۲- سفری جستجوآمیز
موسی÷همراه با یوشع بن نون بر روی ساحل دریا چندین شبانه روز را بیآن که از طولانیبودن حرکت یا صعب العبوربودن راه، اظهار خستگی و از پاافتادگی نمایند، سپری کردند. آنها در طی این مدت جز برای تناول غذا یا کمی خوابیدن، توقف نمیکردند، و بدین ترتیب مدت زمانی بر آنان سپری گشت و موسی÷همچنان بسان روز اول سفر، شادکام و با نشاط به نظر میرسید و جهت دیدار با عبد صالح خداوند اشتیاق فراوانی داشت و همتش اصلاً سست نشده بود، و خستگی او را احاطه نکرده بود و با پشتکار به راه خود ادامه میداد.
یوشع روزی به موسی÷گفت: خدا کند راه زیادی تا محل تلاقی دو دریا نمانده باشد.
موسی÷گفت: نمیدانم! تا به محل تلاقی دو دریا نرسم دست از حرکت برنمیدارم، حتی اگر روزگار و وقت زیادی در پی آن باشم.
موسی÷و یوشع به طور پیوسته در خشکی به سرعت حرکت میکردند، در حالی که آنان سرشار از روحیهی استقامت و نشاط بودند، تا اینکه غذایشان تمام شد، یوشع ماهی بزرگی را از دریا صید کرد و آن را برداشت تا از گوشت آن تغذیه نمایند. آن دو به صخرهای بزرگ رسیدند، آنگاه در کنار آن صخره نشسته و به استراحت پرداختند و سپس کم کم به خواب رفتند، پس از مقداری خواب و استراحت بلند شده و به راه افتادند، چیزی نمانده بود که این روز آنها هم تمام بشود و شب از راه برسد که ناگهان موسی÷احساس کرد که خسته شده و قدمهایش دیگر توان راهرفتن را ندارد، و اندام بدنش هم ضعیف و سست شده است. به همین خاطر بر زمین نشست و به خدمتکارش گفت: «غذا را بیاور! واقعاً ما در این سفر دچار خستگی شدهایم» تا شاید خداوند به ما قوتی بدهد که بتواند ما را در راه رسیدن به هدفمان یاری نماید.
در این هنگام آن خدمتکار جوان «یوشع» با دست به پیشانی خود زد و فریاد آهستهای سر داد و به موسی÷گفت: «آیا به یاد داری وقتی که به نزد آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زندهشدن و به شیرجه رفتن) آن ماهی را از یاد بردم (که آنجا در برابر چشمانم روی داد) جز شیطان (کسی) بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است».
موسی÷گفت: توضیح بده ببینم که چه اتفاقی برای آن ماهی افتاد؟
یوشع جواب داد: آن ماهی لغزید و به طرز شگفتانگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت!
در واقع آن ماهی از سبد بیرون افتاد و در راهی که به دریا منتهی میشد، حرکت کرد. موسی÷از سخن خدمتکارش یوشع متعجب شد و در حالی که شادکامی رسیدن به آرزو در دلش جا گرفته و لبخندی خوشبینانه بر لبانش نقش بسته بود، به او گفت: بگو ببینم ای یوشع! چه اتفاقی برای آن ماهی افتاد؟ یوشع گفت: در حالی که تو خواب بودی؟ اتفاق افتاد. هنگامی که من با صدای سبدی که در کنارم بود و ماهی هم در آن بود بیدار شدم و چشمانم را باز کردم، دیدم که ماهی از سبد سُر خورده و دارد بین صخرهها میغلتد، من هم بلافاصله از پشت به سوی آن شتافتم تا آن را به مکانش بازگردانم، اما در آن اثنا چیزی شگفتانگیزی را مشاهده کردم، و چیزی را دیدم که مرا مدهوش و متحیر ساخت.
موسی÷با خوشحالی و شادکامی گفت: چه دیدی؟ زود باش بگو!
