[قیام و شهادت حسین بن علی ب]
پس اگر گفته شود: حتی اگر برای یزید بجز قتل حسینبن علی نبود، همان کافی بود.
پس میگوئیم: أسف و اندوه بر همه مصیبتها یک بار، و اسف و اندوه بر مصیبت حسین هزار بار. او در کودکی در آغوش نبی جبود و اکنون خونش بر خاک نرمی ریخته است که همچنان میجوشد و از جوشش نمیایستد.
و از بارزترین اخباری که در مورد آن روایت شده است این است که یزید به ولیدبن عتبه نامهای نوشته و از مرگ معاویه سخن میگوید، و به او دستور میدهد که از اهل مدینه برای او بیعت بگیرد. و او نیز مروان را خوانده و به او گفت: بسوی حسین بن علی و ابن الزبیر بفرست. پس اگر بیعت کردند که هیچ، و اگر نه گردن آنان را بزن. او جواب داد: سبحانالله، حسینبن علی و ابن الزبیر را میکشی؟ گفت: همین است که میگویم. پس بسوی آنان فرستاد، و ابن الزبیر نزد او آمد. پس در مورد مرگ معاویه سخن گفته و از او بیعت خواست. ابن الزبیر گفت: همانند من اینجا بیعت کند؟ بر منبر بالا رفته و من با تو همانند مرد و در علن بیعت میکنم. پس مروان از جا برخاسته و گفت گردن او را بزن، چون او (ابن الزبیر) فتنه و شر در زیر سر دارد. و به هم بدو بیراه گفتند. پس ولید گفت: آنان را از نزد من بیرون کنید. و بسوی حسین فرستاد و با او هیچ سخنی نگفت، و از نزد او بیرون رفتند. و ولید برای آنان کمین گذاشت. و هنگامی که صبح نزدیک شد، هر دو شتابان به مکه رفتند، و در آنجا با هم ملاقات کردند. ابن الزبیر به حسین گفت: چه چیزی جلوی شیعیانت و شیعیان پدرت را میگیرد. پس بخدا سوگند که اگر من همانند آنان را داشتم، بسوی آنان میرفتم.
و این مسئلهای است که به صحت رسیده است [۳۰۰].
و تاریخنویسان ذکر کردهاندکه نامههای اهل کوفه به حسین رسید [۳۰۱]. و حسین، مسلمبن عقیل – پسر عمویش – را بسوی آنان فرستاد تا از آنان برای او بیعت گرفته، و در امر آنان بنگرد. ابن عباس او را از این عمل نهی نموده و به او یادآوری کرد که آنان پدر و برادرش را قبلاً سرشکسته کردهاند. و ابن الزبیر به او نظر داد که خارج شود، پس او نیز خارج شد. او هنوز به کوفه نرسیده بود که مسلم بن عقیل کشته شد، و کسانی که او را برای بیعت خواسته بودند او را تسلیم کردند. و به همین اندازه پند و اندرز برای کسی که پندپذیر باشد، کافیست. به این ترتیب بود که او برای دین غضبناک شده، و برای حق قیام نمود. اما او سنصیحت اهل علم زمان خویش یعنی ابن عباس را قبول نکرد، و رای شیخ صحابه، ابن عمر را نپذیرفت [۳۰۲]. او ابتدا را در انتها طلب میکرد. او استقامت و راستی را از اهل کجی و ناراستی میخواست. او بشاشت جوانی را در انتهای پیری آرزو میکرد. در اطراف او، کسی همانند خودش نبود، و یارانی نداشت که حق او را رعایت نموده، و یا خود را قربانی او کند. پس خواستیم که زمین را از یزید پاک کنیم [۳۰۳]، در نتیجه خون حسین را بر آن جاری ساختیم. و مصیبتی گریبانگیرمان شد که همه شادیهای دهر آن را پاک نخواهد ساخت [۳۰۴].
و کسی در مقابل او خارج نشد، مگر به تأویل، و با او کسی به قتال نپرداخت، مگر با تمسک به سخن جدّ بزرگوار او جکه در این رابطه زیاد است. از جمله این حدیث را که مسلم از زیاد بن علاقه از عرفجه بن شریح روایت کرده است که رسول خدا جفرمودند:
«در آینده مصیبتها و غمها خواهد بود، پس کسی که بخواهد، امر این امت را در حال اجتماعش متفرق سازد، او را با شمشیر بزنید، حال این شخص هر که میخواهد باشد».
پس مردم با تمسک به اینگونه احادیث خارج شدند.
پس هنگامی که عظیم این امت، و پسر عظیم این امت، و شریف این امت و پسر شریف این امت، حسین، خانه و خانواده و شترهای خویش را بهمراه برده – حال آنکه کسانی همانند ابن عباس و ابن عمر او را به تمسک به حق و عدم انجام اینکار نصیحت میکردند – و حتی آنچه نبی جدر مورد برادرش گفته بود را میدانست [۳۰۵]، و نیز میدانست که او از سیرت برادرش که همه لشکر زمین را بهمراه داشت و بزرگان خلق از او طرفداری میکردند، اما صلح را انتخاب کرد، دوری گرفته است، و در مقابل با تمسک به وعدۀ پوچ عدهای اوباش کوفه به این سفر دست میزند، و نیز بزرگان صحابه را میدید که او را از این کار باز میدارند، و به آنان التفاتی نمیکند، پس چه سخن دیگری میتوان گفت، بجز اینکه تسلیم قضای خداوند میشویم و میگوئیم: حزن و اندوه بر پسر دختر رسول خدا جتا آخر دهر. و اگر بزرگان صحابه نمیدانستند که این مسئله مصیبتی بوده است که خداوند آن را از اهل بیت دور گردانیده است، و فتنهای بوده است که کسی نباید در آن داخل بشود، او را هرگز رها و تسلیم نمینمودند. پس به احمد بن حنبل بنگریم که با همه شدت و زهدش و تقوی و منزلت عظیمش در دین، یزید ابن معاویه را در کتاب زهد خویش، جزو زاهدان میخواند و از او نقل میکند که میگوید: «اگر کسی از شما بیمار شده و سپس شفا یافت، پس به بهترین عمل خویش نگریسته و همواره ملازم آن باشد، و نیز به بدترین عمل خویش نگریسته همواره از آن دوری کند». و این مسئله نشان میدهند که یزید نزد امام احمد بن حنبل دارای منزلتی عظیم بوده است که اینگونه از او در زمره زهّاد صحابه و تابعین که همواره به سخنان آنان اقتداء میشود یاد میکند. آری، او را قبل از اینکه وارد مبحث تابعین شود، در زمره صحابه خوانده است [۳۰۶] [۳۰۷]، پس این سخن کجا، و آنچه مؤرخین در مورد شرابخواری و انواع فجور او گفتهاند کجا؟ آیا شرم نمیکنید؟ و اگر خداوند جوانمردی و حیا را از آنان سلب نموده است، پس شما نیز از آنان دور شده و به فضلای این امت اقتدا کنید، و این ملحدان و دیوانگان را که خود را مسلمان میخوانند رها کنید. ﴿هَٰذَا بَيَانٞ لِّلنَّاسِ وَهُدٗى وَمَوۡعِظَةٞ لِّلۡمُتَّقِينَ ١٣٨﴾والحمد لله رب العالـمين[آل عمران: ۱۳۸].
