۲- سخن مورچه
سلیمان÷یک روز بر روی اسب خاکستریرنگی، سوار و از شهر خارج شد، در حالی که در طرف راستش دو سوارکار انس که بر روی اسبهای سرخرنگ سوار بودند و در طرف چپش دو سوارکار جن که بر اسبهای سیاهرنگ سوار بودند و در پشت سرش هم سربازان بیشماری از انسانها و غولهای جنی پیاده میآمدند، و پرندگان هم به صورت گروههایی (فراوان) در آسمان پراکنده شده بودند که مانع رسیدن اشعهی سوزان خورشید به آن لشکر عظیمی میشدند که مردم نظیر آن را ندیده بودند.
لشکر سلیمان÷به سمت جنوب حرکت کرد و پیوسته چند روزی بیابانهای ناشناخته را درمینوردید تا اینکه به درهی مورچگان رسید و آنگاه مورچهای گفت:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّمۡلُ ٱدۡخُلُواْ مَسَٰكِنَكُمۡ لَا يَحۡطِمَنَّكُمۡ سُلَيۡمَٰنُ وَجُنُودُهُۥ وَهُمۡ لَا يَشۡعُرُونَ ١٨﴾[النمل: ۱۸].
«ای مورچگان، به لانههای خود بروید، تا سلیمان و لشکریانش بدون آنکه متوجه باشند شما را پایمال نکنند».
سلیمان÷سخن آن مورچه را شنید و گفتهاش را فهمید، به همین خاطر تبسم کرد و گفت:
﴿رَبِّ أَوۡزِعۡنِيٓ أَنۡ أَشۡكُرَ نِعۡمَتَكَ ٱلَّتِيٓ أَنۡعَمۡتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَٰلِدَيَّ وَأَنۡ أَعۡمَلَ صَٰلِحٗا تَرۡضَىٰهُ﴾[النمل: ۱۹].
«پروردگارا، چنان کن که پیوسته سپاسگذار نعمتهایی باشم که بر من و پدرم ارزانی داشتهای، (و من را عطا فرما) کارهای نیکی را انجام دهم که تو از آنها راضی باشی».
سلیمان÷معجزهای را که خداوند به او ارزانی داشت احساس کرد و آن این بود: که او سخن مورچهای را در درون زمین که با چشم دیده نمیشود، میشنود و زبانش را میفهمد، این امریست که تنها به سلیمان÷اختصاص یافته و به احدی غیر از وی داده نشده، و از سوی دیگر در پرتو مشیت و قدرت خداوندﻷانجام گرفته است.
سلیمان÷دستور داد: آنگاه چادرها برافراشته شدند و ارتش سلیمان÷در درهی مورچگان یک شبانه روز به استراحت پرداخت، و هنگامی که پس از آن ارتش خود را برای کوچ آماده کرد خردههای غذا جمعآوری شد و مورچگان آنها را به سوی لانههای خود انتقال دادند، ارتش سلیمان÷راه خود را در صحرا عوض کرد، به همین خاطر چندین شبانه روز پیوسته در آن در حال حرکت بودند و به واحهای بر نخوردند تا در آن فرود آیند، یا چشمهای که از آن آب بیاشامند، تا بالاخره آبی که با خود داشتند تمام شد، و آب باران به سلیمان÷رو کرده و حقیقت امر را به وی خبر دادند.
و سلیمان÷آنچه را که خداوند از فضل و نعمت به او بخشیده بود، به کار گرفت، بلکه میگوییم: که او آن معجزهای را که خداوند به او عنایت فرموده بود به کار گرفت. – یعنی معجزهای تسخیر جن – و این بود: که سلیمان÷به شیاطین جن فرمان داد، که به حفر چاه بپردازند و از دل زمین آب بیرون بیاورند، آنها هم به حفر و کندن زمین پرداختند، اما آبی را نیافتند به همین خاطر در بیشتر نقاط به زدن چاه مشغول شدند، ولی حتی از یکی از آن چاهها هم آب بیرون نیامد، در نتیجه با ناکامی به نزد سلیمان÷بازگشتند.
به سلیمان÷گفته شد: این تنها پوپک (هدهد) است که با فطرت خود اماکن آب در طبقات زمین را میشناسد و او همان است که میتواند از آبی نزدیک به سطح زمین، ما را آگاه سازد.
سلیمان÷به دربان خود گفت: هدهد را میخواهم.
دربان خارج شد و سپس باز گشت و گفت: ای سرورم، هدهد هم اینک در دسترس نیست!
سلیمان÷خشمگین شد و برای پیداکردن آن پرنده خارج شد، آنگاه مکان هدهد را یافت، که خالی است و گفت:
﴿مَا لِيَ لَآ أَرَى ٱلۡهُدۡهُدَ أَمۡ كَانَ مِنَ ٱلۡغَآئِبِينَ ٢٠﴾[النمل: ۲۰].
