۴- داستان دوم
شیخ و موسی÷در شهر قدم میزدند و به اینجا و آنجا وارد میشدند و در میان خیابانها و کوچهها و راهها میگشتند.
اما موسی÷بسیار متعجب و دلتنگ و ناراحت شد، هنگامی که آن عبد صالح کاری عجیب و در عین حال قبیح را انجام داد، راستی آن عبد صالح چه کاری باید انجام داده باشد که این طور باعث تعجب و ناراحتی موسی÷شده است؟!
وی به پسر بچهای که داشت در راه بازی میکرد نزدیک شد و با دستش او را کشید، سپس دست در گلویش گذاشت و به طور پیوسته آن را فشار داد تا اینکه او را خفه کرد.
کار به جایی رسیده بود: که موسی÷دیگر تاب تحمل آن را نداشت، چه او گناه قتلی وحشتناک را در مقابل خود میبیند، پس با حالتی متعجبانه و سرگشتانه به آنچه که عبد صالح انجام داد، نگریست. سپس از حالت تعجب خارج و از سرگشتی بیدار شد و سخت عصبانی و غضبناک شد و بر سر آن عبد صالح فریاد زد و گفت:
ای مرد! آخر این پسربچه چه کار کرده بود که تو او را کشتی؟
﴿أَقَتَلۡتَ نَفۡسٗا زَكِيَّةَۢ بِغَيۡرِ نَفۡسٖ لَّقَدۡ جِئۡتَ شَيۡٔٗا نُّكۡرٗا ٧٤﴾[الکهف: ۷۴].
«آیا انسان پاک و بیگناهی را کشتی، بدون آنکه او کسی را کشته باشد؟! واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی».
آنگاه شیخ به آرامی گفت: ﴿أَلَمۡ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا ٧٥﴾[الکهف: ۷۵]. «مگر من به تو نگفتم که تو هرگز نمیتوانی در راستای مصاحبت و همراهی من شکیبا و بردبار باشی».
موسی÷آرام شد و عصبانیتش را فرو نشاند و در امر این مرد صالحی که با او همسفر شده تا فقط به علم و دانش خود بفزاید، متحیر و سرگشته ماند، چه تا به حال نه تنها چیزی از آن علم و دانش خواهان آن است، در نزدی وی مشاهده نکرده بلکه وی به کارهای زشت و شنیعی دست میزند که علم هیچگاه آنها را نمیپسندد و دین آنها را تأیید نمیکند، اما وی ناگزیر به شیخ گفت:
﴿إِن سَأَلۡتُكَ عَن شَيۡءِۢ بَعۡدَهَا فَلَا تُصَٰحِبۡنِيۖ قَدۡ بَلَغۡتَ مِن لَّدُنِّي عُذۡرٗا ٧٦﴾[الکهف: ۷۶]. «اگر پس از این چیزی از تو پرسیدم، دیگر با من همراهی مکن که در این صورت به عذر قابل قبولی از سوی من رسیده-ای».
در آن صورت حق داری که از مصاحبت با من دست بکشی.