و پس از آن به ابن الزبیر بنگرید که پس از بیعتش در مکه، حالتش چگونه شد، و به ابن عباس و عقل او بنگرید که به امر خویش رو میکند. و به ابن عمر و سنش و تسلیم شدنش به امر دنیا بنگرید که چگونه آن را به کناری میاندازد. و اگر قیام نمودن ارزشی داشت، پس ابن عباس اولیتر به آن بود. چون ذکر میشود که پسران برادرش عبیدالله به ظلم کشته شدهاند [۳۰۸]. اما او به دیدۀ عقل به مسئله نگریسته و دانست که خوانخواهی عثمان به جائی نرسید، چه رسد به خوانخواهی پسران عبیدالله! و مسئله گرهخورده و آنگونه بود که حق و باطل در هم آمیخته شده بود. پس آنان برای حفظ نمودن اصل، یعنی اجتماع امر امت، و ائتلاف کلمه، و جلوگیری از ریختن خونها از این قیام چشم پوشیدند. و همانگونه که رسول خدا جفرمودند و فرمان دادند، بگذار امارت و ولایت را سیاهی حبشی بدست گیرد.
همه آنان دارای منزلتی عظیم و مجتهد بودند، و بسته به این اجتهاد خویش اجر میبرند. و خداوند در مورد دنیای آنان حکمی داده بود که آن را در مورد آنان به اجرا گذاشت، و نیز در مورد آخرت آنان حکمی داده است که آن را تحکیم نموده و از آن فارغ شده است. پس قدر و مقدار همه این امور را بفهمید، و همانگونه که ابن عباس و ابن عمر با آن به مقابله برخاستند. شما نیز مقابله کنید. و از سفیهانی مباشید که زبان و قلم خویش را به هر کلام و سخنی بیفائده که نه به دنیای آنان و نه به آخرتشان نفعی میرساند آلوده میکنند.
و به ائمه اخیار و فقهای سرزمینها بنگرید. آیا آنان بسوی این خرافات رفته و از این حماقات صحبت کردهاند؟ بلکه آنان دانستهاند که این سخنان بجز تعصبی جاهلی و باطل چیزی نیست و فقط بدرد پراکنده نمودن خلق و اختلاف و تفرق میخورد. و هر چه بود گذشت و خبرنویسان هر آنچه گفتند، گفتند. پس باید یا سکوت پیشه کرد و یا به اهل علم و عمل اقتدا نمود و این سخنان مسخره ادیبان و تاریخنویسان را بگوشهای انداخت. تا خداوند برحمت خویش نعمت را بر ما و شما تمام نماید.
[۳۰۰] ما با اینکه ابن الزبیر سرا بخاطر شورش ملامت میکنیم، و بدون شک او در این مسئله اجتهاد نموده است، اما از اینکه او حسین را برای خروج تشویق کرده باشد تا جو حجاز برای شورش او آماده گردد، او را مبرا میدانیم. و طبری روایتهای دیگری نقل کرده است که این خدعه را از این صحابی نفی میسازد. و مختصراً برخی از آنها را ذکر میکنیم: طبری ذکر میکند که هنگامی که حسین از رغبتش برای خروج به عراق با ابن الزبیر سخن میگوید ابن الزبیر به او جواب میدهد: «اما در مورد ملک، پس اگر در حجاز بمانی و این مسئله را اینجا طلب کنی، انشاءالله هیچکس با تو مخالفت نمیکند». (ج ۴، ص ۲۸۸) و در روایت دیگر آمده است که عبدالله بن مسلم و المذری المشتعل شنیدند که هنگامی که ابن الزبیر و حسین در میان مسافت حجر الاسود و در کعبه طواف میکردند، از ابن الزبیر شنیدند که به حسین میگوید: «اگر بخواهی اینجا بمانی و ولایت نصیب تو گردد، تو را همراهی و کمک میکنیم و تو را نصیحتگو بوده و با تو بیعت خواهیم کرد..». و ابن کثیر در روایت دیگری نقل میکند که حسین به ابن الزبیر میگوید: چهل هزار نفر قسم خورده، از من برای بیعت دعوت کردهاند. و ابن الزبیر به او میگوید: آیا بسوی قومی میروی که پدرت را کشته، و برادرت را بیرون راندهاند؟ (البداية والنهاية : ج ۸، ص ۱۶۱) و نیز از دیگر اموری که برائت ابن الزبیر را از تشویق و وسوسه حسین برای خروج مبرا میسازد، تا محیط برای خودش آماده گردد، روایت دیگر ابن کثیر است که بر طبق آن: عبدالله بن مطیع – داعیه ابن الزبیر – حسین را در مکه ملاقات نموده و به او میگوید: «پدر و مادرم به فدای تو، اینجا مانده و ما را از وجود خودت متمتع ساز و بسوی عراق نرو. چون اگر آنان تو را بکشند، ما را بنده و برده خواهند نمود». [۳۰۱] اولین کسانی که از بزرگ شیعیان او به او نامه نوشتند – همانگونه که مورخ آنان لوط بن یحیی میگوید – سلمان بن صرد، و مسیببن نجبه و رفاعه بن شداد و حبیب بن مظاهر بودند. آنان نامههای خود را بهمراه عبدالله بن سبع الهمدانی و عبدالله بن وال به سوی حسین در مکه فرستادند. آنان حسین را در دهم رمضان سال۶۰ هجری در مکه ملاقات کردند، و پس از دو روز قیسبن مسهر الصیداوی و عبدالرحمن بن عبدالله بن الکدن الارجبی و عماره السلولی را بهمراه پنجاه و سه صحیفه نزد او فرستادند. و نیز پس از دو روز دیگر ابن هانی السبیعی و سعیدبن عبدالله الحنفی را نزد او فرستادند. (در تاریخ طبری ۱۹۷: ۶ متون بعضی از نامهها و نامهای برخی از نویسندگان آنان وجود دارد). متون این نامهها عموماً حول این مسئله بود که آنان در روز جمعه با امیر خویش النعمان بن بشیر جمع نمیگردند، و آنان حسین را بسوی خود میخوانند تا هنگامی که او بدانجا برسد، امیر خود را طرد نموده و در شام به او بپیوندند. و در بعضی از این نامهها میگویند: «میوهها رسیده است، پس اگر بخواهی بهمراه لشکری مجهز به اینجا بیا». در نتیجه