العواصم من القواصم

فهرست کتاب

[واگذار کردن خلافت برای یزید]

[واگذار کردن خلافت برای یزید]

و اگر گفته شود: او خلافت را به یزید واگذار کرد در حالی که او اهل خلافت نبود [۲۸۳] [۲۸۴]و بین معاویه و عبدالله بن عمر، ابن الزبیر و حسین آنچه را که ابن جریر از ابن حازم از پدرش و دیگران از وهب روایت نموده است اتفاق افتاد: هنگامی که معاویه می‌خواست برای پسرش از مردم بیعت بگیرد، حج نموده و به همراه هزار نفر به مکه رفت. و هنگامی که به نزدیکی مدینه رسید، ابن عمر، ابن زبیر، و عبدالرحمن بن ابی‌بکر بیرون آمدند. و هنگامی که معاویه به مدینه رسید، بر منبر بالا رفته، و پس از حمد و ثنای خداوند، پسرش را ذکر نموده و می‌گوید: چه کسی در امر خلافت از او برحقتر می‌باشد؟ [۲۸۵]و سپس به مکه رفته و طواف خویش را انجام داه و به خانه‌اش می‌رود. آنگاه بسوی ابن عمر فرستاده و او را می‌خواند و به او می‌گوید: اما بعد یا ابن‌عمر، تو به من می‌گفتی که دوست نداری که هرگز آنچنان شب سیاهی را بگذرانی که در آن هیچکسی بر تو امیر نباشد. و من تو را از این مسئله برحذر می‌دارم که مسلمانان را برانگیخته و بکوشی که در میان آنان فساد برپا کنی. و هنگامی که حرف او به پایان رسید، ابن عمر سخن گفته و پس از حمد و ثنای خداوند می‌گوید: اما بعد، پس باید بدانی که پیش از تو خلفائی وجود داشته‌اند که پسرانی داشتند، و پسر تو از آنان بهتر نمی‌باشد. و آنان در پسران خویش، آنچه را که تو در پسر خود می‌بینی نمی‌دیدند. اما آنان برای مسلمانان آنچه را اختیار کردند، که در آن مزایای اختیار وجود داشت. و تو مرا از این برحذر می‌داری که میان مسلمانان فتنه برپا کنم. و من کسی نیستم که این کار را بکنم. و من مردی از مسلمانانم و اگر مسلمانان بر شخصی اجتماع نموده و او را انتخاب کنند، من نیز یکی از آنان خواهم بود. و ابن‌عمر بیرون رفت [۲۸۶]و آنگاه بسوی عبدالرحمن بن ابی‌بکر می‌فرستد و پس از حضور او با او سخن می‌گوید. اما عبدالرحمن بن ابی‌بکر سخن او را قطع نموده و می‌گوید: بخدا مثل اینکه می‌خواهی ما امر پسرت را به تو واگذار نموده و شما را بخداوند بسپاریم. و بخدا سوگند که ما اینکار را نخواهیم کرد. بخدا که تو این امر را یا به شوری میان مسلمانان واگذار می‌کنی و یا اینکه ما تو را به زشتی رسوا خواهیم نمود [۲۸۷]. و آنگاه از جا جسته و بلند شد. و معاویه گفت: خداوندا هر گونه که می‌خواهی شر او را کم کن. و آنگاه گفت: ای مرد، کمی درنگ کن. به سوی شام نرو، چون می‌ترسم که آنان با خود تو بیعت کنند. تا اینکه در بعد از ظهر اعلام کنم که تو بیعت کرده‌ای و پس از آن هر کاری که می‌خواهی بکن.

و سپس بسوی ابن‌الزبیر فرستاد و پس از حضورش به او گفت: تو همانند روباهی حیله‌گر هستی که همواره از سوراخی به سوراخ دیگر داخل خواهی شد. و تو این مرد را برانگیخته‌ای تا این سخنان را به من بگوید. و ابن زبیر می‌گوید: «اگر از امارت خسته‌شده‌ای، از آن کناره‌گیری کن، و آنگاه با پسرت بیعت کنیم. چون اگر با پسرت بیعت نموده و تو نیز بر امارت باشی، آنگاه از کدامیک از شما باید اطاعت کنیم؟ پس هرگز نمی‌توان این بیعت را برای هر دوی شما با هم جمع نمود». و آنگاه برخاست [۲۸۸]. و آنگاه معاویه بیرون رفته و بر منبر بالا رفت و گفت: مردم سخنان پرعیب و نقصی می‌گویند. آنان می‌گویند که ابن‌عمر، ابن الزبیر، و ابن ابی‌بکر با یزید بیعت نکرده‌اند. بلکه آنان گوش داده، اطاعت نموده و بیعت کردند.

پس اهل شام گفتند: نه بخدا، ما به این سخن راضی نخواهیم شد مگر اینکه آنان در پیش چشم ما بیعت کنند، و گرنه گردن آنان را خواهیم زد.

معاویه گفت: سبحان‌الله، مردم چه زود در قبال قریش نیت شر دارند. دیگر پس از این روز نمی‌خواهم از کسی این سخن را بشنوم. و پائین آمد.

مردم گفتند: آنان بیعت کرده‌اند. و آنان می‌گفتند: ما بیعت نکرده‌ایم. و مردم می‌گفتند: شما بیعت کرده‌اید.

و ابن وهب از طریق دیگری روایت می‌کند که: معاویه خطبه نموده و ابن عمر را ذکر نمود و گفت: «بخدا بیعت می‌کند یا اینکه او را می‌کشم».در نتیجه عبدالله بن عبدالله بن عمر نزد پدرش به مکه رفته و سه روز در راه بود و به او جریان را اطلاع داد [۲۸۹]. پس ابن عمر با شنیدن این خبر گریه کرد. و خبر به عبدالله ابن صفوان رسید. و او نزد ابن عمر رفته و گفت: آیا معاویه اینگونه خطبه کرده است؟ و ابن‌عمر جواب داد: آری. صفوان گفت: تو چه می‌خواهی؟ آیا می‌خواهی که با او بجنگی؟ و ابن عمر جواب داد: یا ابن صفوان، صبر بهتر از جنگ است. و ابن صفوان گفت: بخدا سوگند که اگر این قصد را داشته باشد، با او به جنگ برمی‌خیزم [۲۹۰].

