چشم اندازی به معجزات پیامبران

فهرست کتاب

معجزه‌ی قوچ بزرگ

معجزه‌ی قوچ بزرگ

خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم می‌فرماید:

﴿فَلَمَّآ أَسۡلَمَا وَتَلَّهُۥ لِلۡجَبِينِ ١٠٣ وَنَٰدَيۡنَٰهُ أَن يَٰٓإِبۡرَٰهِيمُ ١٠٤ قَدۡ صَدَّقۡتَ ٱلرُّءۡيَآۚ إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجۡزِي ٱلۡمُحۡسِنِينَ ١٠٥ إِنَّ هَٰذَا لَهُوَ ٱلۡبَلَٰٓؤُاْ ٱلۡمُبِينُ ١٠٦ وَفَدَيۡنَٰهُ بِذِبۡحٍ عَظِيمٖ ١٠٧[الصافات: ۱۰۳- ۱۰۷].

«هنگامی که (پدر و مادر) هردو تسلیم (فرمان خدا) شدند (و ابراهیم پسر را روی شن‌ها دراز کرد) وابراهیم اسمعیل را به پیشانی بر زمین نهاد ، فریادش زدیم که ای ابراهیم! خوابت را به حقیقت رساندی. ما بدین‌سان به نیکوکاران پاداش می‌دهیم. بی‌گمان این ماجرا، آزمون آشکاری است. ، و ما قربانی بزرگ و ارزشمندی را فدا و بلاگردان او کردیم».

ابراهیم÷دوران جوانی و میان‌سالی را سپری و به سن کهن‌سالی رسیده بود، در حالی که در طی این مدت صاحب فرزندی نشده بود. لذا دائماً در مقام دعا از خداوند خواستار فرزندی بود.

سارا به خوبی از این موضوع آگاه بود و به همین خاطر به او گفت: «ای ابراهیم، تو خود می‌دانی که من عقیم و نازا هستم، با این حال دوست دارم که خداوند فرزندی را به تو عطا نماید. لذا کنیز خود یعنی «هاجر» را به تو می‌بخشم تا با او ازدواج کنی و از او به لطف خدا صاحب فرزندی بشوی. چه این امر موجب شادکامی و روشنی چشم ماست».

ابراهیم÷پس از اندکی سکوت به سارا گفت: با پیشنهاد تو موافقم، ولی می‌ترسم تو دستخوش حسادت و تنگ‌نظری بشوی.

سارا که واقعاً از لحاظ زیبایی به پای حوا می‌رسید، با اطمینان و از سر ترحم و دلسوزی گفت: نترس ای ابراهیم! نترس.

و بدین ترتیب ابراهیم÷با هاجر ازدواج کرد، در اوایل زندگی روزها به خوبی و خوشی سپری گشت، دیری نپائید که هاجر باردار شد و کودک زیبایی به دنیا آورد که او را «اسماعیل» نام نهادند.

آری، اسماعیل÷با آمدن خود، شادکامی خاصی را به ارمغان آورد و از همان لحظات اول در قلب ابراهیم÷جای گرفت.

غالب اوقات خود را با ابراهیم÷سپری می‌کرد و شوخی‌های پدرانه، موجب شادی او می‌گشت.

خلاصه در آن اوایل، خانه ابراهیم÷در شرایط خوب و بدون دغدغه‌ای به سر می‌برد. و ابراهیم÷هم به خاطر آن هدیه‌ی الهی – که در آن سنین پیری به او داده شده بود – شب و روز به ستایش و شکر خداوند سبحان می‌پرداخت.

اما اوضاع به همین منوال باقی نمی‌ماند و ناگهان اتفاقی غافلگیرکننده رخ می‌دهد که مسبب آن سارا بود. چه به یکباره آتش حسادت و نفرت نسبت به هاجر و کودکش در وجودش شعله کشیده و چون نتوانست شعله‌های آن را خاموش سازد، اشک‌ریزان و با صدایی گرفته به ابراهیم÷گفت: «ای ابراهیم! من دیگر نمی‌توانم این وضع را تحمل کنم، زود فکری به حال هاجر و اسماعیل بکن»!

این درست همان چیزی بود که ابراهیم÷از آن می‌ترسید، لذا به فکر فرو رفت، سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است برای هاجر و اسماعیل چند قدم دورتر مسکنی تهیه کند و با این کار، مشکل پیش آمده را حل نماید.

اما سارا نه تنها با این کار موافقت نکرد، بلکه حاضر نشد به هیچ وجه با آن‌ها در یک شهر زندگی نماید. چون هدف اصلی او، ندیدن هاجر و اسماعیل بود و اگر آن‌ها همچنان در همان شهر باقی می‌ماندند، گاه و بیگاه چشمش به آن‌ها می‌افتاد و این امر برایش ناخوشایند بود.

