۳- دو همدم در زندان
خداوند متعال میفرماید:
﴿وَدَخَلَ مَعَهُ ٱلسِّجۡنَ فَتَيَانِ﴾[یوسف: ۳۶].
«دو جوان (از خدمتکاران پادشاه) همراه یوسف زندانی شدند».
یوسف÷همچنان با خشنودی و قناعت قلبی در زندان باقی ماند و به دست تقدیر الهی که همهاش برای او منشأ خیر و سود است، تن داد. در طی این مدت طبعاً همدمان و یاران زیادی پیدا کرد.
و از جملهی همدمانی که وی را بسیار ملازمت میکردند دو جوان بودند با نامهای «مجلب» و «نبوا». آن دو جوان بسان سایر افراد دیگر زندان، در نزد یوسف÷محبوب بودند که این باعث شد تا آنها بیشتر به ملازمت و مصاحبت وی بپردازند و در کلیهی افکار خود نظر وی را جویا شوند. یوسف÷علت زندانیشدن آن دو جوان را نمیدانست، اما بعدها به این مهم پی برد: در آن زمان پادشاه مصر که «ولید بن ریان» نام داشت، مدت زمان زیادی بود که بر مسند حکومت تکیه زده و مردم دیگر از دست وی خسته شده بودند. به همین خاطر جماعتی از مصریان در صدد برآمدند تا با توسل به نیرنگ وی را از پای دربیاورند. لذا کسی را پیش این دو جوان فرستادند تا با آنها در این باره به رایزنی بپردازند و موافقت آنها را جلب نماید. چه «مجلب» نانواچی و آشپز مخصوص پادشاه بود که همه روزه شخصاً برای او غذا میآورد و «نبوا» هم آبدارچی پادشاه بود و انواع و اقسام شراب را برای او تهیه میکرد و میآورد. و مهم آنکه «ولید» تنها آنها را برای غذا و شراب قابل اطمینان میدانست، چه در وقتی که تنها غذا و شراب میخورد و چه در وقتی که با میهمانان و خدم و حشمش اقدام به تناول غذا و شراب میکرد.
و این بود که جماعتی از مصریان نزد آنها آمدند و به آنها گفتند: اگر در طعام و شرابی که برای پادشاه درست میکنید و میبرید سم بریزید، ما املاک فراوانی از قبیل باغ و زمینهای زراعتی زیبا را به شما خواهیم داد و امنیت جانی شما را تأمین خواهیم کرد.
گفتگو در این رابطه به طول انجامید، سرانجام «مجلب» سریعاً با پیشنهاد آنها موافقت کرد، اما «نبوا» حالا به آن تن نمیداد، ولی پس از گفتگوهای فراوان توانستند که او را هم راضی کنند و مقداری پول را در همان ابتدای کار به آنها دادند.
فردای آن روز یعنی روز مسمومکردن پادشاه، فرا رسید و «مجلب» طبق قراردادی که با مخالفان پادشاه «ولید بن ریان» بسته بود، سم را در غذا ریخت، اما «نبوا» حفظ روابط دوستانهی خود را با پادشاه ترجیح داد و از خیانت به وی خودداری ورزید و سم را در شراب پادشاه نریخت.
طبق معمول هریک از آنان غذا و شراب مخصوص خود را برای پادشاه آورد، اما هیمن که پادشاه دستش را برای تناول غذا دراز کرد، «نبوا» فریاد زد و گفت: «سرورم! از این غذا نخورید که مجلب آن را آغشته به سم کرده است».
آنگاه پادشاه کمی به عقب برگشت و فوراً دستش را از ظرف غذا باز پس کشید و با تعجب نگاهی به مجلب کرد و در حالی که مجلب از ترس به خود میلرزید، به نبوا گفت: میفهمی که داری چه میگویی نبوا؟!
نبوا گفت: سرورم میگویم غذایی که روبهروی شما است توسط مجلب آغشته به سم شده است!
