[گفتگوی عباس و علی بدرباره بیماری پیامبر جو اضطراب انصار و موضعگیری لشکر اسامهس]
بعد از مریضی نبی جفکر عباس و علی مشغول شد. عباس به علی گفت: «من مرگ را در چهرههای بنیعبدالمطلب میشناسم. پس بیا تا مسئله را از رسول خدا جبپرسیم و در نتیجه، اگر امر [جانشینی رسول] برای ما بود، آن را بدانیم [۱۱]». همچنین عباس و علی به فکر میراث خویش افتادند که نبی جاز فدک، بنینضیر و خیبر به جای گذاشته بود [۱۲]. در این هنگام، امرِ انصار مضطرب گردید، چه، جانشینی را برای خود میخواستند، یا اینکه لااقل میخواستند در این امر با مهاجرین شریک باشند [۱۳].
و دلهای لشکریانی که به پیشواییِ اسامه بن زید برای جنگ مهیا شده بودند لرزید [۱۴].
[۱۱] و علی کرماللهوجهه به او جواب میدهد که: «به خدا سوگند که اگر ما این مسئله را از رسول خدا جبخواهیم و او این امر را از ما منع کند، پس از آن هرگز مردم آن را به ما واگذار نخواهد کرد، و به خدا سوگند که من این امر (جانشینی) را از رسول خدا جدرخواست نمیکنم». این روایت را بخاری در کتاب مغازی در صحیح خود نقل نموده است. و نیز ابن کثیر در البداية والنهاية این روایت را از حدیث زهری از عبدالله بن کعب بن مالک از ابن عباس به ثبت رسانده است؛ همچنین امام احمد در مسند خویش از آن سخن رانده است. [۱۲] تفصیل این سخن در صفحات بعد و هنگام بحث در مورد حدیث «لانورث، ما ترکنا صدقه»خواهد آمد. [۱۳] در نتیجه در حالی که سعدبن عباده نیز در میان آنان بود، در سقیفه بنیساعده گرد آمدند. آنان میپنداشتند که امر خلافت برای آنان است. چون شهر، شهر آنان بود و در هر صورت آنان انصارِ رسول خداوند و فدائیان اسلام بودند، و قریش نیز میباید در این امر انصار را شریک سازند. لذا سخنگوی آنان- حبابابن المنذر – گفت: «من این فتنه را خوابانده و به این سخنان پایان میدهم. یک امیر از ما و یک امیر از شما». اما با وجود همه اینها مردی از انصار - یعنی بشیربن سعد الخزرجی پدر نعمان ابن بشیر – میخواست حتی از عمر در بیعت با ابوبکر پیشی بگیرد، و درست قبل از این موضوع، دو نفر از مردان صالح یعنی یعومبن ساعده الأوسی و معنابن عدی که با انصار پیمان داشت، اینگونه رفتار انصار را نپسندیده و نظر دادند که مهاجرین باید بدون توجه به سخنان انصار به این امر پایان دهند، و از سقیفه خارج شدند. اما حکمت و نور ایمانی که قلب ابوبکر را سرشار کرده بود، باعث تدبیر حکیمانه او گشت، تا با شایستگی تمام این نزاع را پایان داده، و همواره در بروز مصیبتهای عظیم یاریگر این ملت باشد. [۱۴] این لشکر مشتمل بر هفتصد نفر بود که سمت امارت و پیشوایی آن را اسامه بن زید در دست داشت و آنان را رسول خدا جبرای رفتن به «تخوم بلقاء» [در شرق اردن] مهیا ساخته بود- یعنی همان جایی که «زید بن حارثه، جعفربن ابیطالب، و ابن رواحه به شهادت رسیده بودند. هنگامی که رسول اکرم جبه رفیق اعلی پیوست، بسیاری از صحابه – که عمر نیز جزو آنان بود – این گونه صلاح میدیدند که بهتر است صدیق به علت وجود اضطراب و تشویق در بین مردم قبایل اطراف، از فرستادن این لشکر خودداری کند. ابن کثیر در کتاب البداية والنهاية از حدیث قاسم و عمره از عایشه نقل میکند که گفت: «هنگامی که رسول خدا ججان را به جان آفرین سپرد همه اعراب مرتد شده و به نفاق افتادند. به خدا سوگند آنچنان اندوهی بر من نازل شد که اگر بر کوهها فرو میافتاد آنان را خورد میکرد. اصحاب محمد جهمانند گوسفندانی بودند که در شبی بارانی در زمینی خشک و پر از درندگان رها شده باشند. پس به خدا در هیچ امری اختلاف نکردند، مگر اینکه پدرم به آن پایان داده و مسئله را ختم نمود». (خ)