۴- ظهور معجزه
همسر عزیر÷و آن خدمتکار کم سن و سالش هم پا به سن گذاشته و در همان ابتدا که بنی اسرائیل به سرزمین خود بازگشتند، به صورت جدی در جستجوی عزیر÷در تمامی شهر برآمدند، اما اثری از وی نیافتند، و افرادی را به شهرها و دهکدههای دیگر به منظور یافتن عزیر فرستادند، اما این کار هم بیفایده بود.
در اثنای جستجوی عزیر، خداوند سبحان آنها را از غاری که عزیر÷در آن سکونت داشته و مرده بود باز داشت و مشیت خدای بر آن شد که کسی به آن غار نزدیک نشود، آن هم به خاطر امری که در نظر الهی باید صورت میگرفت.
مدت یکصد سال از وفات عزیر÷گذشت، آنگاه آن جسدی که به خاک تبدیل شده بود، به حرکت افتاد و خداوند بعد از یکصد سال او را زنده کرد و روح حیات را به وی بازگرداند، استخوانهای بدنش جمع شد و قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد و آنگاه نشست و به اطراف خود نگاه کرد و در کنار خود ظرف عصارهی گرفته شده و طعام خود را که تغییر نکرده بود مشاهده کرد، و آنگاه ندایی را شنید که میگفت:
﴿كَمۡ لَبِثۡتَ﴾[البقرة: ۲۵۹].
«چه مدت خوابیدی؟».
عزیر÷نگاهی به اطراف خود کرد و خورشید را دید: که از جانب مشرق شروع به طلوعکردن نموده بود، به همین خاطر فوراً در جواب گفت:
﴿لَبِثۡتُ يَوۡمًا أَوۡ بَعۡضَ يَوۡمٖ﴾[البقرة: ۲۵۹]. «یک روز یا کمتر از یک روز را خوابیدهام».
اما بازهم آن ندا را شنید که میگفت:
﴿بَل لَّبِثۡتَ مِاْئَةَ عَامٖ﴾[البقرة: ۲۵۹]. «بلکه تو یکصد سال خوابیدهای».
عزیر÷از آنچه که شنید متحیر و بیمناک شد و با سرگشتگی همواره تکرار میکرد: یک صد سال؟! و سپس به سبد میوهاش نگاه کرد، دید که انگورگویی تازه چیده شده است، انجیر هم تغییر نکرده بود، و بویی ناخوشایند و نامطبوع به مشام نمیرسید، نه بخار شده بود و نه منجمد و نه رنگش تغییر کرده بود و نه طعمش.
عزیر÷چیزی را به یاد آورد و به سرعت به اینجا و آنجا نگاه کرد و به پشت درختان نگریست، گویی دنبال چیزی میگردد. آری، او الاغش را به خاطر آورده بود، آن الاغ کجاست؟ لابد فرار کرده؟ ناگهان چشمش به استخوانهای پوسیده افتاد: که در مکانی که الاغش را در آن بسته بود، افتاده بودند و بسا که در نفس خود این سؤال را مطرح کرد: چه اتفاقی برای الاغ افتاده؟ حتماً بعد از اینکه روزگار آن را از بین برده، به استخوانهای پوسیدهای تبدیل شده است.
عزیر÷در بین میوه و طعامی که تغییر نکرده و بین الاغی که از بین رفته است و به استخوانهای پوسیدهای مبدل شده است. سبحان الله، بیشک این مسأله نشانهای از نشانههای خداوند بلندمرتبه و توانا است. از جهتی دیگر نعمتی از نعمتهای عظیم وی است، سپس بیشتر در عمق این مسأله فرو رفت و گفت: اینها همگی جلوهای از آیات خداوند هستند. به همین خاطر عزیر÷به تسبیح و عبادت خداوند مشغول شد، تا اینکه این گفتهی خداوند را شنید، که میگفت:
﴿وَلِنَجۡعَلَكَ ءَايَةٗ لِّلنَّاسِ﴾[البقرة: ۲۵۹].
