[استلحاق زیاد توسط معاویه]
و اگر گفته شود: معاویه حکم به باطل را در اسلام احداث نموده، و با استلحاق زیاد، قضاوت باطلی کرد.
خواهیم گفت: در مواضع بسیاری بیان نمودهایم که استلحاق زیاد، جهت اموری صحیح بود، که آن را پس از آوردن ادعای مدعیان انحراف ذکر خواهیم کرد. چون آنان برای رسیدن به این امر باطل خویش هیچ راهی ندارند. و پارگی باطل را هرگز نتوان وصله زد. و زبان باطل از آن سنگینتر است پس باید آن را قطع نمود.
آنان گفتند: نسبت زیاد به عبید الثقفی میرسید که سمیه، جاریه الحارثبن کلده او را زائیده بود [۳۰۹]و آنگاه زیاد، پدرش عبید را به هزار دینار خریده و او را آزاد میکند [۳۱۰]. ابوعثمان النهدی میگوید: ما به او غبطه میخوردیم. و عمر او را بر بعضی از صدقات بصره گماشت، و گفته میشود که برای ابوموسی مینوشت [۳۱۱]. و هنگامی که با شاهدان دیگر بر علیه مغیره شهادت نداد، آنان را تازیانه زده و او را عزل نمود و به اوگفت: تو را بخاطر خزی عزل ننمودم، بلکه از این مسئله که فضل عقل تو را بر مردم حمل کنم، کراهت دارم. و روایت میکنند که عمر او را جهت اصلاح فسادی به یمن فرستاد، و هنگام بازگشت خطبهای بر زبان راند که کسی همانند آن را نشنیده بود. پس عمروبن العاص گفت: «اما بخدا سوگند که اگر این پسر از قریش بود، مردم را بعصای خویش میراند». و ابوسفیان به او گفت: «بخدا که من میدانم چه کسی او را در رحم مادرش گذارده است. «و علی پرسید: «چه کسی؟» و او گفت: «من». علی گفت: کمی درنگ کن یا ابیسفیان. و ابوسفیان ابیاتی از شعر را میخواند:
أما والله لولا خوف شخص (عمر)
یراني یا علی من الأعادی
لأظهر أمره صخر بن حرب
ولم تکن الـمقالة عن زیاد
وقد طالت مخاتلتي ثقیفا
وترکي فیهم ثمر الفؤاد
[۳۱۲]
و این همان مسئلهای بود که معاویه را بر استلحاق زیاد حمل نمود.
علی او را بر فارس گمارد، و او نیز کار را سخت بدست گرفته و خراج گرفت و فتح نمود و اصلاح کرد.
و معاویه به او نامه نوشت و قصد افساد او را داشت. پس زیاد شعری نوشته و آن را نزد علی فرستاد. علی نیز به او نوشت: «من تو را ولایت دادهام. و اینکار را نکردهام مگر اینکه تو نزد من اهل اینکار بودی. و آنچه تو میخواهی عملی نگردد، مگر به صبر و یقین. و همانا ابوسفیان در زمان عمر سخنی گفته بود که با تمسک به آن، استحقاق نسب و میراثی نخواهی داشت. و معاویه را مؤمنان احاطه کردهاند. «و هنگامی که زیاد این نوشته را میخواند میگوید: «قسم به خداوند کعبه که ابوحسن برای من شهادت داد».و این همان امری بود که باعث شد معاویه و زیاد دست به اینکار بزنند. و سپس در سال چهل و چهار معاویه این مسئله را ادعا نمود، و دختر خویش را به پسر او محمد داد. و این خبر به ابابکره – برادرش از سوی مادری – رسید، و او قسم یاد کرد که دیگر اصلاً با او سخن نگوید، و گفت: «او میگوید که مادرش زنا کرده، و پدرش او را رها کرده. بخدا که سمیه هرگز اباسفیان را بچشم ندیده است. و او با ام حبیبه چکار خواهد کرد: آیا او را دیده و حرمت رسول خدا را هتک خواهد نمود. و اگر از او به حجاب در آید، او را رسوا خواهد کرد» [۳۱۳].