حسین پسر عموی خویش مسلم بن عقیل بن ابیطالب را نزد آنان میفرستد تا اگر آنان را دارای اجتماع و مورد اطمینان یافت، او نیز بعداً به آنها بپیوندند. مسلمبن عقیل در راه گم شده و همراهان او از فرط تشنگی میمیرند و او نیز به حسین نامهای نوشته و از او میخواهد که او را از این مأموریت معاف کند. و حسین به او جواب میدهد: «ترسیدم که آنچه تو را به استعفا از این مأموریت واداشته است، بزدلی و ترس باشد». پس مسلم حرکت میکند تا اینکه به کوفه میرسد. و دوازده هزار نفر از اهل بیعتشان با حسین را به او اعلام میکنند. در همین هنگام امیر کوفه یعنی نعمان بن بشیر به حرکتهای آنان مشکوک شده، و در خطبهای که بر زبان میراند، آنان را از فتنه و تفرق بر حذر میدارد، و به آنان میگوید: «من با کسی نمیجنگم، مگر اینکه با من بجنگند، و هرگز به گمان و تهمت نیز متوسل نخواهم شد، پس اگر در مقابل من ایستاده و بیعت خویش را زیر پای گذارید، تا هنگامی که این شمشیر در دست من بماند شما را از حد آن خواهم گذراند». و یزید میدانست که نعمان بن بشیر نرم دل و حلیم بوده و برای مقاومت در مقابل این گونه حرکتها شایستگی ندارد. در نتیجه به عبیدالله بن زیاد یعنی عامل خود بر بصره نامهای نوشته و به او میگوید: که کوفه نیز به تو واگذار شده است. و به او دستور میدهد که به کوفه آمده و در جستجوی ابن عقیل باشد و او را دستگیر کرده و با او سخن بگوید، در نتیجه یا او را بکشد و یا اینکه او را تبعید کند. عبیدالله نیز برادر خویش را بر بصره گمارده و به کوفه میآید و با رؤسای آنجا تماس گرفته و از همه امور آگاه میگردد. و چیزی نمیگذرد که مسلمبن عقیل میفهمد که دوازده هزارنفری که با او برای حسین بیعت کردهاند، همانند سرابی بیش نبودند و همگی خود را کنار میکشند.پس مسلم خود را تنها و پریشان و فراری میبیند. و سپس او را دستگیر نموده و به قتل میرسانند. اما مسلم پس از بیعت آن دوازده هزار نفر به حسین نامههایی نوشته بود، در آنان اعلام کرده بود که آن دوازده هزار نفر تا پای مرگ با او بیعت کردهاند. پس حسین نیز با تمسک به نامههای مسلم بن عقیل، پس در موسم حج از مکه خارج شده و قصد کوفه را میکند. و کسی او را برای خروجش تشویق نمیکند، مگر ابن الزبیر. () چون میدانست که اهل حجاز با وجود حسین در میان آنان، از او بیعت نخواهند کرد، و به همین خاطر نیز بود که او حسین را مانعی در سر راه خویش میدانست. (طبری ۱۹۶: ۶، ۱۹۷..) و اما همه کسانی که از این خروج مشئوم دلشان بحال حسین میسوخت یعنی یاران، نزدیکان خویشان و نصیحتگویان او که در اینچنین مقاطعی سنت اسلام را تحری مینمودند، او را از این سفر نهی نموده و عواقب وخیمش را به او گوشزد کردند. اولین آنان محمدبن الحنیفه برادرش (طبری ۱۹۰: ۶، ۱۹۱)، پسر عموی پدرش یعنی حبر امت عبدالله بن عباس (طبری ۲۱۶: ۶، ۲۱۷) و پسر عمویش عبدالله بن جعفربن ابیطالب (۲۱۹: ۲) بودند. و کار عبدالله بن جعفر به آنجا رسید که والی یزید بر مکه یعنی عمروبن سعید بن العاص را بر آن داشت که به حسین وثیقه امان نوشته و در آن به خویش و بر خویش قسم یاد کند که در صورت رجوع او به مکه او را امان بدارد، واز او درخواست کرد که بازگردد. والی مکه نیزهمه خواستههای عبدالله بن جعفر را پذیرفت، و به او گفت که هر چه دلش میخواهد بنویسد و او آن رساله را ختم و امضاء خواهد کرد. او نیز نامه را نوشت، و خود عبدالله بن جعفر نیز با یحیی همسفر شد. آنان همه کوشش خویش را بکار بردند تا حسین را از این سفر منصرف کنند، اما او این مسئله را قبول نکرد. (متن کتاب والی به حسین، در تاریخ طبری ۲۱۹: ۶، ۲۲۰ موجود است) و در مقام عقل، و علم، منزلت و اخلاص، کسی را بالاتر از آن نصیحتگویان نمیشناسیم. بلکه باید گفت که عبدالله بن مطیع، داعیه بن الزبیر نیر خودش با عقل و اخلاص از نصیحتگویان حسین بود. () (طبری ۱۹۶: ۶) و نیز عمربن عبدالرحمن بن حارث بن هشام المخزومی نیز بر همین رأی بود (طبری ۲۱۵: ۶، ۲۱۶)، و حارثبن خالدبن العاص بن هشام نیز از هیچ نصیحتی خودداری نکرد. (۲۱۶: ۶) بلکه حتی فرزدق شاعر نیز به او گفت: «قلبهای مردم با تو، و شمشیرهای آنان با بنی امیه است». (طبری ۲۱۸: ۶) اما هیچکدام از این کوششها برای منع حسین از این سفری که برای او، اسلام، و مسلمانان حتی تا به این زمان، و باید گفت تا قیام ساعت شوم بوده و بسیار گران تمام شد، اثری نکرد. و همه این مسائل فقط بدلیل هواداران شیعهاش بود که او را به جهل و غرور، و میلشان به فتنه و تفرق و شر بر این امر تشویق نمودند، و سپس با بزدلی، پستی، و خیانت و غدر او را رها کرده و بحال خویش گذاشتند. و حتی ورثه آن شیعیان، به آنچه که اجدادشان در آن زمان انجام دادند بسنده ننموده و دست به تشویه تاریخ و تحریف حقائق زدند. (خ) ()- بطلان این تهمت را در صفحات گذشه ذکر کردیم، حال باشد که این مسئله در تاریخ طبری وارد شده باشد. چون در خود تاریخ طبری مسائل دیگری وجود