«تا تو را نشانهای برای مردمان قرار دهیم».
نشانه نه تنها در آن طعام و آشامیدنیای نبود که سالم مانده بود، بلکه در خود عزیر÷جلوهگر میشد و این همان چیزی بود که او را به تفکر وا داشت در ارتباط با اینکه بعد از آنچه خواهد شد، چه اتفاقی خواهد افتاد که به واسطهی آن، عزیر÷به عنوان آیت و نشانه و معجزهای معرفی خواهد شد که همگان را به دهشت و تعجب وامیدارد و زبانزد خاص و عام میگردد؟
این چه نشانهای است؟ و چه معجزهای خواهد بود؟
ناگهان عزیر÷صدای آهستهای را شنید که رشتهی تفکرش را قطع نمود و او را از اندیشهی فوق بازداشت، ندایی که میگفت:
﴿وَٱنظُرۡ إِلَى ٱلۡعِظَامِ﴾[البقرة: ۲۵۹].
«به استخوانها بنگر».
آنگاه عزیر÷به استخوانها نگاه کرد، سپس آن ندا اینگونه کامل شد:
﴿كَيۡفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكۡسُوهَا لَحۡمٗا﴾[البقرة: ۲۵۹].
«چگونه آنها را برمیداریم و به هم پیوند میدهیم و سپس بر آنها گوشت میپوشانیم».
هنگامی که عزیر÷به استخوانها نگاه کرد دید: که استخوانهای الاغ به قدرت خداوند به حالت ایستاده حرکت کرده و هر عضو به جایگاه معلوم خود در بدن حرکت میکند تا اینکه پیکر آن الاغ بزرگ کامل شد، سپس خدای سبحان، با قدرت و مشیت خود پیکر آن استخوانها را آغشته به گوشت کرد تا الاغ عزیر÷به مانند سابق برگردد.
تحیر سراسر وجود عزیر÷را فرا گرفت، اما وی تعادل خود را حفظ کرد، هنگامی که تمامی اینها را با چشم خود، ملاحظه کرد، در برابر قدرت الهی سر تسلیم فرود آورد و به قدرت خداوند ایمان آورد و به درجهی یقین رسید و آنگاه با خشوع گفت:
﴿أَعۡلَمُ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ ٢٥٩﴾[البقرة: ۲۵۹].
«میدانم که خداوند بر هر چیزی توانا است».
و از آنجا که عزیر÷در زمان سابق مرده بود و زمان وی سرزمین بیت المقدس به کلی ویران شده بود، حال که میدید: آن سرزمین متروکه آباد شده، آن هم چنانکه اصلاً تصورش را نمیکرد، نسبت به قدرت خدای سبحان از اینکه چگونه حیات را به آن بلاد بازگردانده تعجب کرد و دانست که آن کار قدرت خدای سبحان است.
عزیر÷در حالی که به جادهی عمومی دهکده نگاه میکرد خارج شد و مردمانی را دید: که داشتند از دور به جانب او میآمدند و باهم حرف میزنند، شهر را دید: که آباد شده و چراغها و فانوسهای خاموشی را دید که با سرزدن تاریکی و غروبکردن خورشید روشن میشوند، این امر باعث خوشحالی و سرور عزیر÷شد و او را بر آن داشت، که شکر خدای کند به جهت نعمتهایی که به او بخشیده است و همچنان به مانند سابق بر این عقیده شد که خداوند سبحان بر همه چیز توانا است.
عزیر÷به سوی شهر به راه افتاد و در پی کسب اخبار مربوط به آن و اینکه بعد از یکصد سال چه بر سر آن آمده و مردم چه میکنند، آیا خوشحالند یا غمناک؟ و اصلاً چه اتفاقی برای خانوادهاش افتاده؟ آیا کسی از آنها زنده است یا نه؟ برآمد.
