۳-۱۰- ورود فلسفه و کلام سبب انحراف در مباحث خبر واحد
پیامبر جظهور کرد تا دین اسلام را به انسانها ابلاغ نماید و آنها را از جهالت و نادانی به حقیقت و دانایی برساند، در این بین پیامبر جبحثهای اعتقادی را از طریق آیات قرآن و فرمایشات گهربارش برای اصحابش تبیین کرد و دین کامل را با تمام اصول و عقایدش ابلاغ نمود و اصول اسلامی – آنچه را که متکلمین اصول دین نامیدهاند – را تماماً با مثالهای فراوان به انسانها رساند. اصحاب آن پیامبر نیز با نهایت تلاش و کوشش فهم نبی را از قرآن گرفتند و سعی در نگهداری و انتقال آن به نسلهای بعدی کردند.
شاطبی در مورد صحابه میفرماید: «حقیقتاً مذهب صحابه که بر آن پایداری کردند، مذهبی صحیح در اعتقادات بود و هیچکس از آنها آن را رد نکرد و خلاف آن اعتقادات عمل نکرد، بلکه آنها بر کلام خدا و رسول خدا جاقرار و اذعان کردند و بر آن خرده نگرفتند و بر علیه آن برنخواستند، بلکه به آن ایمان آورده و بر آن اقرار کردند» [۵۲۱].
موضع علمای تابعین نیز در امتداد موضوع صحابه شدر برابر اعتقادات صحیح اسلامی بود، و به همین دلیل است که میبینیم آنها چطور در مقابل آراء شاذی که اشخاصی چون غیلان الدمشقی و جهم بن صفوان ابراز کردند، پایداری و مقاومتنمودن و بر آنها ردیههای شدیدی زدند، و کتابهای تاریخی پر از این مناقشات میباشد [۵۲۲].
کم کم مجادلهکردن در اصول دین آغاز شد و انحرافات شدیدی به وجود آمد و از اولین بدعتهایی که به وجود آمد تقسیم دین به اصول دین و فروع دین بود که تا بعد از دوران تابعین اثری از این اصطلاحات نبود. سپس فرق اسلامی و غیر اسلامی چون مرجئه، جهمیه، خوارج، معتزلیه، رافضه، قدریه و... به وجود آمدند.
در مراحل تطور و ظهور علم کلام در دین بحثهای متفاوتی وجود دارد ولی آنچه مشخص و معلوم است پیامبر جاز تحقیق و تفحص در متشابهات قرآن نهی فرمود و طبق آیهی ۷ سورهی آل عمران فقط از اصحابش انتظار داشت که به ظاهر این آیات ایمان آورند و در قلبشان هیچگونه شک و شبههای راه ندهند، و اصحاب رسول نیز امر رسول را سمعاً و طاعتاً قبول کردند و از آن صیانت نمودند و به نسلهای بعدی رساندند، ولی اول کسی که برخلاف سنت نبوی عمل کرد و در این آیات به مجادله پرداخت عبدالله صبیغ بود که حضرت عمر بعد از اقامهی حجت بر او، او را با شاخههای خرما زد و مردم را از مجالست با او نهی کرد [۵۲۳].
بعد از آن اشخاصی چون جعد بن درهم و شاگردش جهم بن صفوان آمدند که از اولین متکلمان در اسماء و صفات خداوند بودند و انحرافات زیادی را بعد از خود به وجود آوردند و احادیث مربوط به اسماء و صفات را به نقد و چالش کشیدند. سپس بدعت اعتزالی و معتزلیها به وجود آمد که سرمنشأ آنها واصل بن عطا و عمرو بن عبید بودند و اینها از اولین کسانی بودند که در علم کلام به جدال و مخاصمه با اهل سنت و جماعت برخواستند [۵۲۴].