دارد که با این سخن منافات دارد. ما طریقه طبری در تألیف را ذکر کردیم. و عبرت همواره در طریقه تحقیق علمی حدیثی است. ()- چگونه میتوان آن سخن استاد محبالدین الخطیب رحمهالله در گذشته را مبنی بر اینکه ابن الزبیر حسین را برای خروج تشویق میکرد، با این سخن او که میگوید: ابن مطیع، داعیه ابن الزبیر حسین را نصیحت میکرد که خارج نشود، مطابقت داد!!. [۳۰۲] [تلاشهای بزرگان صحابه برای منصرف کردن حسین ساز خروج و تلاش به بازگرداندن وی]: در جملات آینده کوششهای بزرگان صحابه را جهت منصرف نمودن حسین از خروج و لزوم رجوعش یادآوری میکنیم: طبری روایت میکند که حسین هنگامی که از مکه خارج شد، فرستادگان والی مکه یعنی عمر بن سعید، بفرماندهی برادر او یحیی بر سر راه او آمدند، آنان به حسین گفتند: کجا میروی؟ و از او خواستند که باز گردد. اما حسین کلام او را نپذیرفت و دو گروه با شلاق به زد و خورد پرداختند. و حسین از آنان دوری کرد، و به راه خویش ادامه داد. پس یحیی او را صدا زده و گفت: «یا حسین، تقوای خدا پیشه کن و از جماعت بیرون مشو، و این امت را متفرق مساز». و حسین با این آیه به اوجواب داد: ﴿لِّي عَمَلِي وَلَكُمۡ عَمَلُكُمۡۖ أَنتُم بَرِيُٓٔونَ مِمَّآ أَعۡمَلُ وَأَنَا۠ بَرِيٓءٞ مِّمَّا تَعۡمَلُونَ ٤١﴾و آنگاه به راه خویش ادامه داد. و نیز طبری روایت میکند که عبدالله بن جعفر هنگامی که از خروج حسین از مکه آگاه شد، توسط فرزندانش عون و محمد نامهای سوی او فرستاد که: «من بخدا از تو میخواهم هنگامی که در این نوشته مینگری از آن غایتی که بسوی آن میروی باز گردی چون من دلسوز تو بوده و میدانم که این سفر باعث هلاک تو، و ریشهکن شدن اهل بیتت خواهد گردید. اگر تو امروز فنا گردی، نور زمین خاموش خواهد شد، چون تو پرچم مهتدین، و مرد مؤمنین میباشی. پس در این سفر عجله مکن، و من پشت سر نامهام بسوی تو خواهم آمد». ابن کثیر (ص ۲۹۱، ۲۹۲) روایت میکند که هنگامی که عبدالله بن عمر از خروج حسین بسوی عراق آگاه شد، در مکه بسر میبرد، و به اندازه مسافت سه شبانه روز با او فاصله داشت. او این مسافت را پیموده و به حسین رسید و به او گفت: «بکجا میروی؟». و حسین جواب داد: «به عراق. و این نوشته و نامههای آنان مبنی بر بیعت آنان است». پس ابن عمر به او میگوید: «من به تو سخنی میگویم: همانا جبرائیل بسوی نبی جآمده و او را مخیر گردانید که میان دنیا و آخرت یکی را انتخاب کند. و نبی جنیز آخرت را انتخاب نمود و دنیا را نمیخواست. و تو جزئی از رسول خدا جمیباشی، و هرگز هیچکدام از شما به این دنیا نخواهد رسید. و خداوند دنیا را از شما دور نگردانیده است مگر به این خاطر که این مسئله برای شما خیر و بهتر خواهد بود». اما حسین سخن او را قبول نکرده، و نخواست بازگردد. پس ابن عمر او را به آغوش کشیده و به او گفت: تو کشته خواهی شد، و تو را بخدا میسپارم!. و نیز روایت میشود که ابا سعید الخدری نزد حسین آمده و به او میگوید: من نصیحتگوی تو و دلسوز تو میباشم.و به من ابلاغ شده که قومی از شیعیان شما در کوفه به شما نامهها نوشته و از تو دعوت کردهاند که بسوی آنان خارج شوی.پس خارج مشو. چون من از پدرت شنیدم که در کوفه سخن میراند و میگفت: «بخدا سوگند که از آنان خسته و بیزار شدم، و آنان نیز از من خسته و بیزار شدند، و هرگز از آنان وفائی نخواهی دید. و اگر کسی از آنان پیروز گردد، حتماً از تیری پنهانی پیروز گشته است. بخدا سوگند که نه نیتی دارند و نه عزمی، و نه در مقابل شمشیر صبر میکنند. (البداية والنهاية) و حافظ ابن کثیر میگوید که یزید بن معاویه به عبدالله بن عباس نامهای نوشته و در آن از او میخواهد که از حسین بخواهد که از این سفر خودداری کند، و میگوید: «فکر میکنم که اشخاصی از شرق سوی او آمده، و به او پیشنهاد خلافت کردهاند. و میدانم که تو خودت نسبت به این آگاهی داشته، و از آنان تجربه داری. پس اگر به دعوت آنان پاسخ گوید، رشته قرابت را بریده است، و تو بزرگ اهل بیتت میباشی. پس بسوی او برو و او را از این تفرقه بازدار». پس از آن ابن عباس نزد حسین رفته و با او مدتی طولانی صحبت میکند. و میگوید: «تو را در راه خدا نصیحت میگویم که مبادا در حالی که سردرگم شدهای هلاک گردی. به عراق نرو، و اگر بناچار اینکار را میخواهی کرد، پس صبر کن تا موسم به پایان رسیده و مردم را ببینی و بدانی که چه در زیر سر دارند و سپس ببینی که چه باید بکنی». اما او از این سخنان سرباز زده و به سفر خویش ادامه داد. (البداية والنهاية ص ۱۶۱، ۱۶۳) و نیز طبری روایت میکند که یکی از بنی عکرمه در حالی که حسین از بطن القصبه پائین میرفت اورا دیده و از او میپرسد که کجا میروی. پس با او سخن گفته و به حسین میگوید: تو را بخدا نصیحت میکنم که بازگردی.