عزیر÷به شهر وارد شد در حالی که صدها سؤال در سرش میپروراند و میخواست جواب آنها را بداند، ناگهان ساختمانهای جدید را مشاهده کرد که با زمان او کاملاً فرق داشت، اصلاً خیابانها و کوچهها هم تغییر کرده بود و شباهتی با زمان وی نداشت، به اینجا و آنجا مینگریست و در این و آن میاندیشید و در کوچه و پسکوچهها میگشت تا منزل قدیمی خود را که در حدود صد سال قبل آن را ترک کرده بیابد، هنگامی که خود را در جایگاه جدیدی بر روی آن، دید در حالی که کاملاً تغییر یافته بود و به مانند سابق به نظر نمیرسید، به فکرش رسید که برود و از عابران و رهگذران خیابانها سؤال نماید.
عزیر÷به یکی از آنها گفت: خانهی عزیر÷کجاست؟ آن مرد جوابش داد که: ما نمیدانیم که خانهی عزیر کجاست، اما در اینجا خانههای پسرانش پیدا میشود! به آن خانهها نگاه کن آنها خانههای پسران عزیر هستند.
عزیر÷رو به آن مکان به راه افتاد: تا اینکه به خانهی پسرانش رسید، آنگاه دق الباب کرد، و سپس صدایی از داخل شنید که میگفت: چه کسی است که دارد در را میزند؟ بلافاصله جواب داد: منم عزیر!!!
آن جوانی که پاسخ را شنید، گفت: چه میگویی؟ عزیر! ای مرد! آیا ما را مسخره میکنی؟
آنگاه عزیر÷گفت: پسرم در را باز کن، آنگاه خواهی دانست که من به تو دروغ نمیگویم و تو را هم مسخره نمیکنم.
آن جوان در را باز کرد و با تعجب و تحیر به آن مرد نگریست، سپس گفت: از آنجا که من از پدرم شنیدهام، حدود یکصد سال میشود که عزیر را از دست دادهایم، در آن وقت وی چهل سال داشته است پس اگر حالا او زنده میبود میبایست سن وی صدوچهل سال باشد و من تو را در سن چهل سالگی میبینم، تو حتی از نوههای او هم کوچکتر هستی، حال چطور میتوانم باور کنم که تو همان عزیر هستی؟!
مردم گفتگوی عزیر÷و نوهاش را شنیدند و پیرامونش حلقه زدند و او را به باد سؤال گرفتند، او هم با اطمینان و صداقت به آنها پاسخ میداد و میگفت: در واقع خداوند سبحان به مدت یکصد سال من را میرانده است سپس زندهام گردانید و شخصاً طعامم را دیدم که طعم و رنگش تغییر نکرده و نوشیدنیم هم بخار نشده و تغییر نیافته است و اما الاغم را دیدم که استخوانهایش حرکت میکرد و هریک به جای خود میرفت، تا اینکه اسکلت آن کامل شد و سپس خداوند آن را آغشته به گوشت کرد و آنگاه الاغ صدایش را بلند کرد و عرعر کرد، تمامی اینها بعد از یکصد سال صورت گرفت، در حالی که من فکر میکردم یا یک روز است یا کمتر از یک روز، اما خدایﻷبه من اطلاع داد: که یکصد سال طول کشیده است و من بعد از آن مدت بنا به مشیت خداوند دوباره زنده شدهام، آیا خداوند بر همه چیز توانا نیست؟!
در این اثنا پیرزنی کور و فلج که به سختی به دیوار تکیه زده بود ظاهر شد و گفت: او را به داخل بیاورید، من نشانهای در عزیر سراغ دارم که با آن عزیر را میشناسم. آنگاه عزیر÷بر او داخل شد و دید که او پیرزنی کور است که روزگار او را هلاک کرده است. پیرزن به او گفت: تو به ما میگویی که عزیر هستی؟
گفت: بله.
