[وفات رسول خدا جو تاثیر آن بر اصحاب کرام ش]
خداوند نبی خود جرا به رُحاب [= عرش گسترده] خویش خواند – در حالی که دین را برای او و همه مردم کامل، و نعمتش را بر وی و همه ما تمام کرده بود؛ همانگونه که میگوید:
﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾[المائدة: ۳].
و هیچ چیز در این دنیا به کمال نرسد، مگر اینکه در پی آن نقصان مستولی گردد، تا در نتیجه، کمالی که به آن وجه خداوند خواسته میشود خاص و بارز باشد، که در نتیجه عمل صالح حاصل میگردد، و دار آخرت همان دارِ کامل خداوند است. أنس میگوید: «مَا نَفَضْنَا أَيْدِيَنَا مِنْ تُرَابِ قَبْرِ رَسُولِ اللَّهِ جحَتَّى أَنْكَرْنَا قُلُوبَنَا» [۷]. «هنوز از خاک قبر رسول خدا جدست نشسته بودیم که قلوب خود را انکار کردیم».
و امور به خاطر اضطراب و تشویش کشید تا اینکه خداوند اسلام را به بیعت مردم با ابوبکر نجات داد و تقویت نمود. چون مرگ رسول خدا جکمرشکن بود و بزرگان صحابه را غمگین و پریشان ساخت: علی در خانه فاطمه پنهان گشت [۸]، عثمان ساکت شد، و عمر پس به هجر (پریشانی) سخن میگفت که: «رسول خدا جنمرده است، بلکه خداوند او را همانند موسی به میعادگاه خوانده است [۹]؛ و او از میعاد باز خواند گشت و دست و پای اشخاصی را خواهد برید» [۱۰].
[۷] در چاپ الجزائر «نفوسنا» نوشته شده است، حال آنکه در حدیث از وجوه متعددی «قلوبنا» روایت شده است که حافظ ابن کثیر در کتاب «البداية والنهاية» به آن اشاره کرده است. یکی از آنان حدیثی است که امام احمد از أنس روایت میکند: «در آن روزی که رسول خدا جبه مدینه وارد شد، همه چیزِ آن روشن شد، و در روزی که در آن جان سپرد، همه چیز به تاریکی کشید». سپس میگوید: «هنوز از رسول خدا جدست نکشیده بودیم که قلوب خود را انکار کردیم». و ابن ماجه و ترمذی نیز به همین گونه روایت کردهاند. ترمذی میگوید: این حدیث، حدیثی است صحیح و غریب، و ابن کثیر میگوید: اسناد آن به شرط صحیحین صحیح است. [۸] فاطمه هنگامی که اصرار ابوبکر بر عمل به قول رسول الله جرا دید که گفته بود: «کسی از ما ارثی نمیبرد، و هر آنچه پس از خود بر جای بگذاریم، صدقه است». «لاَ نُورَثُ مَا تَرَكْنَا صَدَقَةٌ» – و بعداً در مورد آن بصورت مفصل سخن خواهیم گفت – پس از مرگ پدرش نبی جبیش از شش ماه نزیست، که این مدت را جدا و در عزلت از دیگران در خانهاش با علی به سر میبرد. حافظ ابن کثیر در «البداية والنهاية» میگوید: «هنگامی بیماری بر فاطمه مستولی شد، صدیق نزد او آمد و بر او وارد شد و رضایت او را طلبید، و فاطمه نیز راضی گشت». این روایت را بیهقی از طریق اسماعیل بن أبی خالد از شعبی نقل نموده و سپس میگوید: این روایت مرسل و حسن بوده و اسناد آن صحیح است. بخاری نیز در حدیث عایشه از عروه اینگونه روایت میکند که: «پس هنگامی که فاطمه وفات نمود، همسر وی علی او را شبانه دفن نمود و به ابوبکر اجازه نداد و خود او بر فاطمه نماز خواند. علی در زمان حیات فاطمه در نظر مردم مرتبه والائی داشت، اما هنگامی که فاطمه وفات نمود، او چهرههای مردم را بیگانه دید. در نتیجه خواستار صلح با ابوبکر و بیعت با او شد. این بیعت اول در سقیفه