پس بخدا سوگند که تو پیش نمیروی مگر بسوی شمشیرها. چون اگر کسانی که تو را بسوی خود میخوانند تو را کفایت نموده و امر قتال را بعهده بگیرند و راه را برای تو باز کنند و آنگاه به آنان بپیوندی، پس این مسئله رأیی قابل قبول است. و حسین به او میگوید: ای بنده خدا، آنچه تو میگوئی بر من پنهان نیست، اما بر امر خداوندی چیزی غلبه نخواهد کرد. و آنگاه به راه خویش ادامه داد. و حتی پس از رسیدن خبر مقتل مسلم، مردم پراکنده شدند، اما او به سفر خویش ادامه داد. و طبری روایت میکند که مسلم بن عقیل، هنگامی که او را با سنگ میزدند و بسیار خسته شده بود، تسلیم شد، و شمشیرش را از او گرفتند. او گفت: «این همان ابتدای غدر و خیانت است». و آنگاه گریه کرد. عمرو بن عبیدالله بن عباس نزدیک او بود و به او گفت: «کسی که اینگونه چیزی را طلب میکند، اگر اینگونه بلائی سرش آمد، نباید گریه کند». و مسلم جواب داد: بخدا قسم که برای خودم گریه نمیکنم، و برای خویش مرثیه نمیخوانم. و گریه من برای نزدیکان من است که به این سو میآیند. برای حسین و آل حسین گریه میکنم!!» آنگاه رو به محمد بن الاشعث نموده و به او میگوید: «یا عبدالله، از تو طلبی دارم. آیا کسی را داری که او را از سوی من نزد حسین بفرستی تا به او بگوید که: مسلم اسیر گشته و تا شب هنگام کشته خواهد شد. پس به همراه اهل و خانوادهات باز گرد. و اهل کوفه تو را به خویش مغرور نکنند. تو آنان را میشناسی چون آنان اصحاب پدرت بودند که تمنا میکرد با مرگ و یا قتل از آنان خلاص شود. آنان به من و تو دروغ گفتند. و شخص کذاب و دروغگو، رأیی ندارد». محمدبن الاشعث نیز به او وعده میدهد که این خبر را به گوش حسین برساند. و کسی را میفرستد که خبر مسلم و سالهاش را به حسین برساند. و حسین به این فرستاده میگوید: «آنچه قدر خداوندی است نازل خواهد شد و از خودمان و فساد امتمان به خدا پناه برده و شکایت میکنیم». آنگاه به سفر خویش ادامه میدهد، و میتوانست که بازگردد. (ج ۴ ص ۲۷۸، ۲۸۱) و نیز طبری روایت میکند که حسین هنگامی که از کشته شدن مسلم یقین حاصل نمود، و دانست که اهل عراق به او خیانت کردهاند، رو به همراهان خویش یعنی کسانی که از خانوادهاش نبودند، و کسانی که در راه به آنان پیوسته بودند کرده و گفت: «شیعیان ما، ما را سرافکنده کردند و بما خیانت کردند!! پس هر کدام ازشما که میخواهد بازگردد، پس اینکار را بکند». در نتیجه اکثر مردم متفرق شده، و بجز فرزندانش و نزدیکانش و برخی از یاران مخلصش کس دیگری در آنجا نماند، که مجموع آنان روی هم رفته به حدود صد نفر میرسید. و مسعودی روایت میکند که عبیدالله بن زیاد به قاتل حسین میگوید: او در نسبت پدری و مادریش بهترین مردمان بود و خود او بهترین بندگان خدا بود، پس چرا او را کشتی؟! آنگاه دستور میدهد که گردن او را بزنند. (مروج الذهب ۱۴۱: ۳) و طبری نوشته یزید به عبیدالله بن زیاد را روایت میکند که به او در مورد حسین وصیت نموده و میگوید: میخواهم کار را به شایستگی انجام دهی و شجاعت خود را به اثبات برسانی. شنیدهام که حسین بسوی عراق حرکت کرده است. پس سلاح بگذار و در امر تأنی کن و از ظن و شبهه و تهمت دوری کن. و با کسی نجنگ، مگر اینکه با تو بجنگد. (طبری ۲۸۲: ۴، ۲۸۶) و ابن کثیر روایت میکند که مروان بن حکم هنگام خروج حسین به عراق نامهای به عبیدالله بن زیاد نوشته و به او میگوید: «همانا حسین بسوی تو میآید، و او پسر فاطمه است، و فاطمه دختر رسول خدا جمیباشد. و خدا میداند که هیچ مسلمانی را همانند حسین دوست نداریم. پس مبادا که هیجان بر تو غلبه نموده، و دری را باز کنی که هرگز بسته نخواهد شد و حتی تا آخر کار دنیا کسی آن را فراموش نخواهد کرد». و نیز معاویه خودش به والیان و پسرش یزید وصیت حسین را میکند. حزن شدید یزید بر شهادت حسین سو رفتار او با اهل بیت حسین روایت میشودکه یزید هنگامی که سر بریده حسین را برای او بردند، اشک از چشمان او سرازیر شده و به حامل آن میگوید: حتی بدون قتل حسین نیز از اطاعت شما خوشنود بودم. خداوند ابن عبیدالله را لعنت کند. اما بخدا اگر من در آنجا بودم او را میبخشیدم. خداوند حسین را رحمت کند. اما بخدا ای حسین، اگر من در آنجا بودم تو را نمیکشتم. و آنگاه علی اصغر پسر حسین و زنانش را میخواند، و در حالی که اشراف شام در آنجا حضور دارند، آنان بر او داخل میشوند. پس به علی اصغر میگوید: پدرت رشته رحم من را پاره کرد، و در مورد حق من جهل بخرج داده و در مورد سلطه من با من منازعه پرداخت. پس خداوند آنچه را که میبینی با او انجام داد. آنگاه دستور داد تا آنان را به خانهاش ببرند و آنچه میخواهند در اختیار آنان بگذارند، و به غذائی لب نمیزد مگر اینکه علی اصغر با او بود. آنگاه به نعمان بن بشیر دستور داد تا آنان را به هر چه مورد احتیاج آنانست تجهیز نموده و به همراهی مردمانی صالح به مدینه بفرستد. و هنگامی که میخواستند راهی مدینه بشوند، علی اصغر را خوانده و به او میگوید: خداوند ابن مرجانه (عبیدالله) را لعنت کند! اما بخدا اگر من همراه او بودم، هیچ چیز نبود که از من مطالبه کند، و من به او ندهم. و از او مرگ را به هر