۳- داستان اول
عبد صالح، پیامبر خدا موسی÷را به سوی ساحل دریا همراهی کرد، در آن سوی هم یوشع به دنبال آنان میآمد، در کنار ساحل، آنها کشتی متحرکی را در وسط دریا مشاهده کردند. شیخ با دست به آن اشاره کرد، دیری نپایید که کشتی به ساحل نزدیک شد و مردان آن عبد صالح و موسی را دیدند و از آنها پرسیدند: که چه میخواهند؟ آنگاه شیخ را شناختند، زیرا آنها همواره او را میدیدند که نشسته و بر روی ساحل دریا مشغول عبادت است. شیخ به آنها گفت: از شما میخواهیم ما را هم به جایی که خود میروید، با خود بردارید، اما مالی را در اختیار نداریم تا کرایهی کشتی را بپردازیم.
مردان کشتی گفتند: خوش آمدید ای عبد صالح... بفرمایید.
و بدین ترتیب شیخ و موسی و یوشع سوار کشتی شدند، اهالی آن از آنها به گرمی استقبال و خوش آمدگویی کردند، و جهت خدمت به آنها باهم به رقابت برخاستند.
کشتی در مسیر خود به راه افتاد و آنها را به حرکت درآورد تا اینکه نزدیک بود که در لنگرگاه یکی از شهرها پهلو بگیرد، در آن هنگام موسی÷از شیخ امری عجیب را مشاهده کرد! او را دید: که تبری به دست گرفته و به دیوارهی کشتی نزدیک شده و پیوسته با آن به یکی از تخته چوبهای دیوارهی کشتی ضربه میزند، تا اینکه آن را شکست و پاره کرد.
موسی÷کنترل خود را از دست داد، از کاری که شیخ با کشتی انجام داد، عصبانی شد، چون این کار را به زیان اصحاب کشتی میدید و تمامی را در معرض خطر غرق شدن قرار میداد، به همین خاطر در حالی خشم و عصبانیت در چهرهاش نمایان بود، به او گفت: چرا این کار را کردی؟
مردانی که بدون کرایه ما را سوار کردند و اینگونه از ما استقبال کردند، قصد کشتی آنان نمودی و آن را سوراخ کردی تا کشتی و اهالی آن را غرق کالکهف:ی؟! واقعاً کار بسیاری بدی کردی.
شیخ گفت: ﴿أَلَمۡ أَقُلۡ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا ٧٢﴾[الکهف: ۷۲] «مگر من نگفتم که تو هرگز توان شکیبایی با من را نداری».
موسی÷بلافاصله قول خود را به شیخ یاد آورد، مبنی بر اینکه در رابطه با آنچه که از او میبیند، سؤالی نکند، در عین حال از کاری که شیخ انجام داد تعجب کرد و اینکه این کار زشت چه ارتباطی با علمی دارد که شیخ دارد به وی آموزش میدهد. و سپس با تأسف به شیخ گفت:
﴿لَا تُؤَاخِذۡنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرۡهِقۡنِي مِنۡ أَمۡرِي عُسۡرٗا ٧٣﴾[الکهف: ۷۳].
«(موسی گفت): مرا به آنچه فراموش کردم مگیر و در کار من بر من دشواری مکن».
و همین که کشتی در لنگرگاه آن شهر لنگر گرفت، شیخ و موسی از آن پایین آمدند و شروع به گردش در شهر کردند. چنین به نظر میرسید که شیخ مشغول نقشهکشی برای کار دیگری است که از کار اول بسی شکفتانگیزتر است، موسی÷از آنچه که اتفاق خواهد افتاد: چیزی نمیداند و در عین حال از مجادله با شیخ هم میترسد، تا متهم به عدم صبوری یا نقض شرط آن مرد صالح نشود که به او گفته بود «در بارهی چیزی (که انجام میدهم و در نظرت ناپسند است) از من سؤال مکن تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم» آنگاه موسی÷ساکت شد.