بنیساعده انجام میگرفت». حافظ ابن کثیر در «البداية والنهاية» اضافه میکند که: «علی در همه نمازهای مکتوبه به امامت صدیق حاضر بود. و نیز هنگامی که صدیق را دید که شمشیر کشیده و میخواهد با اهل رده بجنگد، همراه با او به ذی القصه رفت». ممکن است که منظور مؤلف از این اضافه این باشد که مسئله بوجود آمده میان علی و زبیر را که قبل از اجتماع سقیفه بنیساعده رخ داد مخفی کند، حال آنکه عمربنالخطاب در خطبه بزرگش که بعد از ذیالحجه یعنی آخرین حج وی در مدینه بر زبان راند، به آن اشاره کرده است. و این مسئله در مسند امام احمد، از حدیث ابن عباس به ثبت رسیده است. این خبر با خبر فوق الذکر که میگوید: «علی از هیچکدام از نمازهایی که به امامت ابوبکر صدیق بر پا میشد تخلف نورزید و همراه با او جهت نبرد به ذیالقصه رفت» منافات دارد. حقیقت امر این است که روایات در بیان موضع علی بنابیطالب در قبال خلافت ابوبکر صدیق بسیار به اضطراب و ناهماهنگی افتاده است. و باید گفت که در این مورد دسیسهها به کار افتاده و افتراگویان و کذابان سعی کردهاند که جهت بدنام کردن اسلام به صورت عام، و صحابه به صورت خاص، به دور حقیقت پردهای از اوهام بکشند؛ آنان خواستهاند تا صحابه را گروهی کریه و تشنه قدرت معرفی نمایند که سعی میکردند جهت کسب مقام و اموال دست به انجام هر کاری بزنند، حتی مخالفت با شریعت. ما تلاش میکنیم تا در خلال این کتاب، صحیحترین روایات را در مورد موضعگیری شایسته علیابن ابیطالب نقل نموده، و پس از آن نیز روایاتی را بررسی کنیم که ادعا میکنند «علی تا هنگام وفات فاطمه بنت رسول الله با ابوبکر بیعت نکرده است» و دروغ بودن آنها را به اثبات برسانیم. علامه محمد غزه در کتاب «الجنس العربی» میگوید: طبرانی از عبدالله بن سعید الزهری از عمویش یعقوب از سعید بن عمر از ولید بن عبدالله از ولید بن جمع الزهری روایت میکند که عمروبن حریث از سعیدبن زید پرسید که: «چه هنگام با ابوبکر بیعت شد؟ آیا تو وفات نبی جرا دیدهای؟ جواب داد: آری ... و ادامه داد: روزی که رسول خدا جوفات یافت، مسلمانان از اینکه حتی قسمتی از روز را دور از جماعت باشند، کراهت داشتند. پرسید: آیا کسی از بیعت با ابوبکر تخلف کرد؟ جواب داد: نه، مگر افراد مرتد، یا کسانی از انصار، که در صورتی که خداوند آنان را نجات نداده بود، به ارتداد افتاده بودند. پرسید: آیا کسی از مهاجرین تخلف ورزید؟ جواب داد: نه، همه مهاجرین بدون اینکه کسی از آنان خواسته باشد، یکی پس از دیگری با ابوبکر بیعت کردند». در این حدیث، سخنی در مورد انصار ذکر شد که ممکن است گوینده قصد داشته است که موضع سعدبن عباده و یاران او را در سقیفه ذکر کند و میل آنان را به ریاست و حُکم را نشان دهد، که خداوند آنان را نجات داد تا از قصد خود بازگشته و بدون هیچگونه اختلاف و نزاعی از ابوبکر تبعیت کنند. این روایت، حرص اصحاب رسول خدا جرا به دور شدن از تفرقه و میل به انتخاب رهبر را میرساند، تا در نتیجه آن، تجمع و وحدت کلمه رخ دهد. نیز این مسئله را میرساند که هاشمیان نیز- که از مهاجرین میباشند – همگی یکی پس از دیگری با ابوبکر بیعت کرده و هیچکدام از آنان از این بیعت تخلف