[ماجرای دروغی که برای قضیه تحکیم ساختند]
و گفتند که: آنان هنگامی که در أذرح و در دومه الجندل بگرد هم آمده [۲۱۰]، و گفتگو کردند بر این امر اتفاق کردند که هر دو نفر (علی و معاویه) را خلع کنند [۲۱۱]، در نتیجه عمرو به ابوموسی گفت که: ابتدا تو شروع کن. و ابوموسی پیشتر شروع کرده و گفت: من اینگونه دیدم که علی را از این امر خلع کنم، و مسلمانان خودشان امر خویش را در یابند، همانگونه که این شمشیر را از گردنم بیرون میآورم. و آنگاه شمشیر خویش را از گردنش بیرون آورده و آن را بر زمین گذاشت. و عمرو برخاسته و شمشیر خویش را بر زمین گذاشته و آنگاه گفت: من اینگونه دیدم که معاویه را بر این امر باقی بگذاریم، [۲۱۲] [۲۱۳]همانگونه که این شمشیرم را به گردن خود ثبت میکنم. آنگاه شمشیر خویش را بر گردن انداخت. ابوموسی به این مسئله اعتراض کرد، و عمرو به او گفت: همینگونه اتفاق کردیم. و جمع حاضر بر اساس این اختلاف از یکدیگر جدا شدند.
[۲۱۰] أذرح: قریهای در منطقه بین أراضی شرقی اردن، و مملکت عربستان سعودی، در اطراف جنوبی بادیه شام است. [۲۱۱] هنگامی که کذب و دروغ و غلطاندازی را بعنوان حقیقت به همگان بنمایانند، در نتیجه آن کسانی که در مورد این مسئله قضاوت نموده و حکم میدهند نیز به اختلاف و اشتباه میافتند. مسئله تحکیم از اینگونه مسائل است که در مورد آن، غلطاندازان میگویند که: ابوموسی و عمروبن العاص بر این مسئله اتفاق نمودند که معاویه و علی را خلع کنند. و در نتیجه در ابتدا ابوموسی هر دو را خلع نمود، و سپس عمروبن العاص به خلع علی اکتفا نموده و از خلع معاویه خودداری کرد. و اصل این غلطاندازی از اینجا سرچشمه میگیرد که آنان خود را عمداً به نادانی میزنند چرا که در آن زمان معاویه خلیفه نبود، و حتی ادعای خلافت نیز نکرده بود تا اینکه کسی و یا عمروبن العاص بخواهد او را خلع کند! بلکه ابوموسی و عمروبن العاص بر این مسئله اتفاق کردند که نطر در امر خلافت مسلمانان را به بزرگان صحابه، که رسول خدا جدر هنگام وفاتش از آنان راضی بوده است واگذار کنند. پس میبینیم که مسئله تحکیم اصلاً کاری و ارتباطی به معاویه نداشت. چون اصلاً او خلیفه نبود، و نیز هرگز با علی بر سر خلافت به نبرد نپرداخته بود. بلکه او اقامه حد شرعی بر شرکتکنندگان در قتل عثمان را طلب میکرد. پس هنگامی که موضوع تحکیم، امامت مسلمین بود، و دو طرف بر این اتفاق نمودند که نظر و رأی در این مسئله را به بزرگان صحابه بسپارند، موضوع این تحکیم نیز در امامت مسلمانان انحصار مییابد. پس از آن معاویه بر سرزمین تحت تسلط خودش، و نیز علی بر سرزمین تحت تسلط خودش تصرف میکرد. پس میبینیم که تحکیم را هیچ خداع و حیله، و نیز نادانی و جهل مختل ننموده است. و در صورتی درست است که بگوئیم تحکیم محل مکر و خداع و نیرنگ بوده است که عمرو بن العاص در نتیجه تحکیم اینگونه اعلام میکرد که او امارت و خلافت مسلمانان را به معاویه واگذار کرده است. و این مسئله چیزی است که هرگز عمرو آن را اعلان نکرده و نیز معاویه آن را ادعا ننموده و هیچکسی در سیزده قرن گذشته آن را بر زبان نیاورده است. و خلافت معاویه پس از صلح با حسن بن علی، و پس از بیعت حسن با معاویه آغاز میگردد. و در نتیجه آنجا بود که معاویه امیرالمؤمنین خوانده شد.