و معاویه به مکه وارد شده و در ذا‌‌طوی منزل کرد. پس عبدالله بن صفوان نزد او رفته و به او گفت: تو گمان داری که در صورتی که ابن‌عمر با پسرت بیعت نکند، او را خواهی کشت؟ و معاویه جواب داد: من ابن عمر را بکشم؟ بخدا سوگند که این کار را نخواهم کرد.

و ابن وهب از طریق سومی روایت می‌کند که: [۲۹۱]معاویه هنگامی که از بطن مرّ عبور نموده و بسوی مکه می‌رفت به رئیس نگهبانانش گفت که: بجز کسی که من به تو بگویم، نگذار تا کس دیگری به همراهی من حرکت کند. در نتیجه بیرون رفته و به تنهائی حرکت می‌کرد. و هنگامی که در میان درختان رسید، حسین بن علی را دید، پس توقف نموده و گفت: سلام و خوشآمد به پسر دختر رسول خدا ج وجوان مسلمانان. برای ابی‌عبدالله مرکبی بیاورید تا بر آن سوار شود. پس برای او مرکبی آوردند و او نیز بر آن سوار شد. و آنگاه عبدالرحمن بن ابی‌بکر نمودار شد [۲۹۲]و معاویه به او گفت: سلام و خوشآمد به شیخ قریش و سرور آنان، و پسر صدیق این امت. برای ابو محمد مرکبی بیاورید تا بر آن سوار شود. پس برای او مرکبی آوردند و او نیز بر آن سوار شد. و سپس ابن عمر نمودار شد، و معاویه به او گفت: سلام و خوشآمد به صاحب رسول خدا جو فرزند فاروق و سرور مسلمانان. و برای او نیز مرکبی درخواست کرد که او بر آن سوارشد. و آنگاه ابن الزبیر پیدایش شد. و معاویه به او گفت: سلام و خوشآمد به پسر حواری رسول خدا و پسر صدیق و پسر عمه رسول خدا ج. و برای او نیز مرکبی طلبید که او بر آن سوار شد. و او در میان آنان به همین حالت حرکت می‌کرد و کس دیگری با آنان نبود تا اینکه به مکه وارد شد. و آنان اولین داخل‌شدگان، و آخرین خارج‌شدگان بودند. و در این مدت معاویه در مورد آنچه که قصد داشت، هیچ سخنی به آنان نگفت تا اینکه مناسک حج خویش را انجام داده و آماده شد تا بسوی شام حرکت کند. و آنان گرد هم آمدند و به یکدیگر گفتند: ای قوم، گول رفتار معاویه را نخورید، چون بخدا سوگند که او اینکارها را بخاطر عشقش به شما و یا اکرام شما نمی‌کند، بلکه او نقشه دیگری در سر دارد. پس برای او جوابی آماده کنید. آنان روی سخن را بسوی حسین کردند و گفتند: تو یا اباعبدالله. و حسین جواب داد: تا زمانی که شیخ قریش و سید آنان در میان ما وجود دارد من سخنی نمی‌گویم، چون او به کلام گفتن سزاوارتر است. و آنگاه رو به عبدالرحمن بن ابی‌بکر کردند و گفتند: تو یا ابا محمد. و او جواب داد هنگامی که صاحب رسول خدا و فرزند سیدالمرسلین – یعنی حسین – در میان شما قرار دارند، من سخنی نمی‌توانم بگویم. پس آنان رو به ابن عمر نموده و از او خواستند که سخنی بگوید. و او گفت: من بهمراه شما نمی‌آیم. اما از ابن الزبیر بخواهید، چون او شما را کفایت خواهد نمود، آنان رو به ابن الزبیر کرده و به او گفتند: تو ای ابن الزبیر. و او گفت: آری، اگر بمن عهد و میثاق دهید که با من مخالفت نکنید، شما را کفایت خواهم کرد. و آنان گفتند که به تو عهد و میثاق می‌دهیم. پس معاویه نیز به آنان اجازه داده و آنان نزد او داخل شدند.

آنگاه معاویه سخن گفته و پس از حمد و ثنای خداوند ادامه داد: شما سیرت من در میان خویش، و صله‌رحم من، سعه ‌صدر من، و هموم من از اینکه چه کسی از شما خلیفه خواهد شد را می‌دانید. و یزید، پسر امیرالمؤمنین، برادر شما، پسر عموی شما است و در مورد شما نظری نیک دارد. و من خواستم که شما او را برای خلافت نامزد کنید، حال آنکه پس از آن شما هستید که برکنار داشته، و امیر تعین نموده، و قسمت خوهید کرد، و او نیز در هیچکدام از این امور دخالت نخواهد نمود.