گفت: عزیر خدمتکاری داشت و او را در حالی ترک کرد که بیست سال داشت، آیا نامش را میدانی؟
گفت: بله، نامش «اشتر» [۳۹]بود و در حالی که بیست سال داشت او را ترک کردم و حال اگر در قید حیات باشد، سنش در حدود صدوبیست سال میباشد.
پیرزن گفت: آیا من را که همان «اشتر» خدمتکار عزیر هستم، میشناسی؟
عزیر دارای علامتی بود، یعنی مستجاب الدعوة بود، هر دعایی که میکرد خداوند آن را استجابت میفرمود، اگر واقعاً تو عزیر هستی از خداوند بخواه که بیناییم را به من بازگرداند و پاهایم را که فلج شدهاند و از شدت درد نمیتوانم آنها را حرکت بدهم شفا دهد.
در لحظات کوتاهی عزیر÷در مقام دعا برآمد و دستانش را بر روی چشمان آن پیرزن کشید و دستش را گرفت تا او را که فلج است به حرکت درآورد که ناگهان بر روی پاهای خود ایستاد و حرکت کرد و بینایی خود را باز یافت و آنگاه در چهرهی عزیر÷اندیشید و گفت: باید اعتراف کنم که تو همان عزیر هستی، تو مانند همان دفعهای هستی که یکصد سال قبل تو را دیدم.
و آنگاه پیرزن دیگری آمد: که سن او به صدوچهل سال میرسید، گفت: و ای عزیر، آیا من را هم میشناسی؟ عزیر÷گفت: تو همسرم هستی و من هرگز تو را فراموش نمیکنم.
به هنگام خروج از بابل انگشتری را به او داده بود و گفت: شاید مرا با آن انگشتری به یاد بیاوری، و بدینسان آن زن هم انگشتری خود را به او داد: تا او را به خاطر بیاورد، آنگاه او گفت: آیا به یاد داری که شب خارجشدنت چه چیزی را به هم دادیم؟
عزیر÷گفت: انگشترهایمان را باهم عوض کردیم، تو انگشتر خود را به من دادی و به من گفتی: شاید با دیدن آن همواره من را به یاد بیاوری، من هم انگشتر خود را به تو دادم و همین جمله را گفتم...
آنگاه عزیر÷انگشتر را از انگشتش درآورد و به او تقدیم کرد.
آن پیرزن – همسر عزیر – شادکام شد و گفت: و این هم انگشتر تو ای عزیر که بارها با دیدن آن به یاد تو افتادهام.
و مردم در مقابل این اتفاقات عجیب و غریب که رو به رویشان انجام شد، جمع شدندهاند، آنها پراکنده شدند و دیگران آمدند تا اینکه خانهی عزیر÷تنگ شد و در مقابل خانهاش ایستادند و از این امر عظیم، شگفتزده میشدند و این همان نشانهی بزرگی بود که به مانند خوابی در مقابل آنها قد علم کرد و هر وقت که میخواستند کلمه و سخنی از او را تکذیب کنند، با شاهد و دلیل و مدرک تصدیق آن میآمد، چرا که مشیت خداوند بر آن تعلق گرفته بود که عزیر÷نشانهای برای مردم باشد و این همان مصداق سخن خداوند است که میفرماید:
﴿وَلِنَجۡعَلَكَ ءَايَةٗ لِّلنَّاسِ﴾[البقرة: ۲۵۹].
«تا تو را نشانهای برای مردمان قرار دهیم».
در این اثنا خدمتکارش که بینایی و سلامتی خود را باز یافته بود، به سرعت به سوی جایگاهی روانه شد که میدانست ارتباط عمیقی با این نشانه دارد، همان نشانهای که خداوند خواست عزیر÷قهرمان آن باشد، آن زن به سوی بنی اسرائیل خارج شد در حالی که آنان در مجالس خود بودند و خبر بازآمدن عزیر÷را به آنها داد، در صدر مجلس شیخی باوقار و پا به سن گذاشته حضور داشت، او کسی نبود جز پسر عزیر÷، که عمری را سپری کرده و به سن صدوهجده سالگی رسیده بود، و اکنون به عنوان رئیس و شیخ در مجلس بنی اسرائیل حضور مییافت و مینشست.