پادشاه گفت: و تو چکار کردی ای نبوا؟! آیا تو هم در شراب سم ریختهای؟ نبوا گفت: خدا نکند سرورم! آخر چرا این کار را بکنم در حالی که شما ولینعمت و پادشاه من هستید و من در سایهی لطف شما از زندگی خوبی برخوردارم، آیا این عاقلانه است که اینچنین کاری بکنم؟
آنگاه شاه در حالی که با خشم به مجلب نگاه میکرد گفت: در این صورت، این شراب را بخور ای نبوا!
نبوا پیالهی شراب پادشاه به ضمیمهی پیالهی دیگری را هم نوشید و چون شراب آغشته به سم نبود، سالم و سرحال در جای خود ایستاد و هیچ اتفاقی برایش نیفتاد.
آنگاه پادشاه کمی در جای خودش راست و ریست شد و مجلب را صدا زد تا کمی به او نزدیک بشود و به او گفت: ای مجلب! این غذا را بخور!
مجلب در حالی که هم میلرزید و هم عرق کرده بود، گفت: ای پادشاه، نمیتوانم آن را بخورم... نمیتوانم... خواهش میکنم مرا از این کار معاف کن!
پادشاه بر مجلب فریاد کشید و گفت: ای خائن! تو میدانی که این غذا آغشته به سم شده است، میخواستی مرا بکشی، حال خودت از مرگ میترسی هان؟! بگو: ببینم چه کسی سم را در این غذا ریخته؟ مجلب به لکنت افتاد و با ترس و لرز گفت: نه... نمیدانم...
آنگاه پادشاه نگهبانان را صدا زد و گفت: این دو نفر را دستگیر کنید و سپس حیوانی را بیاورید تا این غذا را بخورد.
نگهبانان بلافاصله اسب پیری را حاضر کردند و او را وادار به خوردن نان و غذای مسموم شده کردند، پس از آنکه آن اسب غذا را خورد، شیههای بلند زد و بر زمین افتاد و مرد.
در آن هنگام پادشاه حرفهای نبوا را باور کرد، و پس از دستگیری آنها، شروع به تحقیق گسترده از چند و چون آن قضیه کرد که دست آخر به محکومیت هردو منتهی شد: مجلب به اتهام اینکه سم را در غذای پادشاه ریخته و از اعتماد و اطمینان پادشاه که او را امین خود میدانست سوء استفاده کرده است. و نبوا به این اتهام که از توطئهچینی بر علیه پادشاه آگاه بوده و تا آخرین لحظات آن را فاش نکرده است.
و این بود که هردو پس از نجات از صدور حکم اعدام، روانهی زندان شدند تا کیفر کار خود را ببینند. در زندان هم همدم و مونس یوسف÷شدند و بیشتر اوقات و لحظات خود را در مصاحبت با وی سپری میکردند.
یک روز آنها در کنار یوسف÷نشستند و چون موضوعی، افکار آنها را سخت به خود مشغول کرده بود، برای چند لحظه هیچ حرفی نزدند تا اینکه «نبوا» سکوت را شکست و گفت: ای یوسف ، تو چه دانشی را فرا گرفتهای؟
یوسف÷گفت: من در پرتو فرمان خداوند به تعبیر و تفسیر خوابها میپردازم.
آنگاه همگی بازهم سکوت کردند، سپس یوسف÷نگاهی به هردوی آنها کرد، دید: که آنها طوری در خود فرو رفتهاند که انگار مسأله و موضوع مهمی برایشان اتفاق افتاده است، به همین خاطر فوراً گفت: چرا اینقدر غمگین و مضطرب به نظر میرسید؟!
گفتند: هردوی ما خوابی دیدهایم که اصلاً طبق میلمان نیست.
یوسف÷گفت: چه خوابی؟ خوابی را که دیدهاید برایم تعریف کنید!
آن دو جوان برای لحظهای، در جوابدادن متردد ماندند، سپس مجلب، ضمن آنکه خواب خود را بااهمیت خواند، گفت: ای یوسف ، آیا ما را از تعبیر خوابمان آگاه مینمایی؟
یوسف÷گفت: آری، مگر من به شما نگفتم: که به لطف و عنایت خداوند تعبیر آن را به شما خواهم گفت.
