اهانت به علی بن موسی:
اما علی بن موسی بن جعفر کسی است که دربارهاش گفتهاند که او معتقد به نزدیکی مرد با زنش از پشت بود. [۷۶۶]
همین داستان را دربارهی پدرش، موسی بن جعفر گفتهاند.
از هاشم بن احمد نقل شده که گفت: ابوالحسن÷ گفت: «آیا میدانی که فردی از مغرب آمده است؟ گفتم: خیر. گفت: آری، مردی سرخ پوست آمده است، همراه ما بیا. پس همراه او سوار شدیم تا نزد آن مرد رفتیم. دیدیم که مردی از مغرب هست و بردههایی همراه داشت. به اوگفت: بردهها را به ما نشان بده. او نه کنیز را به ما نشان داد. ابوالحسن گفت: ما نیازی به اینها نداریم. پس گفت: بقیه را نشان بده. گفت: دیگر چیزی ندارم. گفت: بقیه را به ما نشان بده. گفت: به خدا قسم، جز یک کنیز مریض چیزی نداریم. گفت: چرا آن را نشان نمیدهی؟ خودداری کرد. پس ابو الحسن روانه شد و فردا ما را نزد او فرستاد و گفت: بگو که حد اکثر چقدر میفروشی؟ وقتی گفت: این قدر و آن قدر، بگو: خُب قبول دارم. پس نزد او رفتم و گفت: نمیخواهم از این مقدار کمتر بفروشم. گفتم: خُب قبول دارم و کنیز را برمیدارم و این مقدار پول را به تو میدهم. او قبول کرد و گفت: این کنیز برای تو، اما مردی که دیروز با تو بود، چه کسی بود؟ گفتم: مردی از بنیهاشم. گفت: کدام بنیهاشم. گفتم: از بزرگان و سران آنهاست. گفت: بیشتر از این مقدار میخواهم. گفتم: بیشتر از این ندارم. گفت: ماجرای این کنیز را برایت بازگو کنم؟ این کنیز را من از دورترین نقطه برای خودم خریدهام، با زنی که اهل کتاب بود، ملاقات کردم و او گفت: ماجرای این کنیزی که با توست، چیست؟ گفتم: آن را برای خودم خریدم. گفت: شایسته نیست که کنیزی با این اوصاف نزد کسی مثل تو باشد. شایسته است که نزد بهترین مرد روی زمین باشد. پس زیاد پیش او نمیمانَد تا اینکه پسری از او به دنیا میآید که شرق و غرب زمین مدیون اوست. راوی گوید: پس کنیز را بردم و پس از مدت کمی که پیش وی بود، علی را به دنیا آورد». [۷۶۷]
آیا عاقلانه است که امثال موسی بن جعفر و جعفر بن باقر، زنی از بنیهاشم یا سایر اشراف برای ازدواج پیدا نکنند و مجبور به خرید کنیز از کنیز فروشان شوند. این مطالب خندهدار و گریهآور مایهی شگفتی است.
همچنین به رضا نسبت دادهاند که او عاشق دختر عموی مأمون بود و دختر عموی مأمون نیز، عاشق رضا بود؛ همچنانکه ابن بابویه قمی در بیان روابط ذو الریاستین (فضل) و رضا میگوید:
«فضل دشمنی شدیدی را با امام رضا اظهار میکرد و به خاطر اینکه مأمون برایش احترام قائل بود، به او حسادت میورزید. اولین چیزی که برای فضل از جانب ابوالحسن آشکار شد، این بود که دختر عموی مأمون رضا را دوست میداشت و رضا هم او را دوست میداشت و درِ اتاق وی به مجلس مأمون باز میشد و او از آنجا به رضا مینگریست و او را دوست میداشت. فضل این مسأله را به مأمون تذکر داد و گفت: شایسته نیست که در خانهی زنان به مجلس تو باز باشد. سپس مأمون دستور داد که آن را ببندند. روزی مأمون نزد رضا میآمد و روزی رضا نزد مأمون میآمد. منزل ابوالحسن کنار منزل مأمون بود. وقتی ابوالحسن نزد مأمون رفت، دید که در بسته است، گفت: ای امیر مؤمنان! این در چرا بسته است؟ گفت: نظر فضل بود. گفت: إنا لله وإنا إلیه راجعون؛ فضل چه کاری به امیر المؤمنین و حرمش دارد؟
مأمون گفت: نظر تو چیست؟ رضا گفت: آن را باز کن و بگذار که دختر عمویت وارد شود و سخن فضل را قبول نکن. مأمون به باز کردن در و وارد شدن دختر عمویش امر کرد. وقتی این خبر به فضل رسید، ناراحت و غمگین شد». [۷۶۸]
ترسویی و خواری را به رضا نسبت میدهند و میگویند: وقتی جلودی-یکی از فرماندهان رشید- کسی را پیش وی فرستاد تا خانهاش را غارت کنند و اموالش را ببرند، رضا به جای اینکه از خانواده و شرف و آبرو و حیثیتش دفاع کند، اموال را به او میداد:
«ابوالحسن، رضا داخل شد و همهی اموال را به فرستادهی جلودی داد و چیزی برای خانوادهاش باقی نگذاشت حتی گردنبند و گوشواره و جامههایشان را برای خانوادهاش باقی نگذاشت و همه را از آنان گرفت و با تمامی آنچه که در خانه بود، به او داد». [۷۶۹]
[۷۶۶] الاستبصار، ج۳، ص۳۴۳. [۷۶۷] ابن بابویه، عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۷ و ۱۸. کلینی، الأصول من الکافی، ج۱، ص۴۸۶. [۷۶۸] عیون اخبار الرضا، ص۱۵۳ و ۱۵۴ . [۷۶۹] همان، ج۲، ص۱۶۱ .