صورتی که میتوانستم بدور میراندم، حتی باشد که چندین نفر از فرزندانم را قربانی این مسئله کنم. اما قضای خداوندی اینگونه بود که میبینی. پس با من مکاتبه کن، و هر چه میخواهی از من مطالبه کن تا برایت فراهم کنم. و ابن قتیبه روایت میکند که هنگامی که سر حسین را نزد یزید آوردند، آنگونه گریه کرد که نزدیک بود جان دهد. و همه اهل شام با او گریه کردند و صدای گریهشان بلند شد. مسعودی روایت میکند که ابن زیاد به قاتل حسین گفت: او در نسبت پدری و مادریش بهترین مردمان بود و خود او بهترین بندگان خدا بود، پس چرا او را کشتی؟! آنگاه دستور میدهد که گردان او را بزنند. (مروج الذهب ۱۴۱: ۳) و طبری ذکر میکند که هنگامی که آل حسین شب هنگام بر ابن زیاد داخل شدند، دستور داد تا برای آنان منزلی آماده نموده و رزقی تهیه کنند، و نفقه و لباس به آنان داده و آنان را نزد یزید فرستاد. استاد دروزه (۳۸۴:۸) میگوید: این مسئله نشان میدهد که، روایات وارده در مورد حسن معامله عبیدالله بن زیاد و همچنین حسن معامله یزید نسبت به فرزندان و زنان و دختران حسین، و پشیمانی یزید و گریه او و همه خانوادهاش بر مقتل حسین، صحیحتر از روایاتی است که قسوت و جفای آنان را نسبت به این خاندان عنوان میکند. وباید دانست که در آنجا قتال شدیدی صورت نگرفته است تا رد فعل آن گریبانگیر زنان و کودکان گردد. بلکه آنچه اتفاق افتاده مسئلهای غیر ارادی بوده که همه از آن نفرت داشتند. و از دلائلی که میتوان برای این سخن آورد این است که طبری و ابن قتیبه در مورد صله و رابطه حسنه میان یزید و علی بن الحسین، و مکاتبات میان آنان نقل میکنند. ونیز اینکه در هنگام شورش مدینه، نه علی بن الحسین و نه خانوادهاش در این حرکت شرکت نداشتند. و یزید به فرمانده لشکرش دستور میدهد که بسوی مجلس علی بن الحسین رفته و به او بگوید که نامهاش به دست او رسیده است، و بعلت درگیریش با آن خبیثان در جواب دادن به این نامه کوتاهی کرده است. و آنگاه فرمانده لشکر او به علیبن الحسین خوشآمد گفته و او را بر سریر خود نشانده و نامه یزید را به او ابلاغ میکند. (تاریخ طبری ۳۷۹: ۴ و الامامة و السیاسة ۲۰۰: ۱) پس میپرسیم که این رفتار زیبا و نیکو کجا و آن افترائاتی که افتراگویان مبنی بر سبی اهل بیت و سوار کردن آنان بر شترهای بیزین و افسار، پس از شهادت حسین سر میدهند کجا؟! پس باید گفت که این افترائات کذب و دروغی واضح است.امت محمد هرگز سبی گرفتن زنان هاشمی را بر خود روا نداشته و آن را حلال ندانسته است. و باید گفت که آنان با حسین بخاطر ترس از اینکه ملک و سلطان از دست آنان خارج شود جنگیدند. و هنگامی که او به شهادت رسید، مسئله تمام شد، و اهل و خانواده او را به مدینه فرستادند. اما روافض به این پایان رضایت نداده و خود را به جهل میزنند. هیچ شکی نیست که قتل حسین از بزرگترین گناهان است، و فاعل این قتل و حتی کسی که به آن راضی باشد مستحق عذاب میباشند. اما قتل او از قتل پدرش علی، و قتل همسر خواهرش عمر، و قتل شوهر خالهاش عثمان بزرگتر نمیباشد. و غریب این است که آن منافقان و مغرضان از اهل کوفه، که از حسین دعوت به عمل آورده تا ولایت آنان را در دست گیرد، به اینگونه به اوخیانت نموده و او را سرافکنده میکنند، و باعث قتل او میشوند، و پس از آن فریاد سر داده و بر او گریه میکنند!. آل بیت بر شیعه لعنت میفرستند مؤلف التحفة الاثنی عشریه میگوید: علامه شیعه در این عصر، شیخ هبه الدین الشهرستانی، آنچه را که جاحظ از خزیمه الأسدی روایت نموده نقل میکند که میگوید: به کوفه داخل شده و با سیر علی بن الحسین و خانوادهاش از کربلا بسوی عبیدالله بن زیاد روبرو شدم. و زنان کوفه را دیدم که در حالی که یقههای خویش را پاره کردهاند ایستاده و گریه میکنند. و علی بن الحسین را دیدم که با صدائی ضعیف میگفت: «ای اهل کوفه، شما برای ما گریه میکنید؟ چه کسی بجز شما ما را کشتار کرد؟!». و زینب دختر علی سرا دیدم. پس بخدا سوگند که از او در بیانش کسی را ناطقتر ندیدهام. او میگفت: «ای اهل کوفه، ای اهل خبث و غدر و خیانت و خذلان. بر چه گریه میکنید و ناله سر میدهید. همانا مثل شما همانند مثل زنی است که پس از تابیدن ریسمانش آن را باز کرده و پراکنده میکند ... آیا در شما بجز تملق و چاپلوسی و ریختن خونها و سازش با دشمنان چیز دیگری هست؟ شما همانند کسانی هستید که بر ذباله و کثافت چرا میکنند و به نقرهای میمانید که قبری را زینت داده است. چه زشت عمل کردید. همانا غضب خداوند بر شما است و شما در عذاب جاوید خواهید ماند. آیا گریه میکنید؟ آری بخدا گریه کنید. چون شما سزاوار گریه هستید. بسیار بگریید و کم بخندید. چون به نجاست و لجنی آلوده شدهاید، که هرگز هیچ غسلی آن را پاک نخواهد کرد!!. آیا یزید مسئول قتل حسین است؟ مورخ دروزه میگوید: از آنچه گذشت میفهمیم که، دلیلی که نشان دهد یزید باعث قتل حسین شده است وجود ندارد. چون او به نبرد با او دستور نداده بود چه رسد که به قتل او دستور داده باشد. و آنچه یزید دستور داده بود این بود که او را محاصره کنند، و اگر به نبرد پرداخت، با او به نبرد بپردازند. و نیز همانند این سخن را میتوان در مورد عبیدالله بن زیاد گفت. چون او دستور داده بود که او را محاصره کنند و با او نبرد نشود، مگر اینکه خود او نبرد را آغاز کند، و آنگاه حسین را بیاورند و دست او را به عنوان بیعت در دستش و یا در دست یزید یعنی صاحب بیعت شرعی قرار دهند. و نیز حتی میتوان این سخن را در مورد فرماندهان لشکرهائی زد که میان آنان و حسین و جماعتش قتال درگرفت. چون آنان به آنچیزی که به آنها دستور داده شده بود ملتزم بودند، بلکه بعلت ترس از اینکه خداوند آنان به عقاب کند رغبت شدیدی داشتند که از این قتال دست بردارند و به آن مبتلا نگردند. پس آنان کوشش میکردند که حسین را بر حکم ابن زیاد و بیعت با یزید قانع کنند. پس اگر حسین نپذیرفت که در بیعتی داخل شود که همه مسلمانان در آن داخل شده بودند و با قدرت و قوت در مقابل آن جبههگیری کرد، رو در روئی و قتال با او از لحاظ شرعی و سیاسی امکانپذیر بود. (استاد دروزه ۳۸۳: ۸، ۳۸۴) ممکن است کسی بپرسد: آیا بر یزید و ابن زیاد واجب نبود که یکی از شروط سهگانه و عادلانه حسین را مبنی بر اینکه: او را رها گذاشته تا آنجا را ترک کرده و باز گردد، و یا نزد یزید برود، و یا اینکه به مکانی امن ارسال گردد، را پذیرفته و آن را عملی میکرد؟ پس باید گفت که بسیاری میگویند که صدور این شروط سهگانه از سوی حسین هیچ صحتی ندارد. چون طبری روایتی را از سمعان نقل میکند که میگوید: «من همراه حسین سبودم. به همراه او از مکه رفتم، و نیز از آنجا به همراه او به عراق رفتم. و از او جدا نشدم، تا اینکه کشته شد. و او چه در مدینه، و چه در مکه، و چه در راه، و چه در عراق و چه در لشکر تا روز کشته شدنش سخنی نگفت، مگر اینکه من آن را شنیدم. و بخدا سوگند که هیچکدام از چیزهائی را که مردم میگویند او شرط گذاشت که: دستش را در دست یزید بن معاویه قرار داده و یا به جای امنی برود، صحت ندارد. اما او گفت: «بگذارید تا در زمین پهناور بروم، تا ببینیم که سرنوشت مردم چه خواهد شد». (مسعودی ص ۳۱۳) و این طلب از حسین قابل قبول نیست، چون کسی که از سیاست و فکر کمترین بهرهای برده باشد میداند که ممکن است او طرفدران خویش در شهرها را برانگیخته و فتنه و آشوب برپا شود. و میگوئیم که اگر عبیداله بن زیاد و یارانش حسین سرا محاصره میکردند وبه عنایت و رعایت با آنان رفتار نموده و آنچه را که میخواستند برای آنان فراهم میکردند، و مسئله را به امام میسپردند تا شاید غضب حسین فرو نشیند، این امر بهتر بود. و همه این امور ممکن بود، چون آنان گروه قلیلی بودند که از صدها نفر تجاوز نمیکردند، در نتیجه حتی الامکان نباید با آنان به قتال میپرداختند و حتی در صورت بروز قتال سعی میکردند که آنان را توسط اسالیب مختلف خلع سلاح کنند. اما امر خداوند قدری بود که مقدور گشته بود. و انالله و اناالیه راجعون. از خداوند سبحان مسئلت میکنیم که آن کسانی که همه ساله خاطرههای این فاجعه دردناک را زنده نموده، و با این عملشان، خود را در دنیا و قبل از آخرت به هلاکت میرسانند، و خود نمیفهمند را هدایت کند. چه بسا که حکومت اموی نیز هم اکنون از بین رفته است، و وجود ندارد. اما میگوئیم که خداوند یهودیت و حزبگرائی را قبیح سازد که هم اینانند که در نفوس فساد را برانگیخته تا با دروغ و تزویر بنام نصرت آل بیت با اسلام و مسلمانان بجنگند. و در انتهای این موضوع مهم، همانگونه که محقق عزه دروزه (۸/۳۸۶) پس از مرور بر آنچه گفتیم عنوان میکند، میگوئیم: «و خداوند را به شهادت میگیریم که ما آنچه را نوشتیم از روی هوی و هوس و یا بغض نسبت به حسین سو یا آل بیت نیست. چه ما نسبت به آنان والاترین احترامات و عظیمترین محبتها را بخاطر صله شریف آنان به رسول خدا جقائل میباشیم. اما بعنوان مؤرخ، اگر بخواهیم به منطق و انصاف و حق اعتصام کنیم، نمیتوانیم بجز آن را بنویسیم. چون روایاتی که نفس را مطمئن میسازد، اجازه سر دادن سخن دیگری را نمیدهد. و نیز ما در اینگونه نتیجهگیری از روایات تنها نبوده، و بسیاری دیگر در این طرز فکر با ما موافقت میکنند. بلکه بهتر بگوئیم، هر شخص منصف و بدور از هوی در مسلمانان علیرغم اختلاف طائفیش در این مسئله با ما مشارکت میکند. پس بگذارید در اینجا، دو قول از اقوال مشاهیر دنیای اسلام یعنی امام مصلح و بزرگوار ابن تیمیه، و نیز مورخ محقق محمد الخضری رحمهما الله را ذکر کنیم. امام ابن تیمیه پس از عنوان کردن نصیحتهای افراد مختلف به حسین مبنی بر عدم خروج، و گوشزد کردن عواقب وخیم اینکار به او، میگوید: «در خروج مصلحتی وجود نداشت. نه برای دنیا، و نه برای آخرت او. حال آنکه بر خروج و قتل او فسادی مترتب میشد که هرگز در صورتی که در شهرش میماند این فساد بروز نمیکرد. چون آن اموری را که او از کسب خیر و دفع شر