«چرا هدهد را نمیبینم، یا اینکه از جملهی غائبان است؟».
جغد گفت: او را دیدم که همراه با هدهدی دیگر از پرندگان این سرزمین به سمت جنوب پرواز میکرد.
سلیمان÷گفت: اگر حجتی قانعکننده نیاورد که علت سرپیچی وی از فرمان من و مخالفت با فرمان من را توجیه نسازد، قطعاً او را سخت عذاب خواهم داد یا سرش را خواهم برید.
آنگاه وزیر سلیمان÷یعنی «آصف» گفت: این اولین مخالفت و نافرمانیای است که از جانب پرندهای ضعیف که واقعاً در راستای اطاعت و فرمانبرداری زبانزد است، انجام میگیرد، حتماً در این کار سری نهفته است.
سلیمان÷گفت: چه سری در ورای غیبت هدهد نهفته است؟!
آصف گفت: میترسم که ما به سرزمین و درهی جنها نزدیک شده باشیم و شیاطین آنها به جادو و سحر متوسل شده و ما را از مکان آب دور ساخته و هدهد را هم به اسارت گرفته باشد، تا منابع آب را برای ما کشف نکند. یکی از شیاطین به من خبر داده: که او در دل کوه، صدای نعره و همهمهی جنها را شنیده و در صدد برآمده تا رد پای آنها را بگیرد، اما به راه و مکان آنها پی نبرده است و بیم خود را از آن آشکار کرده که ما شاید در تله و اسارت غولی جبار و شیاطین جن افتاده باشیم.
سلیمان÷به خاطر این خبر عجیب، تبسم کرد و گفت: حمد و ستایش خداوندی را سزد، که ما را به سوی آنها راهنمایی کرد، پیروزی نزدیک است.
موضوع آب، سلیمان÷را به خود مشغول کرده بود، چرا که لشکرش احساس تشنگی میکردند و این امر برای حیاتشان مایهی خطر است، به همین خاطر سلیمان÷از خیمهی خود خارج شد و به باد طوفانزا دستور داد: تا ابرهای بارانزا را به سوی او بیاورد.
آنگاه باد از شمال و جنوب شروع به وزیدن کرد و در جلو خود ابرها را به پیش راند، بارانی فراوانی از آسمان فرود آمد و در نتیجه دیگها و مشکهای آب و ظرفها پر از آب شدند و ارتش، آبی شیرین را آشامید و همگی خداوند را به خاطر باران رحمتش، و نعمات بزرگش ستایش کردند. و این معجزهای از معجزات خداوند برای سلیمان÷است.
به ماجرای هدهد برمیگردیم: که جایگاهش را در بین پرندگان بدون اجازهی سلیمان÷ترک کرده بود، در واقع او به ظرفها و مشکهای آب نگاه کرد و دید که آنها خالی هستند، و ترسید که لشکر سرورش از تشنگی بمیرد، به همین خاطر جایش را ترک گفت و به سرعت به جانب جلو پرواز کرد و با جدیت به جستجوی آب پرداخت، طبقاتی از زمین را یافت: که تماماً صخرههای بیصدا بودند و دارای چشمهای از چشمههای آب نبودند و در راهش با هدهد دیگری که از جانب جنوب میآمد برخورد کرد، آنگاه یکدیگر را شناختند، و هدهد جنوب، داوطلبانه او را به سرچشمهی عظیمی راهنمایی کرد.
خلاصه آن دو هدهد به پرواز درآمدند تا اینکه به درهی سرسبزی رسیدند، سپس در باغ بزرگی که سرشار از درختان و گلها بود و در وسط آن دریاچهی پهناوری جریان داشت که آبهای جوشیده از سرچشمهها به آنجا روانه میشد، بر روی شاخهی درختی ایستاده و به استراحت پرداختند.
هدهد سلیمان از دیدن آن منظره بسیار شادکام شد و از هدهد دوستش اجازه خواست، تا پیش سرورش برگردد و آنچه را که دیده است برایش تعریف نماید، اما هدهد جنوب، او را از این تصمیم بازداشته و گفت: تو تنها چیز اندکی را مشاهده کردهای (که این چنین خوشحالی!) حال با من بیا تا ثروت و سامان و ملکی بزرگی را که در پشت این دره هست با چشمان خود ببینی، و آن وقت میتوانی پیش سرورت بازگردی و تمامی آنچه را که دیدهای برایش تعریف کنی، به یقین این خبر تو تأثیری عجیبی و مهمی در او خواهد داشت.