مجلب، بلافاصله به یوسف÷– در حالی که او قبلاً نانواچی پادشاه بود – گفت: من در خواب دیدم که دارم در سه تنور نان میپزم، سپس نانهای پختهشده را در سه سبد بر روی سرم گذاشتم، اما دیدم که پرندگان آمدند و همهی آنها را خوردند.
نبوا به یوسف÷گفت: در خواب دیدم که من سه خوشهی انگور سفید را گرفتهام و دارم عصاره و شیرهی آنها را در سه ظرف میریزم، سپس آن را به مانند سابق به شراب تبدیل کرده و برای پادشاه میبرم.
یوسف÷کمی ساکت شد، در حالی که هردوی آنها گردن برافراشته و با اشتیاق، منتظر شنیدن تعبیر خوابهایشان شدند. سپس رنگ از روی یوسف÷پرید چون به تعبیر و معنای آن خوابها پی برده بود. در آن هنگام نبوا طور دیگری به تکرار خواب خود پرداخت و گفت: ای یوسف دانا و عالم! من در خواب دیدم: که گویی در بوستانی هستم و سه خوشه خرما از آن چیدم. و پیالهی پادشاه به دست من بود و من آن انگورها را فشردم و از آنها شراب ساختم، و پس از آن پیالهای از شراب را برای پادشاه بردم [۴۲].
یوسف÷نگاهی به نبوا کرد، از چهرهاش فهمید: که دوست دارد زود از تعبیر خوابش آگاه شود، آنگاه نگاهی دلسوزانه توأم با ترحم به مجلب، کرد که دلش نمیخواست به مانند نبوا دوباره خوابش را تکرار کند.
یوسف÷در آن لحظه به صلاح ندانست که خواب را برای آنها تفسیر کند، چون میدانست که یکی از آنها – که همان مجلب بود – به زودی اتفاق ناگواری برایش رخ میدهد و تعبیر خوابش حاکی از امری خوشایند برای او نیست. به همین خاطر روی سخن را عوض کرده و بهتر دید: که به امر دعوت زندانیان – که در حال حاضر کافر هستند – برای پذیرش مقولهای «ایمان» بپردازد.
یوسف÷افکار خود را متمرکز و مرتب کرد، و دغدغهی اصلی خود را دعوت مردمان به سوی خداوندﻷقرار داد. چون این خداوند است که به او، این دانش را عطا کرده است و او به هیچ وجه نمیتواند ادعا کند که همهی این دانش را در پرتو افکار و آگاهیهای شخصی خود به دست آورده است. از سوی دیگر اگر یوسف÷بتواند فرایند تقوا و ایمان را در قلوب زندانیان جایگیر سازد، شرایط راستی و درستی خوابها خود به خود مهیا میشود. چه ایمان و صداقت انسان، خوابش را درست از آب درمیآورد و هرگز انسان گناهکار و دروغگو خوابی درست (و الهامی) نمیبیند، بدیهی است که خواب درست نعمتی از جانب خداوند است و معصیت، موجب زوال این نعمت میگردد و برعکس، طاعات و عبادات خیر و مژده و خوشبختی را برای انسان به ارمغان میآورند، به همین خاطر است که میبینیم: یوسف÷در سخنانش به افقی بالاتر میرود و روی آنها را تغییر میدهد. یوسف÷برای رفیقان زندانیاش بیان کرد که خداوند دانش مهم و عظیمی را به او اختصاص داده است. خود او در ارتباط با این دانش میگوید:
﴿لَا يَأۡتِيكُمَا طَعَامٞ تُرۡزَقَانِهِۦٓ إِلَّا نَبَّأۡتُكُمَا بِتَأۡوِيلِهِۦ قَبۡلَ أَن يَأۡتِيَكُمَا﴾[یوسف: ۳۷].