آنان ساکت ماندند، و معاویه گفت: آیا به من جوابی نمی‌هید؟ باز هم آنان ساکت ماندند. و معاویه تکرار کرد: آیا بمن جوابی نمی‌دهید. و آنان ساکت بودند. در نتیجه معاویه رو به ابن‌ الزبیر نموده و به او گفت: بگو ای ابن الزبیر، چون فکر می‌کنم که تو سخنگوی قوم باشی. و ابن الزبیر جواب داد: آری ای امیرالمؤمنین. من تو را مخیّر می‌سازم که میان این مسئله هر کدام را که می‌خواهی انتخاب کنی. و معاویه جواب داد آنان را عرضه کن. ابن الزبیر گفت: اگر می‌خواهی، همانگونه که رسول خدا جعمل نمود، عمل کنی، و اگر می‌خواهی، همانگونه که ابوبکر عمل نمود عمل کنی. چون او پس از رسول خدا جبهترین فرد این امت بود. و اگر می‌خواهی، همانگونه که عُمَر عمل نمود عمل کنی. چون او پس از ابوبکر، بهترین فرد این امت بود. و معاویه گفت: تو را بخدا، بگو آنان چه کردند. ابن الزبیر گفت: رسول خدا جوفات یافت، حال آنکه پس از خودش کسی را برای خلافت انتخاب نکرد. و مسلمانان به ابوبکر رضایت داده و با او بیعت نمودند. پس اگر بخواهی امر این امت را بخداوند بسپاری تا پس از تو، خود مسلمانان یکی را برای خلافت برگزینند. معاویه جواب داد: امروزه همانند ابوبکر در میان شما نیست، و من از اختلاف میان شما بیم دارم. ابن الزبیر گفت: پس همانگونه که ابوبکر عمل نمود، عمل کن. او عهد خلافت را به یکی از مردان قریش که از پسران پدرش نبود (از قومش نبود) واگذار کرد. معاویه گفت: راه حل سوم چیست؟ و ابن الزبیر گفت: آنگونه که عمر عمل نمود، عمل کنی. او امر خلافت را در شش نفر از قریش قرار داد که هیچکدام از آنان از پسران پدرش نبودند. معاویه گفت: آیا غیر از این هم راه حل دیگری داری؟ و ابن الزبیر جواب داد: نه. معاویه رو به دیگران کرده و از آنان پرسید: و شما راه حل دیگری دارید؟ و آنان جواب دادند: نه. معاویه گفت: اما نه، چو من می‌خواهم که بر شما پیشی بگیرم. و به شما هم اکنون اخطار می‌دهم که مبادا یکی از شما برخاسته و در میان مردم مرا دروغگو بخواند. چون من می‌خواهم سخنرانی کنم. پس اگر راست گفتم، این صدق برای خود من، و اگر دروغ گفتم، این کذب نیز برای خود من خواهد بود. و به خداوند قسم می‌خورم که اگر کسی از شما سخنی بگوید، او را خواهم کشت. و آنگاه رئیس نگهبانان خویش را صدا زد و به او گفت: بر هر کدام از آنان دو نگهبان قرار بده، تا هر کدام از آنان اگر بخواهد در مورد سخنان من کلامی بگوید، او را با شمشیر بزنند [۲۹۳]. آنگاه بیرون رفته و آنان نیز با او بیرون رفتند. و معاویه بر منبر بالا رفت و حمد و ثنای خداوند را بجای آورده و سپس گفت: این گروه سروران مسلمانان و برگزیدگان آنانند، و در انجام هیچ امری بدون مشورت آنان نمی‌توان استبداد نمود، و در هر امری بباید با آنان مشورت نمود. آنان رضایت دادند و با یزید پسر امیرالمؤمنین بیعت کردند تا پس از او خلیفه آنان باشد. پس بنام خدا با او بیعت کنید. آنان نیز بر دست او زدند، و آنگاه معاویه بر مرکب خویش سوار شده و از آنجا دورشد.

و سپس مردم با آنان (حسین، عبدالرحمن بن ابی‌بکر، و ابن الزبیر) ملاقات کرده و به آنان گفتند: پس سخنان شما فقط حرف بود، و بالاخره آنچه که خود بدان رضایت می‌دادید، انجام دادید. آنان جواب دادند: بخدا ما بیعت نکردیم. و مردم گفتند: پس چگونه بود هنگامی که دیدید آن مرد دروغ می‌گوید به او جوابی ندادید؟

و آنگاه معاویه با اهل مدینه نیز بیعت نموده و بسوی شام رفت.

قاضی ابوبکر سمی‌گوید: ما انکار نمی‌کنیم، و جاهل نیز نیستیم، و بر علیه حق تعصب جاهلیت بر ما مستولی نیست، و در مورد هیچکدام از اصحاب رسول خدا جنیز کینه‌ای در دل نداریم. بلکه می‌گوئیم: ﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِيمٌ ١٠[الحشر: ۱۰]. اما می‌گوئیم: معاویه در این مورد که امارت را شوری قرار نداده و آن را برای خویشان خود، و بهتر بگوئیم پسرش قرار داد، امر افضل را رها نمود [۲۹۴]. و به آنچه که عبدالله بن الزبیر به او پیشنهاد کرد اقتدا نمود. در نتیجه ولایت را به پسرش واگذار کرده و برای او از مردم بیعت گرفت، و مردم نیز با او بیعت کردند، و برخی از مردم نیز از این بیعت تخلف نمودند [۲۹۵].

در نتیجه بیعت، شرعاً انجام پذیرفت. چون بیعت به یک نفر، و در قولی دیگر به دو نفر منعقد می‌گردد.

و اگر گفته شود: آری بیعت آنگونه که گفتی منعقد می‌گردد، اما در کسی که شروط امامت را دارا می‌باشد.

خواهیم گفت: سنّ از شروط امامت نیست، و به اثبات نرسیده است که یزید سنش قاصر بوده است.

و اگر گفته شود: از شروط امامت، عدالت و علم است، و یزید نه عادل بود و نه عالم. چگونه عدم علم و عدم عدالت او را در خواهیم یافت؟ [۲۹۶]و اگر علم و عدالت در او نبود، آن سه نفر فاضل (حسین، و عبدالرحمن بن ابی‌بکر، و ابن الزبیر) این مسئله را ذکر نموده و به آن اشاره می‌کردند. اما سخن آنان این بود که مسأله ولایت باید به شوری گذارده شود.

و اگر گفته شود: در آنجا کسانی بودند که در علم و عدالت خویش از یزید برتر بودند، و تعداد آنان به صد، و شاید هزار نفر می‌رسید.

خواهیم گفت: امامت شخصی که بهتر از او نیز وجود دارد – همانگونه که قبلاً نیز گفتیم – در میان علماء مورد اختلاف است، پس می‌توانید به آن مراجعه کنید.

حال آنکه بخاری در این مورد راه درست را پیش گرفته، و به مسئله پایان داده است. بلکه باید گفت که او در صحیحش حدیثی را روایت کرده است که همه این امور عنوان شده را باطل می‌سازد. و آن، این است که: معاویه خطبه نموده و ابن عمر در خطبه او حاضر بود. و همانگونه که بخاری از عکرمه بن خالد روایت می‌کند، ابن عمر گفت: بر حفصه وارد شدم در حالی که از موهایش عرق می‌چکید. به او گفتم: مسئله اینگونه است که می‌بینی. و برای من چیزی قرار نداده است.و حفصه گفت: «حق این است که آنان منتظر تو می‌باشند، و می‌ترسم اگر تأخیر کنی، این مسئله باعث شود که تفرقه و اختلاف میان مردم پدیدار گردد. پس او را رها نکرد تا هنگامی که به آنجا رفت». و هنگامی که مردم پراکنده شدند، معاویه خطبه نموده و گفت: «هر کسی که می‌خواهد در این مورد سخنی بگوید، پس خود را نشان دهد. چون ما از او حتی پدرش نسبت به این مسئله بیشتر حق داریم». و حبیب‌بن مسلمه گفت: [۲۹۷]«آیا جواب او را نمی‌دهی؟» و عبد الله بن عمر گفت: خودم را جمع کرده و برخاستم و خواستم بگویم: آنکسی که بیشتر از تو لایق این امر است کسی است که با تو و پدرت بخاطر اسلام جنگید. اما از این ترسیدم که سخنی بگویم و میان مردم تفرقه‌ای ایجاد شده و بخاطر من خونها ریخته شود. پس آنچه را که خداوند در بهشت فراهم آورده بیاد آوردم و ساکت شدم. و حبیب گفت: خود را حفظ کردی و از گناه دور شدی.

