۱- آزر و راحیل
راحیل رختخواب را برای شوهرش آزر بن حیلوت آماده کرد تا استراحت کند و خستگی کار از تنش بیرون رود. در این هنگام از وی پرسید: راستی چرا دیروز به خانه نیامدی؟ من در این کلبه خیلی انتظارت را کشیدم.
آزر گفت: دیروز احساس کردم که بدنم درد میکند، به همین خاطر شب را در پیش یکی از دوستانم سپری کردم تا بلکه کمی آرام شوم، اما صبح که بیدار شدم بدنم بیشتر درد میکرد.
راحیل گفت: دیری نمیپاید که کاملاً احساس بهبودی و راحتی خواهی کرد، و حالا فقط میبایست به استراحت بپردازی ضمناً بگو ببینم این دفعه در بازار چه چیزی به دست آوردی؟!
آزر گفت: باور کن جز ناراحتی و احساس اینکه دارم پیر میشوم چیزی عایدم نشد، در ضمن جز گوسالهی کوچک و لاغری که عمرش به سه یا چهار سال میرسد نه چیزی خریدهام و نه چیزی فروختهام، آن گوساله را هم برای پسرم «الیاب» خریدهام. راحیل گفت: آن گوساله کجا است؟ و ماجرای آن چیست؟
آزر گفت: آن گوسالهی کوچک زرد رنگ زیبایی است که به دلم افتاد آن را بخرم، و به محض آنکه آن را خریدم، علفهایی که برایش گذاشته بودم، خورد و حالا هم در آن بیشه نزدیک به ما مشغول چریدن است. سپس آزر کمی ساکت شد و گفت: راستی حال تو چطور است و در این مدت که من نبودم چه اتفاقاتی رخ داد؟ حال پسرمان «الیاب» چطور است، او کجاست؟
راحیل گفت: دارد با بچههای آبادی بازی میکند و الحمد لله خوب است.
پیامبر خدا، موسی÷در حالی که از کوه مناجات (طور) بازمیگشت، از کنار ما رد شد و فرزندمان «الیاب» را صدا زد و او را بوسید و دستی بر سرش کشید و برای وی دعای خیر کرد، اما ایشان طبق معمول زود از اینجا رفتند و منتظر نشدند.
آزر گفت: اگر ایشان طبق معمول منتظر نمانده است، پس لابد بنی اسرائیل در غیاب وی کاری کردهاند، و خدای سبحان هم موسی÷را از آن مطلع ساخته و او هم با حالتی غمزدهای که تو ذکر کردی، از کوه مناجات بازگشته است.
راحیل گفت: شنیدم که وی بنی اسرائیل را ترک گفته و آنها هم در مدت غیاب وی گوسالهای از طلا که ساحری به نام «سامری» برای آنها ساخته بود را میپرستیدند. هنگامی که پیامبر خدا، موسی÷به خاطر این مهم به میان ما بازگشت، در این رابطه با وی صحبت کردم، اما وی جوابی به من نداد.
آزر گفت: این همان علت (بازگشت) او است، واقعاً چقدر سخت و ناخوشایند است آنچه که از بنی اسرائیل به پیامبر خدا موسی÷میرسد.
راحیل به شوهرش آزر گفت: آیا همراه من نمیآیی تا آن گوسالهای را که برای فرزندمان «الیاب» خریدهای، به من نشان بدهی؟!
آزر به عصایی تکیه داده و همراه با همسرش به راه افتادند: تا اینکه به مکان آن گوساله رسیدند، راحیل به آن گوساله نگاه کرد، در آن هنگام رنگ زرد و زیبای آن، چنان میدرخشید که گویی پرتو خورشید از آن میدرخشد. راحیل از دیدن آن گوساله بسیار خرسند شد و آمدن آن را به فال نیک گرفت و دستی بر بدن و سر و رویش کشید، آنگاه رو به آزر کرد و گفت: ببین آزر! چه خوب مشغول چریدن است! اگر اینطور پیش برود، دیری نمیپاید که چاق و فربه میشود.