آن پیرزن آمد و فریاد زد و گفت: این عزیر است که به نزد شما آمده است.
پسر بزرگتر عزیر گفت: این جاریهی کیست؟
گفت: من جاریهی پدرت، عزیر هستم، من خدمتکار او «اشتر» هستم، پدرت بازگشته و برای من از خدای خود طلب شفا کرد، این بود که خداوند دعای وی را مستجاب فرمود، چنانکه صد سال قبل این را از وی دیدهایم. آیا تو میدانی که خداوند او را صد سال میرانده، سپس دوباره وی را زنده کرده است؟!
شیوخ و پیرمردان بنی اسرائیل تماماً ساکت شدند و برای چند لحظه سرگشتگی و سکوت، بر مجلس آنان حکمفرما شد، در حالی که کلامش را میشنیدند که به گمانشان باورنکردنی بود، اما این همان کنیزک عزیر÷است که در مقابلشان است و تمامی حقایق را برای آنها تعریف کرده است، او «اشتر» است و عزیر÷مستجاب الدعاء بود، چنانکه میدانستند و از پدران و نیاکان آموخته بودند، در واقع آنها حقایقی بودند که به هیچ عنوان قابل تکذیب نبودند و چنانکه آن زن میگفت: عزیر÷از زمان یکصد سال پیش از میان آنها خارج شد، حال او آنان را برای دیدن وی، دعوت میکند. آن زن از تک تک آنها خواست، که از مجلس بیرون بیایند تا با چشم خود آنچه را که گوششان میشنود، ملاحظه نمایند که اگر او را نبینند در تمامی کارها شک میکنند. بنابراین، تا اینکه شخصاً به خانهی عزیر÷نروند و او را نبینند حرفهای آن خدمتکار را باور نخواهند کرد، به همین خاطر به سوی خانهی وی به راه افتادند، در میان راه در هیچ جا توقف نکرده و هیچکس با کسی حرف نزد. پسر عزیر÷از همه عقب افتاد در حالی که به عصایش تکیه داده و پیری، او را ناتوان ساخته و کهنسالی بیشتر از این به او اجازه نمیدهد که سریعتر گام بردارد، زیرا به صدوبیست سال رسیده بود، و از طرفی هم «اشتر» میگوید که پدرش در آنجا در سن جوانی قرار داشته و بیشتر از چهل سال ندارد، واقعاً این امر چقدر برای انسانی که هم از لحاظ تفکر و هم از لحاظ قدرت محدود است، مایهی تعجب است!
در نزدیکی منزل عزیر، پسر عزیر÷به دقت اوضاع را بررسی کرد و چشمهایش را دست کشید تا گرد و غباری را که زمانه بر روی آن باقی گذاشته از آنها بزداید، آنگاه جوانی چهل ساله را دید: که محکم استوار ایستاده و دارای اندامی تنومند است و نور ایمان و تقوای قلب چهرهاش را نورانی ساخته است.
پسر عزیر÷با پدرش چند کلمهای صحبت کرد، چهرهاش را میبوسید و به آرامی و در حالی که سخنش را متوجه پدرش «عزیر» میساخت، گفت: در پدر من یک نشانه وجود دارد.
عزیر÷گفت: آن چیست؟
گفت: نشانهای سیاه مثل هلالماه در بین شانههایش.