و نیز بخاری روایت می‌کند که هنگامی که اهل مدینه یزید بن معاویه را خلع کردند، ابن عمر فرزندان و وابستگانش را جمع کرده و به آنان گفت: من از رسول خدا جشنیده‌ام که می‌گفت: «برای هر کسی که غدر کند، در روز قیامت پرچمی نصب خواهد شد».

و ما با این مرد بر طبق بیعت خدا و و رسولش بیعت کرده‌ایم [۲۹۸]، و من غدر و خیانتی بالاتر از این نمی‌شناسم که با مردی بر طبق بیعت خداوند و رسولش بیعت کنیم و آنگاه با او به قتال بپردازیم. و من کسی از شما را نبینم که او را خلع نموده و یا در این امر شرکت کند، و گرنه حساب او با من خواهد بود.

پس ای مسلمانان، به آنچه بخاری در صحیح خویش روایت نموده، نگریسته و سپس به اخبار پیش از آن مبنی بر عدم بیعت ابن عمر با یزید، و نیز اینکه معاویه به دروغ گفته بود که ابن عمر بیعت کرده است نیز نگاه کنید، و در این روایت‌ها عنوان شده بودکه معاویه به نگهبانانش گفته بود که اگر آنان او را تکذیب کنند، گردن آنان را بزنند. حال آنکه ابن عمر در روایت بخاری می‌گوید: «ما با او بر طبق بیعت خداوند و رسولش بیعت کرده‌ایم». پس این تعارض و تفاوت را ببینید و برای خویش سخن راحج را انتخاب نموده و در این انتخاب خود در بین صحابه و تابعین طلب سلامت را داشته باشید. و از آن کسانی نباشید که با اینکه آنان را ندیده‌اند – و خداوند شما را از فتنه‌هائی که آنها گریبانگیر آن بودند دور نموده است – اما زبآنهای خویش را به خون آنان آلوده می‌کنند. حال آنکه اینگونه افراد به سگی می‌مانند که پس از شکار به گوشتی نمی‌رسد چون گوشت را شکارچی برداشته اما سگ فقط به خونی که بر زمین ریخته است زبان می‌زند.

و از عبدالرحمن بن مهدی، از سفیان، از محمدبن المنکدر روایت می‌شود که می‌گوید: ابن عمر هنگام بیعت با یزید گفت: «اگر او خوب باشد، رضایت می‌دهیم، و اگر نه باشد، صبر می‌کنیم».

و نیز حمید بن عبدالرحمن می‌گوید: هنگامی که یزید بن معاویه به خلافت رسید، بر یکی از اصحاب رسول خدا جوارد شدیم. او گفت: می‌گوئید که یزید بن معاویه بهترین، فقیه‌ترین، و شریفترین فرد امت محمد جنمی‌باشد. و من نیز همین را می‌گویم. ولی بخدا سوگند، اینکه امت محمد جبدور هم گرد آمده و اجتماعی داشته باشند، نزد من بهتر از این است که متفرق گردیده و با هم اختلاف داشته باشیم. آیا دری را دیده‌اید که همه امت محمد جدر آن داخل شده، و آن مکان گنجایش آنان را داشته باشد، آیا آن مکان با داخل شدن یک نفر دیگر تنگ خواهد شد؟ گفتیم: نه. او گفت: آیا اگر فرد فرد همه امت محمد بگویند که خون برادر خویش را نمی‌ریزم، و به مال او تجاوز نمی‌کنم، آیا از پس این امر برمی‌آیند؟ گفتیم: آری. گفت: و این همان چیزی است که من به شما می‌گویم. و سپس گفت: رسول خدا جفرمودند: «از حیا، بجز خیر به تو نمی‌رسد».

پس همه این اخبار صحیح می‌رساند که ابن عمر در امارت یزید تسلیم بوده و بیعت کرد و همانگونه که مردم به این بیعت خود ملتزم بودند، او نیز ملتزم بود. و همانگونه که مسلمانان دیگر در این بیعت داخل شدند، او نیز داخل گردید، و بر خویش و هر کسی که با او نسبت داشت حرام می‌دانست که از این بیعت خارج شده و یا آن را زیر پای گذارد.

پس اکنون بر شما روشن می‌شود که آنکسی که می‌گوید: «معاویه درسخن خویش که گفته بود ابن عمر بیعت کرده است، دروغ گفته است، و همچنین هنگامی که از ابن عمر و یارانش سؤال شد، آنان گفتند: ما بیعت نکرده‌ایم»، همه و همه دروغ و کذب است.

و سخن صدق، سخن بخاری است که در روایت خویش می‌گوید: معاویه بر منبر بالا رفته و گفت: «ابن عمر بیعت کرده است». و همانگونه که دیدیم خود ابن عمرنیز به این مسئله اقرار داشته، و به آن تسلیم بوده است.

پس می‌پرسیم که: کدامیک از دو گروه راست می‌گویند؟ آن گروهی که بخاری در آن است، یا آن گروه دیگر؟

پس خودتان بهترین و درست‌ترین را انتخاب کنید، و یا زبان را از شتم کوتاه کنید، و خداوند توفیق و حفظ شما را خودش متولی خواهد شد.

و آن صحابی که حمید ابن عبدالرحمن در حدیث پیشین از او یاد می‌کند، همان ابن عمر است، والله اعلم. و اگر کس دیگری غیر از او باشد، پس باید گفت که دو مرد بزرگ بر این مسئله که در مورد آن سخن گفتیم اجماع نموده‌اندکه ولایت دادن به شخصی که بهتر از او هم وجود دارد، در صورتی که بیعت با او انجام پذیرد، صحیح بوده و هیچ اشکالی ندارد. حال آنکه اگر این بیعت انجام نگیرد، وضعیت امت بگونه‌ای دگرگون خواهد شد که غیر مباح، مباح گردیده، سخنان پراکنده شده، و امت متفرق خواهد گشت.

و اگر گفته شود که: یزید شراب می‌نوشید.