مشیت خداوند بر آن تعلق گرفت که سارا چنین حرف‌هایی را بزند و ابراهیم÷در صدد برآمد تا سارا را نسبت به هاجر و فرزندش اسماعیل خشنود و راضی نماید، اما وی بر حرف خویش اصرار داشت، به همین خاطر ابراهیم÷چاره‌ای ندید جز اینکه آن‌ها را از یکدیگر دور سازد.

ابراهیم÷هاجر و فرزندش اسماعیل را همراهی، و آن‌ها را به قصد مکانی – تا آن‌ها را در آنجا پناه دهد – خارج کرد، و طبق وحی الهی حرکت کرد و فلسطین را ترک نمود و به جانب جنوب روانه شد، و در صحرای حجاز شروع به حرکت کرد، تمامی این کارها در پرتو وحی الهی انجام می‌گرفت. آن‌ها در طول روز راه می‌رفتند و در هیچ جا توقف نمی‌کردند مگر هنگامی که احساس خستگی و نیاز به استراحت و یا احساس گرسنگی یا تشنگی می‌کردند.

آن‌ها همچنان بر این حالت بودند: تا اینکه به وادی مکه رسیدند، در آن زمان مکه محل تلاقی جاده‌ها برای رفت و آمد از شام به سوی یمن و برعکس بود.

و در این وادی ابراهیم÷برای خانواده کوچک خود یعنی مادر و پسر چادری برافراشت، تا به هنگام فرا رسیدن شب به آن پناه ببرند و کالاها و توشه‌های خود را در آن قرار دهند.

هاجر به چپ و راست خود نگاه کرد و آنچه را که می‌دید گویای چیز خوشایندی نبود، چه آنجا مکانی بیابانی و خشک و بی‌آب و علف بود که حتی انسانی در آنجا نبود که تنهایی آن‌ها را از بین ببرد.

سکوت برای چند لحظه حکم‌فرما شد و هاجر به اینجا و آنجا نگاه می‌کرد، در حالی که دچار تعجب و تحیر بود، آخر چگونه است که ابراهیم÷این مکان بیابانی و وحشتناک را به عنوان جایگاه و منزل خانواده‌اش برگزیده است؟ باید وی این کار را طبق فرمان الهی انجام داده باشد، به فکرش رسید که از ابراهیم÷در این باره سؤال کند تا نسبت به تردیدها و دودلی‌ها خود اطمینان یابد، به همین خاطر سرش را بلند کرد و با دلتنگی گفت: ای ابراهیم! آیا پروردگارت به تو امر کرده که ما را در اینجا تنها بگذاری؟

ابراهیم÷گفت: آری.

هاجر ایماندار به خداوند سبحان، فوراً گفت: پس بر خدا توکل کن، در واقع تو ما را به کسی محول و موکول کرده‌ای که خواهش و امید در نزد او ضایع نمی‌شود.

و در وداعی که هیبت ایمان و قدرت احساسات را حمل می‌کرد، ابراهیم÷هاجر و فرزند کوچکش «اسماعیل» را ترک کرد و رفت. و من فکر می‌کنم که اشک‌ها در حدقه‌های این انسان‌ها حبس شده است، از جمله اشک‌های طفلی که سفر او را از پای درآورده و مادرش که در برابر آزمایشی که قبلاً آن را نشناخته و تجربه نکرده پریشان است.

ابراهیم÷به راه افتاد و از همسر و پسرش دور شد، هنگامی که در حوزه‌ی دید آن‌ها قرار گرفت، سرش را بلند کرد و با گریه و خشوع در مقام دعا برآمد و گفت:

﴿رَّبَّنَآ إِنِّيٓ أَسۡكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيۡرِ ذِي زَرۡعٍ عِندَ بَيۡتِكَ ٱلۡمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ فَٱجۡعَلۡ أَفۡ‍ِٔدَةٗ مِّنَ ٱلنَّاسِ تَهۡوِيٓ إِلَيۡهِمۡ وَٱرۡزُقۡهُم مِّنَ ٱلثَّمَرَٰتِ لَعَلَّهُمۡ يَشۡكُرُونَ ٣٧[ابراهیم: ۳۷].