پسر شیخ ساکت شد و سکوت برای لحظاتی آنجا را فرا گرفت، در حالی که همگی با چشمهای خود به عزیر÷نگاه میکردند، ابتدا گمان کردند که این مسأله دروغ است، پدر جوان است و با قدرت و توانمندی یک جوان ایستاده، اما پسر پیر است و چیزی نمانده که پاهایش قدرت حمل او را از دست بدهند.
عزیر÷کمی ساکت شد و سپس دستانش را تکان داد و شانههایش را به پسرش نشان داد. آنگاه پسرش هم به شانههای او نگاه کرد و آن نشانهی سیاه بسان هلالماه را بر روی آنها ملاحظه نمود.
پسر عزیر÷از این امر خوشحال شد و پدرش را بوسید و به او خوشآمد گفت و فریاد برآورد: به راستی او پدر من است و من اقرار میکنم که او پدرم است. همراه با او تمامی بنی اسرائیل هم خوشحال شدند و از آمدن عزیر÷و حضور وی در میان شان، شادکام شدند. اما یکی از علماء و زاهدان این خوشامدگویی و استقبال را با دلیلی جدید که در خلال آن میخواست تأیید کند که این جوان همان عزیر واقعی است که یکصد سال مرده و حال به همان جوان چهل ساله مبدل گشته است، قطع کرد.
آن عالم گفت: ما قوم بنی اسرائیل در وجود عزیر÷نشانهای را سراغ داریم، آن هم جدا از اقراری که پدر و پسر به هم کردند.
گفت: در میان ما کسی نبود که تورات را از حفظ بخواند، چنانکه عزیر آن را خوانده است.
آنگاه عزیر÷با سربلندی و عزت و اطمینان کامل به آن مردمان گفت: و من تورات را کاملاً حفظ دارم.
بعضی از شیوخ بنی اسرائیل از آنجا برخاسته و مجلس را ترک گفتند و یک نسخهی قدیمی از تورات را که یکی از آنها از ترس بختنصر آن را پنهان ساخته بود تا مبادا آن را بسوزاند، آوردند و به عزیر÷گفتند: تورات را بر ما بخوان، ما تلاوت تو را با نسخهی موجود مقایسه میکنیم.
عزیر÷به عنوان جوانی، در میان قوم خود نشست و شروع به خواندن تورات از حفظ کرد، در حالی که آنها محفوظات او را با نسخهی موجود تورات تطبیق میدادند، بدین ترتیب عزیر÷تمامی تورات را از بر خواند، بدون آنکه در حرفی از حروف آن اشتباه کند، یا در یک آیه یا کلمهای دوبارهخوانی نماید. این امر مهم، موجب ازدیاد خشوع آن قوم گردید.
آنگاه همگی اعتراف کردند که او عزیر÷است، از آمدن او خوشحال شدند و بعضی از آنها به آن مجلس نگاه کردند و نشانهای بزرگ از نشانههای خداوند را ملاحظه کردند، در واقع عزیر÷در این مجلس که پسر و نوههایش که موهایشان سپید گشته و فروغ پیری بر سر آنها تافته و سالیان عمر، پشت آنها را به شدت خم کرده است، در آن هستند، نشسته بود.
در حالی که عزیر÷جوانی چهل ساله و دارای موهای سیاه و اندامی تنومند و قامتی راست است، و این خود نشانهای عظیم است که عزیر÷با آنچه که برایش اتفاق افتاد و همراه با او جلوهها و مناظری پدید آمد که خداوند آنها را فقط به او منحصر کرد، نشانهای بیش نیست. هنگامی که خداوند به او گفت: (و ما تو را برای مردمان به عنوان نشانه قرار خواهیم داد).
حقا که در مرگش، در حالی که چهل سال داشته آیه و نشانه بوده است، و از سوی دیگر در زندهشدنش بعد از صد سال و دیدن مناظر احیای الاغش و حرکتکردن استخوانها در مقابلش و آغشتهشدن بدن الاغ با گوشت و طعام تغییر نکردهاش واین همه... نشانهای است.