خدمتکار جوان با تأسف و حیرت گفت: دیدم که آب آن ماهی را فرو پوشانده است و چنین خیال کردم که دارد حرکت میکند و از این سو به آن سو میرود، گویی دوباره زنده شده است، در سراشیبی و سوراخ بن صخرهها ناآرامی میکرد و از آن به سوی دریا خارج شد بدون اینکه من آن را درک نمایم یا بتوانم به آن برسم.
موسی÷زیاد متحیر نشد، در واقع وی در آیات و نشانههای خداوند که برای وی فرستاده است، تمامی توان و قدرت را لمس کرده و در دلایل انکارناپذیرش هرچه شگفتی است، مشاهده نموده است. اما خوشحال و شادکام شد، زیرا دریافت که زندهشدن آن ماهی مرده و بازگرداندن وی به صورت زنده به دریا همان نشانهی خداوند است که به او وعده داده بود: تا او را به محل تلاقی دو دریا راهنمایی کند و دانست راهی که ماهی در آن سُر خورده همان راهی است که منتهی به آن عبد صالحی میشود که در جستجوی دیدار اوست، به همین خاطر با شادکامی و نشاط به حرکت افتاد در حالی که به خدمتکارش میگفت: «این چیزی است که ما میخواستیم» پس بیا تا به سوی آن صخره بازگردیم.
این حالت در حد خود، سرآغاز معجزات موسی÷بود که خداوند سبحان در این داستان زیبا به او بخشیده است. و بقیهی معجزات شگفتانگیز دیگر را هنگامی که موسی÷با آن عبد صالح برخورد میکند، مشاهده خواهیم کرد.
هنوز خورشید طلوع نکرده بود که موسی÷و همراهش یوشع جوان، بازگشته و در پی رد پا و راهی که قبلاً از آن آمده بودند، برآمدند تا بتوانند آن صخرهای را که قبلاً در کنارش بودند پیدا نمایند، آنان به طور پیوسته حرکت میکردند و در جستجوی راه اول خود بودند تا اینکه به آن رسیدند، آنگاه موسی÷به خدمتکارش یوشع گفت: ای یوشع! مکانی را که آن ماهی از آن سُر خورد و به دریا رفت به من نشان بده!
آنگاه یوشع در جواب موسی÷به سراشیبی (یا سوراخ) بین صخرهها اشاره کرد و به او گفت: این همان راهی است که آن ماهی آن را پیمود.
موسی÷به جایی که یوشع اشاره کرد، نگاهی انداخت و دید: که آن سوراخی است در بین صخرهها که از جانب دیگر آن منتهی به دریا میشود، در نتیجه از آن رد شد و پشت سر او آن خدمتکار هم آمد، بدین ترتیب آنها از آن سوی صخره به سوی دریا خارج شدند، و موسی÷به پیرامون خود نگاهی افکند، آنگاه دید: آنچه که خداوند سبحان وعده داد حق است! آنچه را که آن صخره – به خاطر حجم بزرگش – مانع رؤیت آن شده بود، وی مشاهده کرد، یعنی آب دریای شیرین را که با آب دریای شور برخورد میکند، و در کنار صخره قالی سبزرنگی را دید: که پیرمرد زیبا و نورانیای با ریشی سفید چهارزانو روی آن نشسته است.
در آن هنگام موسی÷دانست که او در مقابل آن عبد صالحی است که خداوند وعدهای دیدار وی را داده بود، آن مردی است که خداوند سبحان چیزهایی از علم غیب را که تنها خاصهی وی است، به او یاد داده است. و این مرحله گام دومی است در راه (نشاندادن) معجزات در این داستان مبارک.
(فکر میکنید) بعد از این دیدار موسی÷با آن عبد صالحی چه میکند؟ بیایید این را هم دنبال کنیم.
موسی÷پیش عبد صالح آمد و به او گفت: سلام بر تو ای حبیب خدا.
آن پیرمرد در حالی که چهرهاش میدرخشید، نگاهی به موسی÷کرد و جواب سلامش را داد و گفت: و بر تو سلام، ای پیامبر خدا. بفرما، کنار من بنشین! موسی÷هم نشست و با تعجب پرسید: آیا تو مرا میشناسی؟!