«خداوندا، من بعضی از فرزندانم را (به فرمان تو) در سرزمین بدون کشت و زرعی، در کنار خانه‌ی تو، (که تجاوز و بی‌توجهی نسبت به آن را) حرام ساخته‌ای، سکونت دادم. بار الها، تا اینکه نماز بر پای دارند، پس چنان کن که دل‌های گروهی از مردم (برای زیارت خانه‌ات) متوجه آنان گردد و ایشان را از میوه‌ها (و محصولات سایر کشورها) بهره‌مند فرما، شاید که (از الطاف و عنایت تو با نماز و دعا) سپاس‌گذاری کنند».

و بعد از این دعای مبارک که به عنوان دعای زمان محسوب است، ابراهیم÷نگاه وداع را به آن‌ها افکند و به سوی بلاد شام رهسپار شد.

روزها گذشت و اسماعیل÷تشنه شد و گریه کرد و هاجر دوان دوان از وادی مروه مکرراً به کوه صفا رفت، ناخود آگاه چاه زمزم جوشید و اسماعیل÷از سرچشمه‌ی شیرین آب زمزم – که برای نوشیدن مهمانان خداوند رحمان اختصاص یافت – نوشید و هاجر مطمئن شد که ضایع نمی‌شوند، چرا که به زودی در اینجا خلیل الله، (ابراهیم÷) خانه‌ی خدا را بنا خواهد کرد.

و چشمه‌ی زمزم که آب آن جوشید، در این مکان (بیابانی) بهترین چیزی بود که مسافران از آن بهره می‌جستند و در کنار آن اتراق می‌کردند و برهه‌ای از زمان را در کنار آن به استراحت و آب‌نوشی می‌پرداختند. دیری نپایید که یکی از طوایف عرب تمایلی پیدا کرد که در جوار وادی مکه سکنا گزیند و آن طایفه‌ی «جرهم» بود، به همین خاطر از هاجر اجازه اقامت گرفتند، بدین ترتیب وادی مکه توسط این قبیله آباد شد و محل رفت و آمد مردم و شترها و چهارپایان و طیور گشت و دعای ابراهیم÷که در حال ترک آن دیار، به مقصد بلاد شام و فلسطین، محل سکونت سارا، آن را زمزمه کرد جامه‌ی تحقق پیدا کرد.

﴿فَٱجۡعَلۡ أَفۡ‍ِٔدَةٗ مِّنَ ٱلنَّاسِ تَهۡوِيٓ إِلَيۡهِمۡ وَٱرۡزُقۡهُم مِّنَ ٱلثَّمَرَٰتِ.

و در بلاد شام ابراهیم÷احساس کرد که دلش برای دیدن پسر اسماعیل و همسرش هاجر تنگ شده و به همین خاطر به سوی دیار مکه رهسپار شد تا ببیند خدای سبحان با امانتش چه کرده است؟

(همین که وارد مکه شد) دید کاملاً آباد شده و مردمانی در آنجا خیمه زده‌اند و روح زندگی در همه جای آن جریان دارد، وی در وهله‌ی اول چنین گمان برد که راه را عوضی آمده و وادی مکه را گم کرده است، همان جایی که هاجر و اسماعیل را بنا به فرمان الهی در آنجا تنها گذاشت. همان وادی بی‌زرع و کشت بود. و از خود پرسید: آیا این همان وادی مکه است؟ آیا هاجر و اسماعیل در اینجا زندگی می‌کنند؟ بالاخره ابراهیم خلیل÷دانست که آن هم با شور و اشتیاقی که حدی نداشت، چرا که تعداد چادرها زیاد شده بود، اما چادر هاجر مشهور و برای عموم ساکنان مکه معلوم و شناخته شده بود، به همین خاطر مردم ابراهیم÷را به چادر وی راهنمایی کردند، ابراهیم÷به صورت درخشان کودک خود نگاه کرد و از این امر بسیار شادکام شد، هاجر هم به خاطر دیدار دوباره‌ی شوهرش خوشحال شد و از خداوند سبحان به خاطر نعماتی که به آن دو بخشیده بود، سپاس‌گذاری کرد.

و این وضعیت برای ابراهیم÷به طور پیوسته بود، یعنی گاه گاهی جهت رؤیت هاجر و اسماعیل به سوی خانواده‌ی کوچک و زیبایش می‌آمد.

در هر دفعه ابراهیم÷نماز می‌گذارد و سجده‌ی شکر برای خداوندی به جای می‌آورد که چشمان او را به خاطر جمال طفلش روشن کرده است، در حالی که در این سن کهن سالی و پیری به سر می‌برد. البته این یگانه نعمت خداوند بر ابراهیم خلیل÷نبود، بلکه خداوند سبحان، نعمات زیادی را به او ارزانی داشته بود که بزرگترین و مهمترین آن‌ها نعمت «ایمان» بود.