«گفت: من پیش از آنکه غذایی برایتان بیاورند و آن را بخورید، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت».
یعنی من میتوانم به هردوی شما خبر دهم که برای هرکدام از شما چه نوع غذایی میآورند – که هنوز نیامده است و کسی از آن خبر ندارد –
آنان گفتند: این کار که کار کاهنان و پیشگویان است.
یوسف÷گفت: من کاهن نیستم، بلکه این خداوند است که توفیق انجام چنین کاری را به من داده است. لذا من از لحاظ فالگیری و پیشگویی از روی ستارگان، آن خبر را به شما نمیدهم، بلکه در پرتو وحی الهی است. یوسف÷ضمن بیان دین و مذهب خود به آنان گفت: من ملتی را که به خداوند و جهان آخرت ایمان نداشت ترک گفتم و به دین پدران و اجدادم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب† که تمامی آنها پیامبرانی مؤمن و یکتاپرست هستند، گرویده و تابع آن هستم.
برای خاندان ما درست نیست که برای خداوند سبحان، شریک قائل شویم و همین ایمان، فضل و رحمتی از جانب خداوند بر ما است که واقعاً ما را از هرچی که شر است مصون نگاه میدارد و از سوی دیگر انجام کارهای نیک را برای ما مزین مینماید، گذشته از این، این هم فضل خداوند بر ماست که ما را به عنوان پیامبران صالحی قرار داده است. چنانکه بندگان صالح خداوند نیز از فضل و رحمت او برخوردار خواهند بود. ولی چه باید کرد که غالب مردم شکرگذار نعمات خداوند نیستند و اصلاً فضل و رحمتهای او را احساس نمیکنند.
آن دو جوان با خوبی به سخنان یوسف÷گوش فرا میدادند و از طرفی مشتاق شنیدن تعبیر خوابشان بودند، اما بازهم یوسف÷به دعوت خود ادامه داد و گفت:
﴿يَٰصَٰحِبَيِ ٱلسِّجۡنِ ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَمِ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ ٣٩﴾[یوسف: ۳۹].
«ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکنده (و گوناگونی که انسان باید پیرو هریک از آنها شود) بهترند یا خدای یگانهی غالب (بر هرچیز و همه کس)»؟
دوست دارید معبود شما دارای چه خصوصیتی باشد؟ آیا دوست دارید خدایانی را بپرستید که از لحاظ عدد و سن باهم فرق دارند؟ خدایانی را که هم اینک شما میپرستید، بتهایی بیش نیستند که قادر به انجام هیچ کاری، اعم از جلب منفعت و دفع مضرت نیستند، آیا این بتها بهترند یا خداوند یگانه و همیشه غالب بر همه چیز؟ مگر نه این است که خدایان پراکنده ارادهای و تصمیمی یکسان اتخاذ نمیکنند و اگر این اتفاق بیفتد و ما دارای خدایان گوناگونی شویم، قطعاً هریک قصد برتریجویی بر دیگری را میداشت و میخواست آن را به کلی از صحنه بدر کند. ای دوستان زندانی من! این بتهایی را که به جای خداوند به عنوان معبود خود قرار دادهاید، اصلاً به هیچ عنوان نمیتوان واژهی «الوهیت» را برای آنها به کار برد، و واژهی خدا و اله را خود برای آنها انتخاب کرده اید و گرنه جز جماداتی که نه قادر به تکلم هستند و نه قادر به تعقلورزی چیز دیگری نیستند.
ایمان و عقیده به یگانگی خداوند و اطاعت از وی، همه و همه دست به دست هم داده و اساس رسالت مرا در دنیا به عنوان یک پیامبری که مردم را به سوی دین خداوند یگانه و یکتاپرستی و اطاعت از وی و ایمانآوری به الوهیت و ربوبیت وی فرا میخواند تشکیل میدهند. بنابراین، دیگر در سایهی این دین الهی، مردم فقط خداوند سبحان را خواهند پرستید.
[۴۲]- عرائس، ثعلبی، ص ۱۰۸.