هدهد سلیمان گفت: پس از این باغ میخواهی، چه چیزی را به من نشان بدهی؟!
هدهد جنوب گفت: همراه من بیا تا با چشمهای خود ببینی که...
و بدین ترتیب آن دو هدهد پرواز کردند و کوه بلندی را پشت سر گذاشتند، سپس بر درهی سبزی که آکنده از قصرهای بزرگ و زمینهای زراعتی بود، فرود آمدند. سپس به جانب کاخی شگفتانگیز، که در بالای تپهای بلند قرار داشت، به پرواز درآمدند، آنگاه هدهد سلیمان از دیدن آن منظر که خاکی از قدرت و مقام پادشاهی و عزت بود، مدهوش و متحیر ماند، لذا به دوستش گفت: شگفتا! من نظیر این را تنها در مُلک سلیمان، در شمال دیدهام.
هدهد جنوب گفت: ای بابا! ملک سلیمان÷که در مقایسه با مُلک «بلقیس» در جنوب چیزی نیست، بیا از این سوراخ عبور کنیم تا این ملکهی شگفتانگیز و قومش را که در حال پرستش خورشید هستند، مشاهده کنی.
آن دو هدهد فرود آمدند، هدهد سلیمان، قوم (سرزمین سبأ) را دید: که به جای آنکه برای خداوند سجده ببرند، دارند برای خورشید این کار را میکنند، لذا از این صحنه بسیار آزردهخاطر شد، سپس هدهد جنوب، او را به کاخ بلقیس برد و تخت عظیم او را به او نشان داد و گفت: به این لؤلؤ بزرگ نگاه کن! آیا سرور تو نظیر آن را دارد؟
هدهد سلیمان گفت: این لؤلؤ چگونه به دست ملکه رسیده است؟
هدهد جنوب گفت: یک ماه میشود که یک عفریت جنی آن را آورده است.
هدهد سلیمان گفت: در این صورت این همان لؤلؤ سلیمان÷است که جن شما، آن را از دست جنیای که آن را شکار کرده بود، ربوده است، وای بر شما از خشم سلیمان!
هدهد جنوب گفت: اینطور هم نیست که تو فکر میکنی! چه بلقیس هم جن را در اختیار دارد و هم انسان را و من از این میترسم که شاه تو به قدرت خود مغرور شود و به خود جرأت حمله به او را بدهد، آنگاه شکست بخورد و پستی و حقارت را برای لشکریانش به ارمغان بیاورد. هدهد جنوب تا توانست از علاقه جن به بلقیس تعریف کرد و گفت: این تنها سلیمان نیست که جن را در اختیار دارد.
هدهد سلیمان÷هم تمامی حرفهای او را شنید، و با چشمهای خود تمامی حقایق را دید، سپس با سرعت پیش سلیمان÷بازگشت و در آنجا دید: که ابرهای فراوانی باران میبارانند و مردم آب مینوشند.
هدهد سلیمان به مقر خود رسید و با فروتنی پیش سلیمان÷آمد، دید که سلیمان÷سخت بر او خشمگین است و ترسید، که کاری دستش دهد.
سلیمان÷گفت: ای هدهد! تا حالا کجا بودی؟ چرا از دستور من سرباز زدی و بدون اجازهی من مقرت را ترک کردی؟!
آنگاه هدهد تمامی ماجرا را برای سلیمان÷تعریف کرد. سلیمان÷تبسمی کرد و گفت:
﴿سَنَنظُرُ أَصَدَقۡتَ أَمۡ كُنتَ مِنَ ٱلۡكَٰذِبِينَ ٢٧ ٱذۡهَب بِّكِتَٰبِي هَٰذَا فَأَلۡقِهۡ إِلَيۡهِمۡ ثُمَّ تَوَلَّ عَنۡهُمۡ فَٱنظُرۡ مَاذَا يَرۡجِعُونَ ٢٨﴾[النمل: ۲۷- ۲۸].
«(سلیمان به هدهد گفت:) تحقیق میکنیم تا ببینیم راست گفتهای یا از زمرهی دروغگویان بودهای. این نامه را ببر و آن را به سویشان بینداز و سپس از ایشان دور شو و در کناری بایست و بنگر که به یکدیگر چه میگویند و واکنش آنها چه خواهد بود».
هدهد نامهی سلیمان÷را به جانب بلقیس، با خود برداشت و آن را به کاخ ملکهی سبأ برد و دید: که بلقیس بر روی تخت خود نشسته و در مقابلش خدمتکاران و وزیرانش حضور دارند، آنگاه نامه را در اتاقش انداخت و خود در پشت پردهی پنجره آن اتاق مخفی شد.