پس عمرو بن العاص هرگز ابوموسی را به اشتباه نیانداخته و او را گول نزد، و هرگز به معاویه مقام و امر جدیدی اعطا نکرد. و نیز هرگز بجز بر آنچه ابوموسی بر آن اقرار کرده بود بر چیز دیگری اقرار نکرد و اتفاق بر این شد که عراق تحت سیطره همان شخص قبلی یعنی علی، و شام و سرزمینهای تابع آن تحت سیطره معاویه باقی ماندند. و مسئله امامت به این صورت معلق ماند تا ببینند بزرگان صحابه در مورد آن چه تصمیمی میگیرند. پس هم اکنون باید بپرسیم که گناه عمرو در باره آنچه که اتفاق افتاد چه بود؟ پس میبینیم که نادانی و جهل از ابوموسی نبود بلکه این جهل از کسانی است که میخواهند وقائع را بر طبق هوی و هوس خویش و غیر از آنچه که اتفاق افتاده است بفهمند.پس هر کسی، هر آنگونه میخواهد وقائع را بفهمد، بفهمد. اما این حقائق، برای کسانی که میخواهند حقیقت را همانگونه که هست بفهمند، بسیار واضح و روشن است. (خ) [۲۱۲] کدام امر؟ اگر این باقی گذاشتن، به معنی استمرار معاویه بر حکمرانی بر سرزمینهای زیر سیطرهاش بود، پس میدانیم که این باقیماندن و باقی گذاشتن، شامل معاویه و علی هر دو خواهد شد. و اگر این منظور از این امر امامت عامه و امارت مسلمین بود، پس همه میدانیم که معاویه هرگز این سمت – خلافت مسلمانان – را نداشته است تا اکنون بخواهد بر آن باقی بماند، و عمرو او را باقی گذارده و تثبیت کند. و این حقیقت را در فقره گذشته روشن کردیم. پس غلطاندازی همینجا است. غلطاندازیی که توسط آن مورخان افتراگو همه خوانندگان کتابهای خود را به مسخره و بازی گرفته، و آنان را دچار این توهم کردهاند که در آنچا دو خلیفه و یا دو امیرالمؤمینین وجود داشته، و اتفاق دو حکم بر خلع هر دوی آنان بوده است. و ابوموسی بر طبق اتفاق، دو خلیفه را با هم خلع نموده، و عمرو بر خلاف اتفاق یکی را خلع و دیگری را بر سر کار خویش باقی گذارده است. و همه این مسئله کذب و افک و بهتانی بیش نیست. و آنچه را که عمرو انجام داد، بدون کوچکترین اختلافی، همان بود که ابوموسی نیز انجام داد. و امر خلافت و امامت یا امارت مؤمنین تا زمانی که بزرگان صحابه در مورد آن نظر دهند، معلق باقی ماند. و اگر این مسئله دوم انجام نپذیرفت، پس باید گفت که این امر نه تقصیر ابوموسی، و نه تقصیر عمرو بوده است. چون آنان بر حسب اجتهاد خویش عمل خود را انجام دادند. و باید گفت که هیچکدام از افراد دو طائفه در مورد عمل آنان سخنی نگفتند. و اگر وضعیت ابوموسی در این حادثه تاریخی موضع نادانی و شکست بود، این مسئله در تاریخ به عنوان لکه ننگی برای او ثبت میگردید. در صورتی که نسلهای پس از او، موضع او را موضعی سرشار از فخر میدانند که خداوند او را به این نعمت مفتخر گردانیده است. حتی ذوالرمه شاعر، نوه ابوموسی، بلالبن ابیبرده بن ابیموسی را اینگونه مورد خطاب قرار میدهد که:
أبوك تلافی الدین والناس بعدما
تشاءوا وبیت الدین منقطع الکـسر
تشاءوا وبیت الدین منقطع الکـسر
ورد حروبا قد لقحن إلی عقر
[۲۱۳] امام ابن کثیر /پس از روایت این قصه میگوید: «این حدیثی منکر و موضوع میباشد و الله اعلم. چون اگر علی این مسئله را میدانست، به تحکیم این دو حکم رضایت نمیداد، تا مردم را به گمراهی نیاندازد. و آفت این حدیث زکریا بن یحیی میباشد که حافظ ابن معین در مورد او میگوید «هیچ ارزشی ندارد». (البدایة ۳۸۵: ۷) (م)