۴- گاو زردرنگ الیاب
الیاب به سن هجده سالگی رسیده بود و به جوانی بُرنا مبدل شده بود، مادرش آمد تا به او بگوید: پسرم، تو بزرگ شدهای و به سن هجده سالگی رسیدهای و حال بر من لازم است که تو را به گنجی که پدرت برایت باقی گذاشته است، راهنمایی کنم.
الیاب مدهوش شد و به مادرش گفت: گنج؟! پدر من فقیر بوده پس چگونه میتواند برای من گنجی باقی بگذارد؟
راحیل مادر گفت: پدرت برای تو گوسالهی کوچکی را چندین سال قبل باقی گذاشت و به من سفارش کرد: که آن را در زمین خداوند رها کنم و از رامکردن آن برای شخمزدن یا آبیاریکردن جداً خودداری ورزم و مسؤولیت نگهبانی و مراقبت از آن را بر عهده بگیرم، چه آن گوساله در حمایت و مراقبت خدای سبحان است. و گفت: اگر الیاب بزرگ شد، آن گوساله را به وی بده.
الیاب به مادرش گفت: در چه مکانی آن را ترک و رها کردی؟
راحیل گفت: نمیدانم، ولی پدر گفت: آن گوساله در بیشهای وسیع – در مجاورت ما – قرار دارد. پس به آنجا برو و دبنال آن بگرد، (نگران نباش) جستجوی تو زیاد به طول نخواهد انجامید، زیرا خدای سبحان آن را به تو نشان خواهد داد.
الیاب گفت: اما رنگ یا نشانه آن چیست تا آن را به وسیلهی آن شناسایی کنم؟
راحیل گفت: آن گوساله دارای رنگ زرد روشن است که موجب شادمانی ناظران میشود، گویی که پرتوی از نور خورشید از پوستش منبعث میشود، به غیر از این رنگ زرد، هیچ رنگ دیگری در آن وجود ندارد، حتی رنگ شاخها و سمهایش هم غیر از این نیست.
الیاب جهت جستجوی آن، خارج شد و بعد از ساعتی همراه با گاوی زردرنگ زیبا و چاق و چله به خانه بازگشت.
الیاب گفت: مادر، این چه گنج مبارکی است!
راحیل گفت: قیمت آن از سه دینار بیشتر نیست، اما مال حلال و صالح با عدد شمرده نمیشود، بلکه با برکتی که در آن است و با نیکی و تقوای خدای سبحان و نیت صالحانه برآورد میشود؛ به همین خاطر است که پدرت آن را گنج نامیده است.
الیاب گفت: مادر، خداوند سبحان به برکت تقوی مال حلال را افزایش میدهد و ما چه میدانیم، شاید این گاو سه دیناری، هزاران دینار که اصلاً به فکر ما نمیرسد، برایمان سود بیاورد!
۵- گاو معجزهآسا
و روزها سپری شدند، تا اینکه روزی در حالی که الیاب نشسته بود، عربی از کنار وی رد شد و به وی گفت: گروهی از بنی اسرائیل با دل نگرانی شدید در جستجوی گاوی شبیه به گاو تو هستند، به همین خاطر من تو را به آنها معرفی کردم و به نظر من هرچند قیمت آن گاو را بالا ببری آنها باز مجبورند آن را پرداخت نمایند، حتی اگر پُر پوست آن طلا بخواهی، آن را به تو خواهند داد.
جماعتی از بنی اسرائیل آمدند و به الیاب گفتند: ما از پیش پیامبر خدا، موسی÷آمدهایم، حال این گاو را به ما بفروش و قیمت آن را زیاد بالا نبر.
الیاب گفت: اگر گاو برای پیامبر خدا، موسی÷است، برای وی مجانی است.
آن جماعت گفتند: طوایف بنی اسرائیل فقیر هستند و بیابان آنها را خسته و درمانده کرده است، به همین خاطر آنچه را که در دست داریم از ما قبول کن و (انشاء الله) خداوند برای تو در آن برکت خواهد فرستاد.
الیاب گفت: طوایف بنی اسرائیل فقیر نیستند، مگر نه آن است که آنها گوسالهای از طلا ساختند تا به جای خدای سبحان آن را پرستش نمایند، لذا فکر نمیکنم آنچه که من میخواهم چندان زیاد باشد و شما توان پرداخت آن را نداشته باشید.
الیاب از مادرش اجازه گرفت: تا همراه با آن جماعت جهت ملاقات با پیامبر خدا، موسی÷برود و وی را به عنوان داور، جهت تعیین نرخ گاو قرار دهند. و به مادرش گفت: زود باز خواهم گشت.