۶- آزادی یوسف÷از زندان و اثبات بیگناهی
پادشاه دانست که سخنان یوسف÷همگی به وقوع خواهد پیوست، به همین خاطر به آبدارچی خود یعنی «نبوا» و نگهبانان و مأموران زندان گفت: ﴿ٱئۡتُونِي بِهِ﴾[یوسف: ۵۰] «یوسف را نزد من بیاورید».
نبوا بلافاصله به سوی زندان حرکت کرد، در حالی که میدانست که بسیار دیر به یاد یوسف÷افتاده است، یعنی بعد از گذشت چند سال. و چون به زندان رسید با شادکامی مژدهی خروج از زندان را به او داد، اما یوسف÷دوستش را دچار تحیر کرد و گفت: من هم اینک همراه تو نمیآیم، و شرط آزادی من این است که تو این پیام را به گوش پادشاه برسانی.
﴿مَا بَالُ ٱلنِّسۡوَةِ ٱلَّٰتِي قَطَّعۡنَ أَيۡدِيَهُنَّۚ إِنَّ رَبِّي بِكَيۡدِهِنَّ عَلِيمٞ ٥٠﴾[یوسف:۵۰].
«ماجرای زنهایی که دستهای خود را بریدهاند چه بوده است؟ یقیناً پروردگار من به نیرنگ و مکر ایشان بسآگاه است».
یوسف÷از خارجشدن از زندان امتناع کرد و تأکید نمود: که تا روشنشدن بیگناهی من برای پادشاه و بطلان اتهاماتی که به جهت آنها وارد زندان شدم، این وضعیت ادامه خواهد داشت.
یوسف÷دلش نمیخواست که از سر ترحم و دلسوزی پادشاه آزاد شود و بعداً مردم او را متهم کنند و بگویند: این همان کسی است که به زن آقایش خیانت کرده است، لذا یوسف÷خواست که مردم به حقانیت بیگناهی و عفت و پاکدامنی وی پی ببرند.
و بدین ترتیب فرستادهی پادشاه برگشت و پیام یوسف÷را به پادشاه رساند. پادشاه پس از شنیدن پیام یوسف÷زنان شرکتکننده در میهمانی همسر عزیز و زلیخا را به نزد خود فرا خواند و به آنها گفت: وقتی که یوسف را به عشقبازی با خود تشویق و ترغیب کردید او را در چه حالی دیدید؟
زنها در پاسخ گفتند: «خدا منزه از آن است که (بندهی نیک خود را رها کند تا دامن پاک او به لوث گناه آلوده گردد!) و نه تنها هیچ گناه و بدیای از او ندیدهایم بلکه او جوانی عفت و بااخلاق است»!
سپس همسر عزیز از میان زنان برخواست و گفت:
﴿ٱلۡـَٰٔنَ حَصۡحَصَ ٱلۡحَقُّ أَنَا۠ رَٰوَدتُّهُۥ عَن نَّفۡسِهِ﴾[یوسف: ۵۱].
«هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و از راستان (در گفتار و کردار) است».
هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به سوی خودم خواندم، حرفهای یوسف÷کاملاً راست است و اصلاً دروغ نمیگوید، هنگامی که این کلام و آن گواهی برائت، از جانب همسر عزیز، به یوسف÷ابلاغ شد گفت: «حال باید سرورم عزیز بداند که من در غیاب او به ناموس وی خیانت نکردهام و شایعات و اتهامات مردم در این باره بیاساس بوده است».
هنگامی که بیگناهی یوسف÷برای پادشاه ثابت و روشن شد، وی به امانت و لیاقت و دیانت و دانش و کمال و عقل یوسف÷پی برد و به همین خاطر گفت:
﴿ٱئۡتُونِي بِهِۦٓ أَسۡتَخۡلِصۡهُ لِنَفۡسِي﴾[یوسف: ۵۴].
«او را به نزد من بیاورید تا وی را از افراد مقرب و خاص خودم نمایم».
هنگامی که فرستادهی شاه پیش یوسف÷آمد، به او گفت: دیگر باید با خواستهی پادشاه موافقت نمایی.
بالاخره یوسف÷از زندان آزاد شد و این دعا را برای زندانیان زمزمه کرد:
«خداوندا! دلهای خیرخواهان را متوجه آنها نما و خبرها را از آنان دریغ مدار، چه آنان هم اینک در تمامی شهرها داناترین مردمان نسبت به اخبار (الهی) هستند».
و نیز هنگامی که از زندان خارج شد بر روی درِ آن نوشت:
«این قبر زندگان و خانهی غمگینان و امتحان راستگویان و محل لذت بدخواهانهی دشمنان است».
سپس یوسف÷بدن خود را شست و با این کار چرکهای زندان را از خود زدود و لباس تازه و زیبا را به تن کرد و به جانب قصر پادشاه «ولید بن ریان» حرکت کرد، و هنگامی که در کنار در اتاق پادشاه ایستاد، گفت: از دنیا و خلایق دنیا تنها خداوند برای من کافی است، خدایی که مقامی بسوالا دارد و هیچ معبودی جز وی وجود ندارد.
و هنگامی که پیش پادشاه آمد گفت: خدایا من خیر تو را از خیر او میخواهم و از شر او و شر دیگران به تو پناه میبرم.