نکرد. و نیز طبری خبر بیعتِ بیدرنگ علی با ابوبکر را روایت نمود و به اسانید خود از حبیب بن ابی ثابت روایت میکند که: «علی در خانهاش بود که جلوس ابوبکر برای بیعت به گوشش رسید. پس به سرعت و با پیرهنی که هیچ تنپوش و ردائی بر آن نبود برای بیعت با ابوبکر از خانه بیرون شد که مبادا دیر به این مجلس برسد، تا اینکه با ابوبکر بیعت کرد. آنگاه نزد او نشست و کسی را فرستاد تا لباسش را بیاورد. او همواره یاور ابوبکر بود و در مجلس حضور داشت». در هر صورت، آنچه در روایات شیعه و دیگران بر آن اتفاق شده است، این است که علی و بنیهاشم فوراً با ابوبکر بیعت کردند، یعنی همانگونه که طبری میگوید؛ یا اینکه این بیعت پس از کمی تردید انجام گرفت و سپس همه آنان با او همکاری کردند؛ یعنی همان گونه که شیعه روایت میکند، که این مسئله خود دلیل بزرگی است بر اینکه پس از مرگ رسول خدا جهیچ وصیت ضمنی یا صریحی از نبی جمبنی بر خلافت علی وجود نداشته است. طبری نیز با اسانید دیگر، خبر امتناع علی و بنیهاشم از بیعت با ابوبکر را در مدت حیات فاطمه روایت کرده است. دلیل آن نیز این بود که فاطمه و عباس نزد ابوبکر رفته و سهم خود را از میراث رسول خدا جطلب کردند که شامل زمین فدک و سهم خیبر میشد. ابوبکر به آنان گفت که: من از رسول خدا جشنیدهام که میگفت: «لاَ نُورَثُ، مَا تَرَكْنَا صَدَقَةٌ، إِنَّمَا يَأْكُلُ آلُ مُحَمَّدٍ فِى هَذَا الْمَالِ» یعنی: «ما پیامبران چیزی را به ارث نمیگذاریم، و آنچه برجای گذاریم صدقه است، ولیکن آل محمد از این مال میخورند». ابوبکر ادامه میدهد: «و به خدا سوگند که من همواره امری را که دیدهام رسول خدا جانجام میداد، انجام خواهم داد». در نتیجه فاطمه او را ترک گفت و در مدت حیاتش در این مورد با او سخنی نگفت تا اینکه پس از شش ماه از وفات رسول خدا جاو نیز وفات یافت. علی دید که مردم از او روی گردانیدهاند، و هنوز نه او و نه هیچکدام از بنیهاشم با ابوبکر بیعت نکرده بودند... و این قصه بسیار طولانی است و در انتهای آن اینگونه میآید که: «... علی با ابوبکر بیعت کرد»؛ یعنی پس از وفات فاطمه با او بیعت کرد. به خوبی مشاهده میشود که صیغه و موضوع خبر طبری، سبب و علت امتناع علی و بنیهاشم از بیعت با ابوبکر را مسئله میراث قرار میدهد و در نتیجه، میراث حضرت رسول جرا ابوبکر از خواستن، خود دلیلی است بر اینکه این مسئله پس از اقرار آنان به خلافت ابوبکر بوده است. در این مسئله تناقضی وجود دارد که این داستان را سبک و بیارزش میکند و اگر این داستان، اصلی نیز داشته باشد، نهایت آن این است که آنان پس از بیعتشان با ابوبکر نزد او رفته و آنچه را که فکر میکردند میراث نبی جاست از او خواستار شدند. که در نتیجه ابوبکر حدیثی را که نبی جشنیده بود برای آنان بازگو نمود و مسئله به همین جا ختم شد، و همه امور اضافی دیگری که در احادیث نقل میشود از زیادهها و دسیسههای شیعه است، زیرا هرگز نمیتواند مسئله اینگونه باشد که علی، فاطمه و بنیهاشم، ابوبکر را در حدیثی که از نبی جروایت نمود تکذیب نموده و تصدیق نکرده باشند. همانگونه که نمیتوان گفت آنان تکبر ورزیده و پس از شنیدن حدیث نبی جبر گفته