کسانی که با تاریخ علم کلام آشنایی دارند به خوبی میدانند که اهل سنت و جماعت پیش از پیدایش اشاعره در مورد امور اعتقادی تنها بر نقل تکیه میکردند و به استدلالهای عقلی و فلسفی اعتماد و اعتنایی نداشتند، پیروی از این طریقه در زمانی انجام میپذیرفت که گروهی از مسلمانان به فلسفه گرایش پیدا کرده و براساس استدلالهای عقلی، عقاید خود را سامان میبخشیدند. ابوالحسن اشعری در دورهی دوم زندگی خود پس از این که از آوردگاه معتزله وی گرداند، مناظره و مجادله با مخالفان را آغاز کرد و با حربهی عقل و استدلال به ستیز با اهل بدعت پرداخت، در میان یاران و طرفدارانن اشعری کسانی پیدا شدند که به اندیشه و استدلال عقلی، سخت علاقهمند بودند. این اشخاص برای این که عقاید دینی خود را به اثبات رسانند و در عین حال از پیدایش هرگونه اشکال و گسترش شبهات جلوگیری به عمل آورند، ناچار شدند به وضع و تأسیس تعدادی از مقدمات عقلی بپردازند که ادله و آراء خود را بر آنها مبتنی کنند.
اندیشمندان اشعری این قواعد عقلی را از لحاظ وجوب اعتقاد به آنها تابع عقاید ایمانی قرار دادند. از جمله سردمداران این طریقه قاضی ابوبکر باقلانی (م ۴۰۳ ه) و امام الحرمین جوینی (م ۴۷۸ ه) را باید نام برد. ابوالمعالی امام الحرمین جوینی، کتاب الشامل خود را در این طریقه به رشته تحریر درآورد و در آن به شرح و بسط مسائل پرداخت، او سپس کتاب دیگر خود را تحت عنوان ارشاد به همین سبک ولی با تلخیص انتشار داد، بسیاری از مردم بعد از این کتاب را به منزلهی راهنما عقاید خویش شمردند و آن را مورد استفاده قرار دادند.
دکتر کمال محمد دو دلیل اساسی را سبب ورود فلسفه به گفتمان اسلامی میداند:
دشمنان و مخالفان اسلام، خصوصاً یهود و نصاری و پیروان ادیان فارسی به وسیلهی فلسفه به مخالفت و مجادله با اسلام میپرداختند، و این سبب شد که علما و اندیشمندان اسلامی – خصوصاً متکلمان – به یادگیری علم فلسفه اهتمام ورزند تا با حجت و زبان خصم به مقابلهی آنها بپردازند و اباطیل آنها را رد نمایند، تا این که این مسئله باعث شد، علم فلسفه در نزد عدهی زیادی از آیندگان به عنوان یکی از علوم مهم جلوه نمایند و جهل به آن مورد تقبیح قرار گیرد، و تا بدانجا رسد که جاحظ در اهمیت علم فلسفه میگوید: «شخص متکلم نمیتواند جامع علوم و صالح برای ریاست باشد، مگر این که به همان اندازه که دین را میداند، فلسفه را نیز بداند».
پرظرفیتبودن فکر و اندیشهی اسلامی است که باعث شده هر نوع چیزی را که با اصول عقیدهاش منافات نداشته باشد قبول کند و به وسیله آن عقول بشری را به شکوفایی بیشتر و نوگرایی سوق دهد [۵۲۵].
البته این دو دلیل باعث شد که متکلمان اسلامی از مصطلحات و مفاهیم فلسفی زیادی در تبین مسائل اعتقادی استفاده کنند و تا به آن حد افراط کردهاند که در تعریف خداوند مسائلی مثل، جوهر، ذات، عرض، داخل کون، خارج کون، جسم یا غیر جسم بودن و... را مطرح کردند که هیچگاه با گفتمان قرآنی همخوانی ندارد.
غزالی در مورد زمان آغاز مصنفات متکلمین و شرعو و گسترش افکار آنها چنین میگوید:
در قرن چهارم هجری مصنفات متکلمین شروع شد و فرورفتن در مجادلات و ابطال مقالات زیاد شد، پس مردم به کلام روی آوردند و براساس آن وعظ و اندرز میدادند و علم الیقین از آن زمان رو به ضعف گرائید، و از آن به بعد کم کم مردم از پیگیری علوم قلبی و تحقیق از صفات نفس و حیلههای شیطان، رو گرداندند و رو به علوم ظاهری نهادند.