پیرمرد گفت: آری، تو همان پیامبر بنی اسرائیل نیستی؟ موسی÷در حالی که بیشتر تعجب کرده بود، گفت: چه کسی مشخصات مرا به تو اطلاع داده؟ و چه کسی من را به تو معرفی کرده است؟!
آن پیرمرد جواب داد: کسی تو را به من معرفی کرد که من را به تو معرفی کرد، آنگاه قلب موسی÷سرشار از هیبت و اطمینان نسبت به آن شیخ شد و دانست که وی در حضور مردی صالح است که خدای سبحان او را برگزیده است. به همین خاطر با مهربانی و محبت گفت:
﴿هَلۡ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰٓ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمۡتَ رُشۡدٗا ٦٦﴾[الکهف: ۶۶].
«آیا (میپذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از آنچه مایهی رشد و صلاح است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی».
شیخ به موسی÷لبخندی زد و به او گفت:
﴿قَالَ إِنَّكَ لَن تَسۡتَطِيعَ مَعِيَ صَبۡرٗا ٦٧﴾[الکهف: ۶۷].
«تو هرگز توان شکیبایی با من را نداری».
موسی÷گفت: در قبال هرآنچه که به من یاد بدهی و راهنمایی فرمایی، صبور خواهم بود.
آنگاه شیخ سرش را با لبخند تکان داد و گفت:
﴿ وَكَيۡفَ تَصۡبِرُ عَلَىٰ مَا لَمۡ تُحِطۡ بِهِۦ خُبۡرٗا ٦٨﴾[الکهف: ۶۸].
«و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟».
ای موسی! در واقع علمی که من میدانم با علمی که تو میدانی تفاوت دارد، تو هرگز نمیتوانی نسبت به آنچه که از من صادر میشود صبر کنی و نمیتوانی آنچه را که از من میبینی، تحمل نمایی.
موسی÷گفت:
﴿سَتَجِدُنِيٓ إِن شَآءَ ٱللَّهُ صَابِرٗا وَلَآ أَعۡصِي لَكَ أَمۡرٗا ٦٩﴾[الکهف: ۶۹].
«به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت. و در (هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد».
در واقع من تصمیم گرفتهام ملازم و همسفر تو باشم تا آنچه را که خداوند به تو آموزش داده و ارشاد فرموده: به من آموزش دهی و ارشاد نمایی. در آن هنگام گنجشکی بر روی سنگی در آب فرود آمد و نوکی در آب زد و سپس پرواز کرد. آنگاه شیخ گفت:
ای موسی! آیا دیدی که آن گنجشک با منقارش چی از آب برگرفت؟! سوگند به خدا که علم من و علم تو در مقایسه با عمل خداوند تنها چنان است که این پرنده با منقار خود (چیزی) از دریا برگرفت.
سپس گفت:
﴿فَإِنِ ٱتَّبَعۡتَنِي فَلَا تَسَۡٔلۡنِي عَن شَيۡءٍ حَتَّىٰٓ أُحۡدِثَ لَكَ مِنۡهُ ذِكۡرٗا ٧٠﴾[الکهف: ۷۰].
«اگر تو همسفر من شدی، (سکوت اختیار کن و) در بارهی چیزی (که انجام میدهم و در نظرت ناپسند است) از من سؤال مکن تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم».
و آنچه را که تفسیر و تفصیل آن بر تو نهان و نامعلوم است، برایت تفسیر و توضیح میدهم.
موسی÷بلافاصله گفت: هرطور که شما صلاح بدانی و بدین ترتیب داستان معجزه، بلکه معجزات در این قصه در سه چشمانداز عجیب آغاز شد که در نهایت عبد صالح به توضیح دلایل و اسباب آنها خواهد پرداخت. و سرانجام موسی÷از آنها آموخت که تمامی آنها معجزات علم غیب هستند.