول تن دادند و دانستند: که پیامبر خدا، موسی÷آنها را مورد تمسخر قرار نمیدهد به ویژه آنکه مقتول از جملهی انسانهای صالح اصحابش بوده است.
بعد از مناقشه و گفتگو پیرامون اینکه چه کسی بهای آن گاو را میپردازد، یکی از پیرمردان عاقل گفت: به نظر من بایستی تمامی مردان بنی اسرائیل در دادن بهای آن گاو سهیم باشند، چون آن مقتول، مقتول همهی ما است، و صلح ملت نه تنها شامل طائفهای خاص نمیشود، بلکه تمامی طوایف را دربر میگیرد.
مردم ساکت شدند و به این حکم تن دادند و همگی به پیامبر خدا، موسی÷چشم دوختند.
آنگاه موسی÷گفت: در این صورت بهای لازم را جمع کنید و آن گاو را بخرید و جهت فرمانبرداری از دستور خدای سبحان آن را سر ببرید.
قوم بنی اسرائیل سعی در عدم انجام فرمان فوق داشته و گفتند: چه گاوی را سر ببریم؟ از خدای خود بخواه تا برای ما بیان کند که آن چه گاوی است؟
موسی÷ساکت شد، و به ندای خدای سبحان که در قلبش طنین افکنده بود گوش داد و سپس به آنان گفت:
﴿إِنَّهُۥ يَقُولُ آنها بَقَرَةٞ لَّا فَارِضٞ وَلَا بِكۡرٌ عَوَانُۢ بَيۡنَ ذَٰلِكَۖ فَٱفۡعَلُواْ مَا تُؤۡمَرُونَ ٦٨﴾[البقرة: ۶۸].
«پروردگار میگوید: آن، گاوی است نه پیر و نه جوان، بلکه میانهسالی است بین این دو. پس آنچه به شما فرمان داده شده است انجام دهید».
و در بارهی رنگ آن هم به سؤال و مجادله پرداختند، و گفتند: باید رنگ آن را بشناسیم. آنگاه موسی÷به سوی خداوند روی آورد و مورد فوق را از او پرسید، خداوند هم اینگونه پاسخ داد:
﴿بَقَرَةٞ صَفۡرَآءُ فَاقِعٞ لَّوۡنُهَا تَسُرُّ ٱلنَّٰظِرِينَ ٦٩﴾[البقرة: ۶۹].
«گاو زردرنگی است که نگاهکنندگان (بدو) را شادمان مینماید».
اما بنی اسرائیل بیشتر به مجادله پرداختند و به موسی÷گفتند:
﴿ٱدۡعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ إِنَّ ٱلۡبَقَرَ تَشَٰبَهَ عَلَيۡنَا وَإِنَّآ إِن شَآءَ ٱللَّهُ لَمُهۡتَدُونَ ٧٠﴾[البقرة: ۷۰].
«خدایت را برایمان فرا بخوان تا بر ما روشن کند که چگونه گاوی است، به راستی این گاو بر ما مشتبه است (و ناشناخته مانده است) و ما اگر خدا خواسته باشد راه خواهیم برد (به سوی گاوی که باید سر ببریم و آن را خواهیم شناخت)».
و بدین ترتیب بنی اسرائیل به طور پیوسته در شک و تردید خود باقی ماندند، عدهای از آنان دستور پیش گفته را تأیید و باور میکردند و عدهای دیگر انکار میکردند تا جایی که چندین روز را در مجادله و مناقشه بر سر این امر سپری کردند، سپس صُلحا و عُقلای آنان به نزد موسی÷رفته و گفتند: از شما خواسته شده که در بارهی قضیهی خون «شمعون» مقتول قضاوت کنید، حال خدای ناکرده عناد و خیرهسری قومت نباید شما را از پیگیری این مسأله بازدارد، لذا آنچه که آنان میخواهند از خدای خود مسألت نما!
موسی÷درخواست فوق را از خدای سبحان مطالبه نمود، سپس قوم بنی اسرائیل گرد هم آمدند تا جواب را بشنوند، آنگاه موسی÷گفت:
﴿قَالَ إِنَّهُۥ يَقُولُ آنها بَقَرَةٞ لَّا ذَلُولٞ تُثِيرُ ٱلۡأَرۡضَ وَلَا تَسۡقِي ٱلۡحَرۡثَ مُسَلَّمَةٞ لَّا شِيَةَ فِيهَاۚ قَالُواْ ٱلۡـَٰٔنَ جِئۡتَ بِٱلۡحَقِّۚ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُواْ يَفۡعَلُونَ ٧١﴾[البقرة: ۷۱].
«گفت: خدا میفرماید که آن، گاوی است که هنوز به کار گرفته نشده است، و رام نگشته است تا بتواند زمین را شیار کند و زراعت را آبیاری نماید، از هر عیبی پاک و رنگش یک دست و بدون لکه است. گفتند: اینک حق مطلب را ادا کردی پس گاو را سر بریدند، گرچه نزدیک بود که چنین نکنند».
بالاخره قوم نبی اسرائیل قانع شده و گفتند:
﴿ٱلۡـَٰٔنَ جِئۡتَ بِٱلۡحَقِّ﴾[البقرة: ۷۱].
«اینک حق مطلب را ادا کردی».
و بنی اسرائیل شروع به جستجو از گاوی کردند که نه پیر است و نه جوان، بلکه میانه سالی است بین این دو، زردرنگ روشن است به طوری که تماشاگران را شادمان مینماید، رام نشده است تا زمین را شیار کند و کشتزار را آبیاری نماید، خالی از عیب و لکه است. و جالب آنکه آنها نتوانستند گاوی را با چنین مشخصاتی در روستاهای اطراف خود پیدا نمایند.
اگر گاوی زردرنگ را مییافتند آن را به صاحبش پس میدادند، زیرا در آن مقداری از رنگی بود که با رنگ زرد آن مخالفت داشت، و اگر آن را زردرنگ خالص مییافتند بازهم آن را پس میدادند؛ چون یا پیر بود یا جوان و میانه ساله نبود. بدینسان بنی اسرائیل در جستجوی گاوی که صفات و خصوصیات مورد نظر را دارا باشد، دقت عمل به خرج دادند و خود را به مجموعهها و گروههایی در انحای شبه جزیرهی وسیع سینا جهت جستجوی آن گاو، تقسیم کردند و در شمال و جنوب پراکنده شدند.