پس از آن به شخص متکلم مجادلهکننده، عالم گفته شد، و به شخص قصهگویی که کلامش را با عبارات مسجع آرایش میداد، عالم گفتند و چون مردم عوام نیز به حرفهای آنها گوش میدادند و هیچ قدرت تمییزی بین حقیقت علم از سایر علوم ظاهری نداشتند، فریفتهی آنها میگردند. در حالی که شیرهی صحابه شو علوم آنها هرگز یک علم صرف ظاهری نبود. کار به جایی رسید که اسم علما بر چنین حرافان و قصهگویانی تطبیق یافت و لقب سلف را به غیر مسمایش بر خود اطلاق کردند. و علم آخرت افول کرد و فرق بین علم و کلام بر آنها پوشیده گردید، ولی باز عدهای خواص بودند که قدرت چنین تشخیصی را داشته باشند و وقتی که از آنها سؤال میشد که بین فلان شخص و فلان شخص کدامیک عالمتر است، در جواب میگفتند، فلانی کثیر العلم است ولی آن دیگری کثیر الکلام است، خواص فرق بین علم و قدرت بر کلام را میدانستند، و بدین شیوه در قرون گذشته دین ضعیف شد. پس حال و وضع زمان ما چگونه است؟ [۵۲۶].
علم کلام، علمی نبود که در دایرهی دین میدانداری کند و از کمی به فزونی و از أدنی به اعلی برسد، بلکه همواره در حال پس زنی از کمال به نقصان و از فرمانبرداری به سرپیچی و جدایی از دایرهی دین بود، و تا زمان بیشتر پیش میرفت تعارضات آن با دین بیشتر مشخص میشد. یکی از مواردی که متکلمین در آن با اهل سنت و جماعت زیاد به منازعه پرداختند بحث خبر واحد بود، آنها به خبر واحدی که از پیامبر جبه ما رسیده بود مثل خبر واحد شخص عادی نگاه میکردند و با عقل به تحلیل آن میپرداختند، در حالی که عقل به دلیل این که احکامش ظنی است نمیتواند معیار و میزان صحیحی باشد، و چون از درک امور غیبی عاجز است، باز انسان با عقل نمیتواند به تمام امور مربوط به توحید، آخرت، حقیقت نبوت و حقائق صفات الهی پی ببرد [۵۲۷].
یکی از علل اصلی انحراف متکلمین در بحث خبر واحد این بود که آنها منهجی ظنی عقلی را در بحث امور دین در پیش گرفتند و به تقلید از الفاظ و اصطلاحات فلسفهی یونان پرداختند و همان الفاظ را بر معانی اسلامی حاکم کردند، و به جای به کاربردن عقل اسلامی از عقل فلسفی محض استفاده نمودند و دچار کجفهمی در بحث اخبار شدند، چون در دایرهی عقل فلسفی به همهی اخبار با یک چشم نگاه کرده میشود و خبر هیچگونه تقدیسی ندارد. و همهی خبرها محتمل صدق و کذب میباشند.
یکی از انحرافات اصولیان متکلم توجیه و تحریف دیدگاههای اصولیین غیر متکلم – اهل حدیث – در مباحث اخبار آحاد بوده است از آن جمله میتوان به این مورد اشاره کرد.
غزالی در توجیه دیدگاه محدثین چنین میگوید: «آنچه از محدثین در مورد موجب علمبودن خبر واحد حکایت شده، شاید منظورشان مفید علمی مبنی بر وجوب عمل به آن است. یا به خاطر این بوده که ظن را علم نامگذاری کردهاند و به همین خاطر بعضی از محدثین گفتهاند: خبر واحد مفید علم ظاهر است، ولی علم دارای ظاهر و باطن نیست و فقط منظورشان ظن بوده است» [۵۲۸].
ما از غزالی میپرسیم که این تقسیمبندی و توجیهگری را براساس چه منبع و مستندی آورده است، شکی نیست که فقط نظر خودش میباشد و هیچ مستندی بر گفتهاش ندارد.
علم اصول فقه علمی گرانقدر و دارای شأن والایی میباشد که به وسیلهی آن استنباطات فقهی انضباط مییابد و قواعد کلی فقه ظهور مییابند و این علم حصار عظیمی است برای کسی که میخواهد در دین تفقه پیدا کند، بدون آن که دچار خطا، انحراف و یاوهگویی شود. با تبحر در این علم شخص میتواند به آسانی بین مسائل مختلف فقهی مذاهب ترجیح قائل شود و آراء فقهی فقها را مورد بازنگری قرار دهد. ولی متأسفانه چیزهایی وارد علم اصول فقه شد که جزو آن نبود – همچنانکه با ورود فلسفه و کلام یونانی علوم دیگر نیز دچار چنین وضعی شدند – و باعث شد که این علم آن صفا و شفافیت خودش را از دست دهد و حتی در بعضی از مباحث دچار انحرافات شدیدی شود که تا به امروز اثر آن مانده است.