و آنگاه که پادشاه به او نگاه کرد، یوسف÷با زبان عربی به او سلام کرد. پادشاه گفت: این چه زبانی است؟
یوسف÷گفت: زبان عمویم «اسماعیل» است. سپس با لهجهی عبرانی برای او دعا کرد. پادشاه گفت: این چه زبانی است؟
یوسف÷گفت: این زبان پدرم «یعقوب÷» است.
پادشاه از فصاحت کلام و زبانهای یوسف÷خوشش آمد و اخلاق خوب و شایسته و پاکدامنی وی را ستود – در حالی که یوسف÷به سن سی سالگی رسیده بود – و او را در کنار خود نشاند و گفت: دوست دارم خوابم را از زبان خودت بشنوم! یوسف÷گفت: چشم ای پادشاه! «شما هفت گاو فربه خاکستری زیبا را دیدید که از ساحل رود نیل بیرون آمدند – در حالی که شیر از پستانشان فرو میچکید – در این حال که شما سرگرم تماشای آنها بودید و از دیدن آنها لذت میبردید، ناگهان آب رود نیل در زمین فرو میرود و بستر آن ظاهر میگردد و از گل و لای آن هفت گاو لاغراندام که اصلاً شکمشان دیده نمیشد و از فرط ناتوانی و ضعیفی پستان هم نداشتند و دارای دندانهای وحشتناک و پنجههای بسان پنجههای سگ و خرطومهایی بسان خرطومهای درندگان بودند، بیرون آمده و با آن گاوهای چاق و چله قاطی شده و به آنها حمله کردند و بسان حیوانات درنده آنها را از هم دریدند و گوشتشان را خوردند و پوستشان را پاره کردند و استخوانهایشان را درهم شکستند، در حالی که بازهم شما سرگرم تماشای این صحنههای اعجابانگیز بودید و اینکه چگونه آن گاوهای لاغراندام توانستند غالب آیند و با خوردن آن همه گوشت بازهم چاق نشوند. ناگهان میبینید که هفت خوشهی سبز و هفت خوشهی سیاه و خشک دیگر در یک قلمستان – که ریشههایشان در آب است – در کنار هم قرار میگیرند. در این حالت که شما با خود میگویید: این چیست؟! بادی میوزد و برگهای خوشههای سیاه خشکیده را بر خوشههای سبز و نارسیده میاندازد، آنگاه در آنها شعلهای از آتش پدید میآید و آنها را میسوزاند و همگی به رنگ سیاه میگرایند. این آخرین چیزی است که شما در خواب دیدید، سپس با وحشت از خواب بیدار میشوید» [۴۴]!
پادشاه گفت: حال پس از این خواب به نظر تو باید چکار کرد؟
یوسف÷گفت: «به نظر من باید در طی این سالهای سرسبز و خرم به ذخیرهی منابع غذایی و کشت غلات فراوان و ساختن اهرام و خزانههایی اقدام کنید. و بهتر است دانههای غلات را از خوشه و ساقهی آنها جدا نکنید (و آنها را خرمن نزنید) و آنها را باهم در انبارها ذخیره نمایید، چه در این صورت از یک طرف زمینهی ابقای آنها را فراهم میآورید و از طرف دیگر بعداً میتوانید خوشهها و ساقههای غلات را به عنوان علف به چهارپایان خود بدهید. و در عین حال به مردم دستور دهید: که مشروبات الکلی را از سر سفرهی خود برچینند. در این صورت غلات و مواد غذایی که انبار شده هم کفایت مردم مصر را میکند و هم مردم شهرهای اطراف، لذا هیچ بعید نیست که مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد شما بیایند تا مقداری از ذخایر غذایی خود را به آنها بدهید. در واقع ذخایر شما آنقدر زیاد خواهد بود که قبل از شما هیچکس چنین ذخایری را در اختیار نداشته است».
آنگاه ریان تبسمی کرد و با احترام به یوسف÷نگاه کرد و گفت: چه کسی میتواند مسؤولیت ذخایر و خرید و فروش آن را به نمایندگی از طرف من بر عهده بگیرد؟
یوسف÷گفت:
﴿ٱجۡعَلۡنِي عَلَىٰ خَزَآئِنِ ٱلۡأَرۡضِۖ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٞ ٥٥﴾[یوسف: ۵۵].
«(یوسف) گفت: مرا سرپرست خزانههای این سرزمین قرار بده؛ بهراستی که من نگهبان و خزانهدار آگاهی هستم».
آنگاه پادشاه گفت: چه کسی از تو بهتر؟! حال تو را به پست مقام وزارت مالی و خزانه منصوب میکنم، چه از این لحظه به بعد تو در پیش ما بزرگوار و مورد اعتماد و اطمینان هستی.
خلاصه پس از آنکه خداوند معجزات بیشماری را به یوسف÷اختصاص داد، از همان لحظه به عنوان شخصیتی بزرگوار و قابل اعتماد و اطمینان مطرح شد. شاید مشهورترین معجزهی یوسف÷همان تعبیر و تفسیر خوابهای دوستان زندانیاش و خواب پادشاه «ولید» بود [۴۵].
[۴۴]- عرائس، ثعلبی ص ۱۱۱، ۱۱۲. [۴۵]- مراجع اساسی: ۱- البدایه و النهایه: ابن کثیر ج ۱. ۲- قصص الأنبیاء: نجار. ۳- قصص الأنبیاء: احمد رجب. ۴- عرائس: ثعلبی. ۵- تفسیر قرطبی، سورهی یوسف. ۶- تفسیر ابن کثیر، سورهی یوسف. ۷- صحیح بخاری. ۸- صحیح مسلم.