این در حالی بود: که بلقیس نشست شورا را برپا کرده بود تا در ارتباط با اخباری که جنیان در مورد سلیمان÷و ارتشش میآوردند، به ارائه نظر بپردازند، هنگامی که نامه در اتاقش افتاد، از این امر متعجب شد، پس آن را برای حاضران قرائت کرد. در آن نامه آمده بود:
﴿إِنَّهُۥ مِن سُلَيۡمَٰنَ وَإِنَّهُۥ بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٣٠ أَلَّا تَعۡلُواْ عَلَيَّ وَأۡتُونِي مُسۡلِمِينَ ٣١﴾[النمل: ۳۰- ۳۱].
«این نامه از سوی سلیمان آمده است و (سرآغاز) آن چنین است: به نام خداوند بخشنده و مهربان. برای این (نامه را فرستادهام) تا در برابر من برتریجویی نکنید و تسلیمشده به سوی من آیید».
بلقیس گفت:
﴿أَفۡتُونِي فِيٓ أَمۡرِي﴾[النمل: ۳۲].
«(ای بزرگان و صاحبنظران) رأی خود را در این کار مهم برای من ابراز دارید».
آنگاه گفتند:
﴿نَحۡنُ أُوْلُواْ قُوَّةٖ وَأُوْلُواْ بَأۡسٖ شَدِيدٖ وَٱلۡأَمۡرُ إِلَيۡكِ فَٱنظُرِي مَاذَا تَأۡمُرِينَ ٣٣﴾[النمل: ۳۳].
«ما از هر لحاظ قدرت و قوت داریم و در جنگ تند و سرسخت میباشیم، فرمان، فرمان توست، بنگر که چه فرمانی میدهی؟».
بلقیس گفت:
﴿إِنَّ ٱلۡمُلُوكَ إِذَا دَخَلُواْ قَرۡيَةً أَفۡسَدُوهَا وَجَعَلُوٓاْ أَعِزَّةَ أَهۡلِهَآ أَذِلَّةٗ﴾[النمل: ۳۴].
«پادشاهان هنگامی که وارد منطقهی آبادی شوند، آن را به تباهی و ویرانی میکشانند و عزیزان اهل آنجا را، خوار و پست میگردانند».
قبلاً راجع به سلیمان÷چیزهایی شنیدهام و میل ندارم در جنگی شرکت کنم که قومم در آن شکست میخورد و سرافکندگی عایدش میشود.
من برای او هدایایی میفرستم، اگر طالب دنیا باشد آنها را قبول خواهد کرد و دیگر کاری به ما نخواهد داشت، اما اگر آن را قبول نکرد یقیناً دارای اصل و اساسی است که به خاطر آن از ما دست برنخواهد داشت و ما آن وقت، قبل از آنکه ما را اسیر کند و با زنجیر دست و پایمان را ببندد، تسلیم شده پیشش میرویم.
فرستادهی بلقیس به جانب سلیمان÷رفت و صندوقی آکنده از طلا و سنگهای قیمتی را تقدیمش کرد.
سلیمان÷گفت: این هدایا از طرف چه کسی آمده است؟
گفتند: از جانب ملکهی ما «بلقیس» به فرمانروای (بزرگ)، سلیمان است.
سلیمان÷گفت:
﴿أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٖ فَمَآ ءَاتَىٰنِۦَ ٱللَّهُ خَيۡرٞ مِّمَّآ ءَاتَىٰكُمۚ بَلۡ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمۡ تَفۡرَحُونَ ٣٦ ٱرۡجِعۡ إِلَيۡهِمۡ فَلَنَأۡتِيَنَّهُم بِجُنُودٖ لَّا قِبَلَ لَهُم بِهَا وَلَنُخۡرِجَنَّهُم مِّنۡهَآ أَذِلَّةٗ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ ٣٧﴾[النمل: ۳۶- ۳۷].
«میخواهید مرا از لحاظ دارایی و اموال کمک کنید (و با آن فریبم دهید؟!) چیزهایی را که خداوند به من عطا فرموده است، بسی ارزشمندتر و بهتر از چیزهایی است که شما برایم آوردهاید (و من نیازی بدین اموال ندارم). بلکه این شما هستید (که نیازمند به دارایی و اموال و) به هدیهی خود، شادمان و خوشحال هستید. به سوی ایشان باز گرد (و بدیشان بگو که) ما با لشکرهایی به سراغ آنان میآییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و ایشان را از آن (شهر و دیار سبأ) به گونهی خوار و زار و در عین حال، با حقارت بیرون میرانیم».
فرستاده، به سوی بلقیش باز گشت و شنیدهها خود را برایش تعریف کرد، آنگاه بلقیش به قومش دستور داد: تا پرچمی سفیدرنگ برداشته و قافلهوار به سوی سلیمان÷حرکت کنند.