دکتر محمد العروسی عبدالقادر در این باره میگوید:
«زمانی که این متکلمان متصدی کتابت در مسائل مربوط به اصول فقه شدند، فقط به اختلاط علم کلام و مقدمات آن با علم اصول فقه اکتفاء نکردند، بلکه امور فرضی چون، تعارض دو خبر ثابت از پیامبر ج، تخصیص عام قرآن با سنت، جواب رسول جبه سؤال سائل به جوابی اخصتر از سؤالش، تمثیل مسألهی تکلیف ما لا یطاق به تکلیف محال و وقوع آن در شریعت، و غیره را در دایرهی اصول فقه مطرح کردند، در حالی که اینگونه مسائل اصلاً در شریعت وجود ندارد.
سپس متکلمین تا جایی رسیدند که علم کلام را اساسی برای معرفت اصول فقه دانستند، بلکه از لا به لای کلام قاضی ابوبکر باقلانی چنین فهمیده میشود که ایشان تبحر در علم کلام را شرطی اساسی برای مجتهدین میداند.
و همانگونه که مشاهده میشود اکثر فقها در نوشتههایشان در رابطه با اصول فقه چیزهای زیادی از اصول اشعری و اصول کلامی وارد کردهاند و حکم آنها در مورد مسائل بر حسب اعتقادات و تصورات کلامیشان بوده تا این که بر مبنای کتاب و سنت باشد» [۵۲۹].
دکتر محمد العروسی در جای دیگر از کتابش میگوید:
«از آن جهت که بعضی از مسائل اصول فقه – مثل: اخبار، حجیت اخبار آحاد، وقوع نسخ، مسائل تکلیف، امر به چیزی و نهی از آن چیز آیا لازمهاش امر و نهی از ضدشان است؟ مسئله استطاعت، مسائل تکلیف ما لا یطاق، مسائل مربوط به إکراه و غیره – با بعضی از مسائل اصول دین مشترکند، به همین خاطر اکثر کسانی که در علم کلام تصنیفاتی داشتند به خودشان اجازه دادند تا در اصول فقه نیز کتاب بنویسند، و باعث ایجاد میدان وسیعی و اسنوی از متکلمین تبعیت کردند و همان منهج کلامی را بر بحثهای اصول فقه حاکم نمودند. رسوخ دیدگاه کلامی فلسفی بر اصول فقه حنفی زیادتر بود و این را میتوان در کتابهای شراح به زودی و المنتخب أخسیکثی مشاهده نمود. و در میان این حنفیها اشخاصی چون عیسی بن أبان به وجود آمدند که برای اولین بار عدم حجیت اخبار آحاد را مطرح نمود و سپس أبوزید الدبوسی، بزودی، نسفی، عبدالعزیز البخاری و غیره از اقوال او پیروی کردند تا این قول به عنوان اصلی از اصول فقه حنفی شد» [۵۳۰].
[۵۲۱] الشاطبی، الإعتصام، ۳۷۲. [۵۲۲] حلمی، منهج علماء الحدیث والسنة في أصول الدین، ص ۴۴. [۵۲۳] حلمی، منهج علماء الحدیث والسنة في أصول الدین، ص ۵۵. [۵۲۴] السفارینی، شرح عقیدة السفارینی، ص ۱۰. [۵۲۵] کمال محمد، علم أصول الدین وأثره في الفقه الإسلامی، ص ۳۵ – ۳۶. [۵۲۶] الغزالی، إحیاء علوم الدین، ۱ / ۱۳۴ – ۱۳۵. [۵۲۷] ابن خلدون، مقدمة ابن خلدون، ص ۳۸۲. [۵۲۸] الغزالی، المستصفی، ۱ / ۲۷۲. [۵۲۹] العروسی، المسائل المشترکة بین أصول الفقه وأصول الدین، ص ۱۶ – ۱۷. [۵۳۰] العروسی، المسائل المشترکة بین أصول الفقه و أصول الدین، ص ۱۲ – ۱۴.