هدف خویش قرار داده بود، عملی نگشت، بلکه با خروج او و قتلش شر دو چندان گشت، و خیر نقصان یافت. و شری عظیم را بهمراه داشت. و قتل حسین از اموری بود که فتنههای بیشماری را برانگیخت». و اما شیخ الخضری پس از بیان حادثه قتل حسین میگوید: «و عموماً باید گفت که حسین با این خروج خویش که باعث تفرقه و اختلاف شد، و ستونهای دین را به لرزه در آورد، دچار اشتباهی بزرگ شد. افراد زیادی در مورد این حادثه نوشته و سخن راندهاند که هدف آنان از این کتابت، بجز بر افروختن آتشها در دلها و در نتیجه دوری آنان از یکدیگر چیزی نیست. و غایت سخن این است که آن مرد امری را طلب میکرد که برای آن آماده نشده بود، و در راهی میرفت که برای آن توشه بر نداشته بود. در نتیجه به هدف خویش نرسیده و بقتل رسید. و جالب است که بگوئیم، قبل از آنهم پدر او بقتل رسیده بود، اما قلمی از قلمهای کاتبان را نیافتیم که به اینگونه آن را زشت بخواند. و حسین با یزید مخالفت کرد، در حالی که مردم با او بیعت کرده بودند. و باید دانست که از یزید آنگونه جور و ظلم و گناهی سرنزده بود، تا بگوئیم که خروج بر او تابع مصلحت بود. (سخنرانیها خضری تاریخ الأمم الإسلامية ۲/۲۳۵) (م) [۳۰۳] همانگونه که آشوبگران بدون علم و عمل سخن میگویند. [۳۰۴] من برای بزرگ جلوه دادن این مصیبت علیرغم زشتی آن، بالاخص پس از زوال أمویین دلیل معقولی نمیبینم. چون این مسئله هر قدر هم بزرگ باشد، در مقارنه با شهادت خلفائی همچون عمر، عثمان و علی شچیزی نیست. پس آنان – اگر واقعاً مخلص اسلام هستند – چرا برای آنان ماتم و عزا نمیگیرند، تا یادواره این شهادتها را زنده کنند؟!. و باز هم میدانیم که چگونه برپائی اینگونه ماتم را امری صحیح میدانند، حال آنکه در احادیث زیادی از زاری و فریاد و گریبان دری و خودآزاری و دیگر این امور که همه از عادات زمان جاهلیت میباشند منع صریح شده است! اما باید گفت که خداوند، سیاست را لعنت کند که چگونه یارانش را به گمراهی کشانیده و برای آنان در دنیا و قبل از آخرت باعث عذاب میگردد. خداوند تعالی میفرماید: ﴿قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُكُم بِٱلۡأَخۡسَرِينَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ ٱلَّذِينَ ضَلَّ سَعۡيُهُمۡ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ يَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ يُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤﴾[الکهف: ۱۰۳- ۱۰۴]. [۳۰۵] «این پسر من سید است. و خداوند به وسیله او بین دو گروه بزرگ از مسلمانان را اصلاح خواهد نمود». (خ) [۳۰۶] یزید بن معاویه صحابی نبود و همانگونه که در «أعلام» آمده است، در سال ۵۲ هجری بدنیا آمد. و نیز در مورد او آمده است که: «در زمان یزید شرق دور بدست میر عقبه بن نافع فتح گردید، و نیز مسلم بن زیاد بخارا و خوارزم ... را فتح کرد. و «نهر یزید» به او منسوب میگردد، که در ابتدا نهری کوچک بوده، و او آن را وسعت داد . مکحول میگوید: یزید مهندس بود». (م) [۳۰۷] خلاصه کلام در مورد یزید بن معاویه این است که: همانگونه که امام ابن تیمیه /میگوید: مرم در مورد او به سه گروه تقسیم شدهاند. دو گروه در دو طرف، و یک گروه در وسط. (گروه اول) میگوید: یزید کافر و منافق بود ... و این گفته برای شیعیان که حتی ابوبکر و عمر و عثمان را کافر میدانند، سخن آسانی است، چون تکفیر یزید آسانتر است!!. (گروه آخر) میگویند: او مردی صالح و امامی عادل بود، و او در زمره صحابهای بود که در عهد رسول خدا جمتولد گشته، و رسول خدا جاو را با دست خود حمل نموده و برای او طلب برکت نموده است. که این سخن، سخن برخی از گمراهان است. (گروه وسط) میگویند: او ملک و پادشاهی از پادشاهان مسلمانان بود، که دارای حسنات و سیئات است. او در زمان خلافت عثمان بدنیا آمده است و کافر نبود، اما به سبب او آنچه که گذشت پیش آمد. و این سخن، سخن اهل عقل و علم و سنت و جماعت است. و آنگاه به سه فرقه تقسیم شدند. یک فرقه او را لعنت نموده، یک فرقه او را دوست داشته، و یک فرقه نه به او ناسزا میگویند، و نه اینکه او را دوست دارندو کسانی که عقیده بر آمرزیده شدن یزید دارند، به حدیث ثابتی که در صحیح مسلم از ابن عمر روایت گردیده است متمسک شده که رسول خدا جفرمودند: «اولین لشکری که به قسطنطنیه میروند آمرزیده خواهند شد».و اولین لشکری که به این جنگ رفت، امیر آن یزید بود. (الفتاوی ۴/۴۸۱، ۴۸۳ باختصار) (م) [۳۰۸] این مسئله در سال ۴۰ هجری در یمن، یعنی در انتهای ولایت عبیدالله بن عباس برای علی اتفاق افتاد. معاویه، بسر بن ابی ارطاه را به حجاز و یمن فرستاد تا برای او بیعت بگیرند. پس او ابتدا بسوی حجاز رفته و از آنان بیعت گرفت، و سپس بسوی یمن حرکت کرد. و هنگامی که عبیدالله از آمدن او خبردار شد، به کوفه فرا نموده، و دو پسرش را در یمن باقی گذاشت. و گفته میشود که بسر آنان را به قتل رسانیده است. (خ)