و بعد از مدت کمی آن زن و شوهر راه بازگشت به کلبه را در پیش گرفتند، آزر گفت: الحق که گوسالهی زیبایی است، دلم به من خبر میدهد که آن گوساله بهترین مالی خواهد بود که آن را برای فرزندم الیاب باقی میگذارم.
راحیل از اشارهی آزر به مرگ دلتنگ شد و گفت: اما آن گوساله احتیاج به تلاش و مراقبت دارد تا اینکه خوب رشد کند و ثمر بدهد و ما از ثمرهاش بهره بگیریم، مگر نه اینکه چنان که میبینی ضعیف و لاغراندام است.
آزر گفت: تو خوب میدانی که من جز تقوا و پرهیزگاری برای خدایﻷ، چیزی برای پسرم «الیاب» به ارث باقی نمیگذارم، چه خدای سبحان دوست و یاور صالحان است و (انشاء الله) از پسرم الیاب لطف و مرحمت خود را دریغ نخواهد کرد، و در مال یا گنج من که تو برای آن دل نگران هستی، برای وی برکت خواهد فرستاد، پس اگر من از شما جدا شدم، مواظب پسرت باش! و قواعد ایمان و آنچه که از پدرانمان: ابراهیم و اسحاق و یعقوب و یوسف† و آنچه که از پیامبر خدا موسی÷به ارث بردهایم و دریافت کردهایم، به وی آموزش بده!
و تنها به امر آن گوساله اهتمام مده...! نه زمینی را با آن شخم بزن و نه مزرعهای را با آن آب بده، بر پشت آن سوار نشو و از شیر آن استفاده مکن!
آن را در بیشه آزاد بگذار و اصلاً در بارهاش فکر مکن، چرا که در پرتو حمایت الهی خواهد بود، و زمانی که الیاب بزرگ شد ماجرای آن گوساله را برایش یادآور شو!
آن زن و شوهر پس از آن گشت و گذار به کلبه بازگشتند، آزر به رختخوابش رفت و دوباره احساس ناخوشی و بیماری کرد، و با همسرش در بارهی امور و مسایل فراوانی صحبت کرد، به همسرش گفت: انگار مرگ نزدیک است و بازهم به تو سفارش میکنم که مواظب پسرم الیاب و آن گنج گرانبها - که همان گوسالهی زردرنگ و لاغراندام است که برای الیاب باقی میگذارم - باشی!
آزر در ادامهی سخنانش افزود: بر ما لازم است که در بارهی زندگی و شادی حرف بزنیم نه از مرگ و غم. آری، همین فردا صبح در بارهی زندگی و نشاط با تو صحبت خواهم کرد و به تو خواهم گفت: که من دوست دارم پسرم الیاب با رفقه دختر شمعون ازدواج کند. در واقع پدر آن دختر از انسانهای خوب و صالح شیوخ بنی اسرائیل است.
شمعون بن نفتالی مردی ثروتمند و دارای اغنام و احشام و طلا و جواهرات زیادی بود. مهم اینکه دوست و یاور پیامبر خدا، موسی÷و همواره با وی بود. شمعون شیخی متعبد بود و چه بسیار به آزر میگفت: تنها دخترم را به اسم رفقه نامگذاری کردهام، آن هم به خاطر خجستگی اسم رفقه، همسر پدر ما، اسحاق پیامبر خدا و از خداوند میخواهم تا جوان خوب و صالحی را به عنوان شوهر وی قرار دهد. سپس میگفت: چه خوب میشد اگر آن جوان همان پسر کوچولوی تو «الیاب» باشد که الیاب دو سال از رفقه بزرگتر است.
راحیل از این سخن بسیار خوشحال شد و گفت: چه خوب میشد اگر این کار عملی میشد، چرا که رفقه کودک زیبایی است و چنانچه بزرگ شود، از این هم زیباتر خواهد شد!
راحیل همچنین از سخن شوهر خوشبینش در بارهی ازدواج و خوشحالی شادکام شد، اما بیماری وی شدت یافت و مدت زیادی به وی مهلت نداد و این بود که پس چند روز آزر، دارفانی را وداع گفت.