خواهیم گفت: این سخن درست نمی‌باشد مگر اینکه دو شاهد به ما معرفی کنید. پس هر کسی که گفت: فلانی شراب می‌نوشد باید دو شاهد بیاورد و آنگاه سخنش درست است [۲۹۹]. بلکه باید گفت که عادلان به عدالت او شهادت داده‌اند: یحیی بن بکیر از لیث بن سعد (امام اهل مصر) که لیث می‌گوید: «امیرالمؤمنین یزید در تاریخ فلان وفات یافت». پس لیث او را امیرالمؤمنین می‌خواند و این در زمانی است که ملک و دولت آنان انقراض یافته است. و پس اگر یزید بدانگونه که او را می‌گوید نبود، او به جمله: «یزید وفات یافت»، بسنده می‌نمود.

[۲۸۳] اگر معیار مقایسه برای شایستگی خلافت این باشد که آنان در طینت خویش همانند ابوبکر و عمر باشند، پس باید گفت که در تاریخ اسلام هیچکس، حتی عمر بن عبدالعزیز به این مرتبه نرسیده است. و اگر بغیر ممکن طمع بسته و انتظار ظهور ابوبکر دیگری و یا عمری دیگر را داشته باشیم، پس باید گفت که خداوند جهت نشو و نمو آنان محیطی را آماده کرده بود که هرگز بوجود آمدن آن محیط امکان‌پذیر نخواهد بود. و اگر مقیاس این شایستگی برای خلافت، استقامت در سیرت، قیام به حرمت شریعت و عمل به احکام آن و عدل در مردم و نظر در مصالح آنان و جهاد با دشمنان آنان و وسعت دادن افقهای دعوت آنان و اعمال رفق با افراد و جماعات آنان باشد، پس باید گفت که اگر مردم از حقیقت حال یزید یعنی همانگونه که در زمان حیاتش بود آگاه گردند، برای آنان روشن می‌گردید که او از بسیاری از کسانی که ذکر و مدح آنان در تاریخ آمده است کمتر نخواهد بود. (خ) [۲۸۴] در عصر حدیث، وظیفه دفاع از یزید را دکتر ابراهیم العدوی که از دانشگاه لیورپول فارغ‌التحصیل شده و در دانشگاه قاهره به تدریش مشغول است به عهده گرفته است. او در کتابش «الأمویون والبیزنطیون» همه شایعات کاذب متواتری که عقلها را مسموم نموده و به بازی گرفته‌اند را بیرون ریخته و می‌گوید: «معاویه جهت آماده‌سازی نیروهای اسلامی که می‌خواست به قسطنطنیه ارسال دارد کوشش بسیاری کرد. او در رأس این نیروها پسرش و ولی عهدش یزید را بکار گماشت». هدف معاویه از این عملش این بود که به پسرش فرصتی بدهد تا بتواند که ذکر و نام خویش را در مجال جنگ با دولت بیزانس علو بخشد. تا بدینوسیله بتواند به کسانی که مخالف یزید و کوشش‌های پدرش جهت بیعت مردم با او بودند خلاف رأیشان را ثابت کند. حال آنکه در تبلیغاتی که به دشمنی با بنی‌امیه انجام می‌گرفت، شخصیت یزید را شخصیتی طرفدار بی‌حیایی و پستی معرفی کرده بودند، و بدینوسیله اینگونه نشان داده بودند که او شایسته امارت نمی‌باشد. در آن مقطع میدان قسطنطنیه بهترین موقعیتی بود که یزید می‌توانست افترائات وارد شده بر ضد خود را از خویش زدوده و موهبت‌های جنگی و شجاعت و عزم خویش را آشکار سازد. او در کنار تنگه بسفور به نیروهای جنگی پیوست و از این تنگه عبور نموده و به کرانه‌های سواحل اروپا رسید، و اینگونه بود که به همراه لشکر خویش، در مشاهده شهر قسطنطنیه و کوبیدن در و دیوارهایش برای نفوذ در آن از دیگر لشکریان اسلامی پیشی گرفت. در این برهه بود که مردم به یزید که به طرق مختلف شجاعت و جوانمردیهای خویش را نشان داده بود لقب «فتی العرب» را دادند. و کتاب‌های مراجع، سیرت و اعمال او را در این مجال به ثبت رساندند. دکتر ابراهیم به معاویه ساشاره نمود و می‌گوید: بهمراه استیلای مسلمانان بر شام و مصر، معاویه بن ابی‌سفیان به قلم جهاد صفحه جدیدی در تاریخ بحر متوسط باز کرده و آن را با اخباری پیروزمندانه در سیاست مسلمانان در قبال بحر متوسط پر نموده، و مشکل دریایی را که سد راه آنان شده بود حل نمود. (م) [۲۸۵] جوانان قریش که معاصر یزید بودند، - یعنی کسانی که برای خود در نامزد شدن برای امارت اعتباراتی می‌شناختند – بسیار بودند. حتی سعیدبن عثمان بن عفان و نیز کسانی که از او کمتر بودند نیز به ولایت امر پس از معاویه طمع داشتند. و اصول و مبدأ شوری در انتخاب خلیفه، بسیار والاتر از اصول و مبدأ شوری در انتخاب ولیعهد می‌باشد. اما معاویه می‌دانست که باز نمودن در شوری در انتخاب کسی که به جای او خواهد نشست، با وجود اینهمه کسانی که همه از لحاظی شایستگی امارت را دارند در امت اسلامی کشتار و خونریزی بوجود خواهد آورد که خاتمه آن بسیاری مشکل خواهد بود. و نیز معاویه می‌دانست که مزایا و مواهب در میان این جوانان قریش به نحوی پراکنده گشته است. در نتیجه اگر کسی از آنان در اداره امری از امور این امت برهمردیفان خویش برتری داشته باشد، شخص دیگری نیز در اموری دیگر بر او برتری دارد. اما یزید – که تا حدودی برخی از امتیازات دیگران در او جمع شده بود – این امتیاز بزرگ را نیز داشت که فرماندهی لشکری این دولت را که هر خلیفه‌ای جهت تأیید خلافتش، و از آن گذشته حفظ شوکت اسلام به آن احتیاج دارد، در دست او بود، که بخودی خود مهمترین امتیاز بشمار می‌رود.