در واقع قصهی عزیر÷در قرآن کریم ذکر شده است و حکایت از نشانهای دارد که برای آن قرار داده شده است، این داستان مایهی عبرت و اندرز است، تا بداند آن کس که نمیداند که خدا بر همه چیز قادر است و میتواند مرده را زنده نماید، چه او است که آن را خلق کرده و میرانده و بار دیگر به عرصهی وجود آورده است، و او است خالق طعام و قادر بر ابقای آن در طول یکصد سال بیآن که تبخیر و یا منجمد شود و یا بویش تغییر نماید، چنانکه در طی چند روز قلیل در بین دستان انسان چنین میشود و او است قادر بر خلق دوبارهی الاغ عزیر÷بعد از یکصد سال که آن را میرانده است و او همان کسی است که در پیش چشمان بندهاش – عزیر – آن را کامل و تمام ساخت تا کسانی که در دلهایشان تردید و شک وجود دارد، ایمان بیاورند به اینکه خداوند بر همه چیز قادر است. بنابراین، آفرینش مخصوص وی است و گیتی هم گیتی او است، و پاک و منزه است، او هیچ چیز مانند او نیست، و یگانه و بیهمتا و بینیاز است.
قصهی عزیر÷را در این آیهی قرآن میخوانیم، خداوند میفرماید:
﴿أَوۡ كَٱلَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرۡيَةٖ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىٰ يُحۡيِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ فَأَمَاتَهُ ٱللَّهُ مِاْئَةَ عَامٖ ثُمَّ بَعَثَهُۥۖ قَالَ كَمۡ لَبِثۡتَۖ قَالَ لَبِثۡتُ يَوۡمًا أَوۡ بَعۡضَ يَوۡمٖۖ قَالَ بَل لَّبِثۡتَ مِاْئَةَ عَامٖ فَٱنظُرۡ إِلَىٰ طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمۡ يَتَسَنَّهۡۖ وَٱنظُرۡ إِلَىٰ حِمَارِكَ وَلِنَجۡعَلَكَ ءَايَةٗ لِّلنَّاسِۖ وَٱنظُرۡ إِلَى ٱلۡعِظَامِ كَيۡفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكۡسُوهَا لَحۡمٗاۚ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُۥ قَالَ أَعۡلَمُ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ ٢٥٩﴾[البقرة: ۲۵۹] [۴۰]. «یا در ماجرای آن شخصی بیندیش که از روستای خالی و ویرانی گذشت که دیوارها و سقفهایش افتاده بود. با خود گفت: الله چگونه این ویرانه را پس از اینهمه نابودی آباد و زنده میکند؟ الله او را یکصد سال میراند و سپس زندهاش کرد (و به واسطهی فرشته، از او پرسید:) چه مدت، (به این حال) ماندهای؟ پاسخ داد: یک روز یا قسمتی از یک روز. گفت: بلکه صد سال در این حال بودهای؛ به غذا و نوشیدنیات نگاه کن که تغییر نکرده، و به اُلاغت بنگر و نگاهت به استخوانهایش باشد که چگونه آنها را با هم پیوند میدهیم و سپس با گوشت میپوشانیم تا تو را نشانهای برای مردم قرار دهیم. گفت: میدانم که الله بر هر کاری تواناست».
[۳۹]- قصص الأنبیاء ابن کثیر، ص ۴۶۳، و تاریخ طبری ج ۳. [۴۰]- مراجع اساسی: ۱- تاریخ طبری. ۲- قصص الأنبیاء: نجار. ۳- عرائس المجالس: ثعلبی. ۴- البدایة و النهایة: ابن کثیر. ۵- تفسیر ابن کثیر. ۶- تفسیر قرطبی. ۷- فقه اللغۀ: ثعلبی. ۸- انبیاء الله: احمد بهجت. ۹- المعجم المفهرس لالفاظ القرآن الکریم: محمد فؤاد عبدالباقی.