خود اصرار نمودند. و بسیار غریب است که دشمنان اسلام، منع شدن فاطمه از ارثش در فدک و سهم خیبر را به گردن ابوبکر سمیاندازند، حال آنکه علی نیز در هنگام خلافتش از آنچه نبی جاز فدک و خیبر به جای گذاشته بود، به کسی ارثی نداد و بنیهاشم نیز کماکان بر همان حالت بودند، که این مسئله به خاطر وجود همین حدیث بود: «لاَ نُورَثُ مَا تَرَكْنَا صَدَقَةٌ». پس اگر ابوبکر این ارث را منع کرده باشد او از دختر خود عایشه نیز این ارث را منع کرده است. روایتهای مختلط و دروغین دیگری در مورد خودداری علی و بنیهاشم از بیعت با ابوبکر سخن میگویند که به علت سبکی آنان، از نقلشان چشمپوشی کردیم. روایات دیگری هم وجود دارند که میگویند علی در بیعت با ابوبکر و همکاری با وی شئون در خلافت، بدون هیچ درنگی اقدام نمود و او از دیگران به فضل ابوبکر آگاهتر بوده است. (م) [۹] اشاره به قول خداوند تعالی در سوره آیه ۵۱ سوره بقره است که فرمود: ﴿وَإِذۡ وَٰعَدۡنَا مُوسَىٰٓ أَرۡبَعِينَ لَيۡلَةٗ﴾؛ و همچنین سخن خداوند در آیه ۱۴۲ سوره أعراف ﴿وَوَٰعَدۡنَا مُوسَىٰ ثَلَٰثِينَ لَيۡلَةٗ وَأَتۡمَمۡنَٰهَا بِعَشۡرٖ فَتَمَّ مِيقَٰتُ رَبِّهِۦٓ أَرۡبَعِينَ لَيۡلَةٗ﴾. [۱۰] مسند امام احمد از حدیث انس بن مالک درباره روز وفات نبی جکه در آن آمده است: «و سپس پرده انداخته شده و در همان روز وفات یافت. پس عمر برخاست و گفت: همانا رسول خدا جنمرده است، بلکه خداوند همانند موسی که چهل روز او را به میقات خوانده بود و پس از سپری شدن آن مدت به سوی قوم خویش بازگشت، رسول خدا جرا نیز به میقات خوانده است. من امیدوارم که رسول خدا جزنده مانده و دست و زبان منافقانی را که میگویند او مرده است قطع کند». در صحیح بخاری تحت عنوان فضائل الصحابه از قول عایشه این گونه آمده است که: «پس عمر برخاست و گفت: به خدا رسول خدا جنمرده است ... و به خدا تنها چیزی که فکر آن را نیز نمیکردیم همین بود، و خداوند او را باز میگردانَد تا دست و زبان اشخاصی را قطع کند». و حافظ ابن کثیر در کتاب «البداية والنهاية» روایت بیهقی را که از طریق ابن لهیعه از عروه ابن زبیر روایت کرده است نقل میکند: «عمربن خطاب برخاست و رو به مردم سخن گفت، و کسانی را که سخن از مرگ رسول خدا جبر زبان میراندند به قتل و بریدن [دست و زبان] وعید میداد و میگفت: رسول خدا جبیهوش شده است و اگر برخیزد، میکشد و میبُرد». و باز هم در البداية والنهاية حدیث عایشه را عنوان میکند که از هنگام مرگ رسول خدا جسخن میگوید که: «عمر و مغیره بنشعبه آمدند و اجازه گرفتند. و من نیز به آنان اجازه دادم ... آنگاه برخاستند و هنگامی که به در نزدیک شدند. مغیره گفت: یا عمر، رسول خدا جوفات یافت؛ و عمر جواب داد: دروغ میگویی؛ تو مردی هستی که فتنهای در سر میپرورانی؛ به راستی رسول خدا جتا زمانی که خداوند منافقین را فنا سازد هرگز نخواهد مرد. آنگاه ابوبکر آمد ... از مسجد بیرون رفت در حالی که عمر رو به مردم سخن میگفت که: همانا رسول خدا جتا زمانی که خداوند منافقین را نابود سازد، هرگز نخواهد مرد». این سخنان عمر نتیجه هول و عظمت این حادثه بود. چه، او نمیتوانست این مسئله را قبول کند. (خ)