همانگونه که دارا بودن این امتیاز، این اهمیت را نیز بهمراه دارد که اگر شیطان بخواهد میان کسانی که به کرسی‌ حکومت نظر دارند فتنه‌ای انداخته، و آنچنان خونریزی را که هیچ مسلمانی به آن راضی نمی‌گردد بوجود آورد، از او پشتیبانی می‌کند. و حتی اگر فقط پشتیبانان یزید، اخوال او از قضاعه و همپیمانان آنان بودند، قدرتی بوجود می‌آمد که هیچ صاحب عقلی نمی‌تواند این امتیاز را در قائمه امتیازات او نادیده بگیرد.... (خ) [۲۸۶] این خبر، با آنچه در کتاب مغازی از صحیح بخاری از ابن عمر از خواهرش ام‌المؤمنین حفصه آمده است تعارض دارد. در این حدیث اینگونه آمده است که ام‌المؤمنین حفصه به برادرش ابن عمر نصیحت نموده که برای رفتن و بیعت کردن عجله کند و به او می‌گوید: «حق این است که آنان منتظر تو هستند. و می‌ترسم که اگر تأخیر کنی میان مسلمانان تفرقه ایجاد گردد». (خ) [۲۸۷] ملاحظه می‌شودکه کسانی که این اخبار را در بدنام نمودن معاویه ساخته و پرداخته‌اند، هرگز از شایستگی یزید و اهلیت او برای امارت سخن نمی‌گویند. چون این مسئله هرگز به نفع آنان نمی‌باشد. (خ) [۲۸۸] ابن زبیر باهوشتر از آن است که نداند که این بیعت با یزید، برای زمان پس از معاویه می‌باشد. و در زمان حیات معاویه هر دو هرگز با هم خلیفه نخواهند بود. اما کسانی که این اخبار را اختراع نموده و آن را به وهب‌بن جریر بن حازم نسبت داده‌اند، این دروغ را بسیار زشت سرهم کرده‌اند. (خ) [۲۸۹] این خبر از وهب ‌بن جریر اینگونه می‌رساند که معاویه این خطبه را در مدینه و قبل از رسیدن به مکه یعنی پس از حرکتش از دمشق بر زبان رانده است. و ابن عمر درآن هنگام در مکه به سر می‌برده است، و پسر او در مدینه بر مرکب خویش سوار شده تا این خبر را مکه به او برساند. و در روایت قبل از این- که باز هم ازابن وهب بن جریر بن حازم روایت شده است – خبر اینگونه است که ابن عمر در هنگام وصول معاویه به مدینه، در مدینه بسر می‌برده و به همراه اعیان مدینه جهت پیشواز از معاویه بیرون رفته بودند. در نتیجه می‌بینیم که این دو خبرمتناقض بوده و هر کدام از آنان دیگری را نقض می‌کند، با اینکه هردو از یک راوی روایت شده‌اند. و من نمی‌دانم که مؤلف، این دو خبر را از کجا آورده است. چون طبری با عنایت خاصی که به همه اخبار دارد، و با وجود اینکه وهب‌ بن جریر مورد اطمینان است، این خبر را نقل نکرده است. وهب در سال ۲۰۶، و پدرش در سال ۱۷۰ هجری وفات نموده‌اند. و میان آنان و زمان اتفاق افتادن این حوادث، راویان دیگری وجود دارند، و نیز میان آنان و طبری و دیگر مورخان راویان زیادی وجود دارند. و من فکر می‌کنم که این اخبار بعلت تناقض شدیدی که با یکدیگر دارند، صحیح نباشند. و اگر ما به راویان این خبر، پس از وهب آشنایی داشتیم، می‌دانستیم که کذب در این اخبار از کجا آب می‌خورد. (خ) [۲۹۰] عبدالله‌بن صفوان، نوه امیه بن خلف الجمحی است که در سال ۷۳ هجری بهمراه ابن الزبیر بقتل رسید. [۲۹۱] و این خبر نیز نزد طبری وجود ندارد و فکر می‌کنم که از همان کارخانه‌ای خارج شده است که دو خبر قبل را ساخته است. [۲۹۲] ما از خبر اول اینگونه برداشت کردیم که عبدالرحمن بن ابوبکر در مدینه بود، و در میان کسانی بود که هنگام رسیدن معاویه از دمشق بدانجا از معاویه استقبال نمودند. پس چگونه او به مکه رفته تا در میان استقبال‌گران معاویه در مکه باشد؟ براستی که باید گفت کسانی که بر معاویه دروغ می‌بندند آنقدر احمق هستند که حتی راه و رسم دروغ گفتن را هم نمی‌دانند. [۲۹۳] مؤلف، این دروغ‌های مفتضح را برای این وارد کرده است که در صفحات آینده، آنان را با حدیث بخاری در مورد موضع سلیم ابن عمر در این حادثه مقارنه کند، تا مردم بدانند که آن راویان کذاب در یک وادی، و حق در وادی دیگری است. [۲۹۴] علامه ابن خلدون می‌گوید: ... و آنچه که معاویه را بر این واداشت که بدون در نظر گرفتن دیگران پسرش را برای امارت نامزد کند، مراعات مصلحت در اجتماع بود. چون بنی‌امیه در آن زمان اهل حل و عقد بوده و به کسی بجز از خودشان رضایت نمی‌دادند، و اصل قریش و برتری با آنان بود. در نتیجه معاویه یزید را نامزد نمود و او را بر کسانی که فکر می‌کرد از او بهترند برتری داد. در نتیجه او بهتر و افضلتر را کنار گذاشته، و یزید را که مفضول بوده و از او بهتری نیز وجود داشت برای امارت برگزید، تا آراء و هواهای مختلف را در یک نقطه تمرکز داده و اتفاق امت را باعث گردد، که این مسئله در شرع، و نزد شارع مهمتر از هر مسئله دیگری است. و هرگز نمی‌توان در مورد معاویه بعلت صحابی بودنش، و همچنین در نظر گرفتن اینکه بزرگان صحابه نیز در آنجا حضور داشتند و بر این مسئله سکوت کردند، نظر دیگری داشت. و سکوت صحابه، خود دلیل قاطعی است که هرگز نمی‌توان در مورد او کوچکترین شکی در دل راه داد، چون صحابه کسانی نبودند که در مورد بروز حق سستی کنند. و نیز معاویه از کسانی نبود که در قبول حق کوتاهی نموده و یا اینکه مغرور گردد. چون مرتبه همه آنان جلیلتر از این سخنها است، و عدالت آنان مانع آن خواهد شد. و آنگاه ابن خلدون پس از کلامی طویل می‌گوید: آیا به امر مأمون نمی‌نگرید که هنگامی که علی‌بن موسی بن جعفر الصادق را ولی عهد خود نمود، و او را رضا نام نهاد، چگونه عباسیان این مسئله را بر او انکار کرده و بیعت او را نقض نموده و با عموی او ابراهیم بن المهدی بیعت نمودند؟ و آنگاه آنگونه هرج و مرج و کشتار و اختلاف بوجود آمد، و همه راهها بسته شد و شورشگران و خوارج آنگونه زیاد شدند که مأمون مجبور شد از خراسان به بغداد رفته و دست به بستن معاهد‌ه‌ای بزند .... (مقدمه: مبحث ولایت عهد بالاختصار) (م) [۲۹۵] معاویه امر افضل را بخاطر این مسئله کنار گذاشت تا از فتنه و کشت کشتاری که در نتیجه شوری بوجود می‌آمد جلوگیری کند. حال آنکه او می‌دید که قوت، طاعت، نظام و استقرار در جانبی قرار دارد که پسر او در آنجا است. (خ) [۲۹۶] و اما در مورد عدالت او، پس باید گفت که محمد بن علی بن ابی‌طالب در مناقشه‌اش با ابن مطیع، یعنی بهنگام برپایی انقلاب بر ضد یزید در مدینه شهادت داده است. او در مورد یزید می‌گوید: «آنچه که شما در مورد او ذکر می‌کنید، من در او ندیدم. و با او بودم و نزد او اقامت داشتم و دیدم که بر نمازها مواظبت نموده و خواهان خیر بوده، و در مورد فقه سؤال نموده، و ملازم سنت است». (ابن کثیر ۲۳۳:۸) و اما در مورد علم او پس باید گفت که برای کسی در منزلت او و مرکز او علمش به اندازه کافی، بلکه فوق کافی بود. مدائنی روایت می‌کند که ابن عباس پس از وفات حسن ابن علی نزد معاویه رفت، و در همین هنگام یزید بر ابن عباس داخل شده و در مقام تعزیه‌گوئی نزد او می‌نشیند. و هنگامی که یزید از نزد او بر می‌خیزد، ابن عباس می‌گوید: اگر بنی حرب از بین بروند، علمای مردم از بین رفته‌اند. (ابن کثیر ۲۲۸: ۸) (خ) [۲۹۷] حبیب ‌بن مسلمه الفهری مکی، که هنگام وفات رسول خدا جپسربچه‌ای بود. و سپس برای جهاد به لشکر شام پیوسته، و شجاعت او زبانزد همه شد، و حتی او را فاتح ارمنستان می‌خوانند. و گفته می‌شود که او فرمانده لشکری بود که برای نجات عثمان از دست شورشگران از شام خارج شد. اما هنگامی که در راه خبر شهادت عثمان به او رسید، به مقر خویش بازگشت. [۲۹۸] این خبر روشنگر را که بخاری آن را در صحیحش روایت می‌کند، کسانی که روایت‌های متناقض پیشین را مبنی بر اینکه ابن عمر و دیگران با یزید بیعت نکرده‌اند، و معاویه بر سر آنان کسانی را می‌گمارد تا اگر آنان معاویه را تکذیب کنند سر آنان را جدا کند و این روایت‌ها را به وهب بن جریر نسبت می‌دهند، را رسوا می‌کند. پس هم اکنون روشن می‌شود که معاویه دروغ نگفته و افترائی نزده بود. چون در اینجا ابن عمر در دشوارترین مقطعها – یعنی زمانی که ابن الزبیر و داعیه او ابن مطیع جهت شورش اهل مدینه بر ضد یزید مردم را تحریک می‌کنند – اعلام می‌کند که بر گردن او و دیگران بيعتی شرعی با امام و بر اساس بیعت خداوند و رسولش وجود دارد. و بزرگ‌ترین غدر و خیانت این است که امتی با امام خویش بیعت کند، و پس از آن بر ضد او به قتال بپردازد. ابن عمر در آنزمان و در آن شورش به این مسئله اکتفا نمی‌کند، بلکه مسلم در کتاب الاماره از صحیحش روایت می‌کند که: ابن عمر نزد ابن مطیع داعیه ابن الزبیر و برپاکننده این شورش رفته و ابن مطیع می‌گوید: «برای ابی‌عبدالرحمن فرش بگسترانید تا بنشیند». و ابن عمر می‌گوید: «من نزد تو نیامده‌ام که بنشینم، بلکه نزد تو آمده‌ام تا به تو بگویم که از رسول خدا جشنیده‌ام که فرمودند: کسی که از طاعت دست برداشت، در روز قیامت خداوند را ملاقات نموده در حالی که هیچ حجتی در دست ندارد، و کسی که بمیرد و بیعتی بر گردن او نباشد، بمانند این است که بر عهد جاهلیت مرده است». محمد بن علی‌بن ابیطالب (معروف به ابن الحنیفیه) نیز در قبال داعیه شورش یعنی ابن مطیع اینچنین موضعی دارد که خواننده در قسمت دیگری از این کتاب و هنگام سخن در مورد سیرت یزید به آن خواهد رسید. (خ) [۲۹۹] معاویه – با همه عشقی که بخاطر درخشش و کمال استعدادات یزید به او داشت – می‌کوشید که یزید از خودش دور بوده و در آغوش فطرت، و سختی و شجاعت صحرا و بادیه نشأت یابد. تا بدینوسیله برای عملی که در آینده در انتظار امثال او خواهد بود آماده گردد. پس پدرش او را به بادیه و نزد دائیهایش یعنی قبیله قضاعه فرستاد تا در آنجا نشأت یابد. پس یزید سنین کودکی و جوانیش را در آنجا گذارنید تا اینکه پدرش وفات یافته، و آنگاه به مقامی که خداوند برای او اراده کرده بود دست یافت. و هنگامی که موقعیت پس از مرگ معاویه برای ابن الزبیر آماده گشت، دعوتگران او در حجاز شروع به دروغ‌پراکنی بر علیه یزید نموده، و به او اموری را نسبت می‌دادند که او از آنان پاک بود. () ابن کثیر در البداية والنهاية (۲۳۳: ۸) نقل می‌کند که عبدالله بن مطیع (داعیه ابن الزبیر) و یارانش در مدینه نزد محمدبن علی‌بن ابیطالب (معروف به ابن الحنیفه) رفته و از او خواستند تا یزید را خلع کند، و او از اینکار خودداری کرد. ابن مطیع گفت: یزید شراب می‌نوشد، و نماز را ترک می‌کند، و از حکم کتاب سر باز می‌زند. محمد بن علی جواب داد: آنچه را که شما عنوان می‌کنید، من در او ندیده‌ام، و با او بوده‌ام، و نزد او اقامت داشته‌ام، و او را بگونه‌ای یافته‌ام که بر نمازها مواظب بوده، و در پی خیر است و در مورد فقه سؤال نموده و بر سنت ملازمت دارد. آنان گفتند: او این اعمال را فقط جلوی تو انجام داده و صحنه‌سازی می‌کرده است. محمدبن علی می‌گوید. او از من چه ترسی دارد، و یا از من چه چیزی طلب می‌کند تا نزد من صحنه‌سازی کند؟ آیا شما او را دیده‌اید که شراب می‌نوشد؟ چون اگر او نزد شما شراب خورده است، همانا شما شریکان او می‌باشید و در اینکار با او شریک بوده‌اید. و اگر شما او را ندیده‌اید که شراب می‌نوشد پس بر شما حرام است که به چیزی گواهی دهید که آن را نمی‌دانید. آنان گفتند: ما به این مسئله یقین داریم، حتی اگر آن را ندیده باشیم. محمدبن علی می‌گوید: خداوند سخن را بر اهل شهادت نمی‌پسندد، چون می‌فرماید: ﴿إِلَّا مَن شَهِدَ بِٱلۡحَقِّ وَهُمۡ يَعۡلَمُونَ[الزخرف: ۸۶] پس سخنی که شما می‌گوئید هیچ ارزشی ندارد. آنان گفتند: شاید از این بیم داری که ما امر خلافت را پس از او به کس دیگری غیر از تو واگذار کنیم. پس از این مسئله بیم نداشته باش چون ما امر خویش را به تو واگذار می‌کنیم.محمدبن علی می‌گوید: هرگز قتال را برای آنچه شما مرا بسوی آن می‌خوانید، حلال نمی‌بینم. حال چه در این مسئله تابع شما باشم، و چه شما تابع من باشید. آنان گفتند: اما تو در کنار پدرت می‌جنگیدی. محمدبن علی گفت: کسی را همانند پدرم بیاورید تا در کنار او برای همانچیزی که پدرم برای آن می‌جنگید، به قتال بپردازم. پس آنان گفتند: به دو پسرت، اباالقاسم و قاسم دستور بده تا بهمراه ما بجنگند. او گفت: اگر به آنان این دستور را می‌دادم، خودم هم می‌جنگیدم. گفتند: پس با ما برخیز و مردم را برای قتال تحریک کن. او گفت: سبحان‌الله، مردم را به سوی امری دستور دهم که خود به آن رضایت نداشته و آن را انجام نمی‌دهم؟ پس اگر اینگونه کنم، در راه خدا بندگان خدا را نصیحت نگفته‌ام. آنان گفتند: پس در این صورت با تو دشمن خواهیم بود. محمدبن علی گفت:و در این صورت من مردم را به تقوای خداوند امر نموده، و به آنان وصیت می‌کنم که رضایت هیچ مخلوقی را توسط برانگیختن خشم خالق به خود جلب نکنند. (و آنگاه بسوی مکه خارج شد) ()- کسانی که به یزید آنچه را که حق ندارند، نسبت داده‌اند، همان رافضه می‌باشند که بوسیله طعن در معاویه و خلفای قبل از او که به او رضایت داده و او را به حکم رسانیده‌اند می‌خواهند در دل مسلمانان شک و شبهه ایجاد نموده و بدینوسیله آنان را که همان حاملان و ناقلان قرآن می‌باشند بدنام سازند. یزید هنگام وفات پدرش از شام بدور بود، و هنگامی که پدرش وفات یافت و او به دمشق وارد شد، مردم با او تجدید بیعت نمودند. پس او مردم را در مسجد جمع نموده و برای آنان خطبه‌ای بر زبان راند که نشانه تقوای او می‌باشد. او پس از حمد و ثنای خداوند ادامه داد: ای مردم، معاویه بنده‌ای از بندگان خداوند بود که خداوند نعمتش را بر او ارزانی داشته بود، و سپس او را برگرفت، و او از آیندگان بهتر، و از پیشینیان خویش کمتر بود. و من او را نزد خداوند تزکیه نمی‌کنم، چون خداوند به امر او عالم‌تر است. اگر او را عفو کند، پس به رحمت خویش اینکار را انجام داده است و اگر او را عقاب دهد، پس به گناهان اوست. این امر پس از او به من رسیده است، و در پی طلب آن کوشش نمی‌کنم، و از تفریط عذری نمی‌خواهم و اگر خداوند چیزی را بخواهد، انجام خواهد گرفت. معاویه شما را برای جهاد دریا بیرون می‌برد، و من کسی از مسلمانان را به دریا نخواهم برد (مگر به رضایت و اختیار خودش) و معاویه شما را در زمستان به سرزمین روم می‌‌کشانید، و من شما را در زمستان به آنجا نخواهم کشانید. و اگر معاویه ثلث خراج را به شما عطا می‌داد، من همه آن را برای شما جمع خواهم کرد. راوی می‌گوید: و آنگاه مردم از گرد او پراکنده شدند، و هیچکس را بر او برتری نمی‌دادند. (البداية والنهاية) و از آنچه که از معاویه روایت می‌شود این است که هنگامی که حسن سوفات یافت، و عبدالله بن عباس سدر دمشق بود، از پسرش یزید خواست که نزد او رفته و به او تسلیت بگوید. او نیز رفته و نزد او نشست. ابن عباس خواست که مجلس او را بالا برده و جای او را عوض کند. اما او امتناع نموده و گفت: آمده‌ام تا در جای تسلیت‌گویان بنشینم و نیامده‌ام که در مقام شادی و فرح قرار گیرم. و آنگاه حسن را یاد نموده و گفت: خداوند حسن را به همراه رحمت فسیح و وسیع خویش رحم کند، و خداوند اجر تو را بسیار ساخته و بجای این مصیبت، تو را ثواب و عاقبت خیر نصیب سازد. و پس از اینکه یزید از مجلس بیرون رفت، ابن عباس به حاضران گفت: اگر بنو حرب از بین بروند، علمای مردم از بین می‌روند... .