زیاد گفت: خداوند به ابابکره جزای خیر دهد، که او هرگز و در هیچ حالی نصیحت را ترک نگفت. و شعرا در مورد او شعرگفتند، و از سعید بن المسیب روایت کردهاند که گفت: اولین قضاوت باطل در اسلام، استلحاق زیاد بود.
قاضی ابوبکر سمیگوید: این خبر را در چندین موضع روشن کردهایم، و در مورد آن به اندازه کافی سخن گفتهایم. اما در این حالت باید مقصود را بیان نموده و بگوئیم:
ما آنچه را که گفتید، نه نفی نموده، و نه اثبات میکنیم. چون به این مسئله احتیاجی نیست. و آنچه را که به حق دانسته و در مورد آن قطعاً و با تمسک به علم سخن میگوئیم، این است که زیاد از صحابه میباشد، نه با تفقّه و معرفت، بلکه در زمان نبی جبدنیا آمده، و او را دیده است [۳۱۴].
و اما این مسئله که زیاد، عبید را خریده است، برای رعایت این مسئله بوده است که عبید زیاد را پروده، و او را سرپرستی کرده بود، و او نزد سمیه از او سرپرستی میکرد. و اینکه بر او داخل شده باشد (در آن شبهه است).
و اما سخن آنان که میگویند ابا عثمان النهدی بخاطر این مسئله بر او غبطه میخورد، پس باید گفت که این مسئله بر ابو عثمان بعید است. چون در اینکه کسی سرپرست خویش و یا پدرش را بخرد و آنگاه آزاد کند مزیتی وجود ندارد که ابوعثمان و امثال او بر این امر غبطه بخورند. چون این منزلت، منزلتی است که ممکن است برای غنی و فقیر و شریف و وضیع اتفاق بیافتد، اگر در بذل مال برای ولیّ خود حق آن را بجای آورده و جوانمردی خود را ثابت کند. اما آنان این حکایت را سر دادهاند، تا برای او پدری بتراشند، و به منزله کسی باشد که پدرش او را طرد کرده است.
و اما در مورد اینکه عمر او را بکار گرفت، پس میگوئیم که این سخن صحیح است، و این امر شرف و تزکیه و دین او را به اثبات میرساند.
و اما در این مورد که میگویند: عمر بخاطر اینکه او به باطل شهادت نداده بود، او را عزل نمود، پس میگوئیم که: این سخن، باطل است. بلکه روایت میشود که هنگامی که سه نفر دیگر شهادت دادند [۳۱۵]، عمر رو به مغیره کرده و میگفت: «ربعت رفت، نصفت رفت، سه ربعت رفت». و هنگامی که زیاد به آنجا آمد، عمر به او گفت: من تو را دارای چهرهای روشن میبینم. و آرزو دارم که خداوند بدست تو کسی از اصحاب محمد جرا رسوا نکند.
و اما خطبهای که میگویند اعجاب عمروبن العاص را برانگیخت. پس باید گفت که او به آن اندازه فضل علم و فصاحت نداشت که توسط آن بتواند از عمرو و یا پائینتر و یا بالاتر از او پیشی گیرد. بلکه شیخ مفتری خطبههائی را به او نسبت داده است که در حد او نمیباشد [۳۱۶].
و اما این سخن آنان که میگویند: ابوسفیان به او اقرار کرده و شعری درباره او گفته است. پس هیچ عاقلی شک ندارد که چیزی باعث نمیشد که ابوسفیان بترسد تا این مسئله را در زمان حیات عمر اقرار کند. چون این مسئله از دو حالت خارج نمیباشد: یا اینکه عمر نیز به این مسئله اقرار میکرد، همانگونه که در مورد دیگران این کار را کرده است، و یا اینکه این مسئله را قبول نمیکرد. و در این صورت بخاطر کاری که ابوسفیان در جاهلیت کرده بود، مسئلهای برای او پیش نمیآمد. در نتیجه ذکر این مسئله ساختگیِ خُنَک پستِ خارج از دین، معنی و ضرورتی ندارد.
و اما اینکه علی به او ولایت دادهاست. پس باید گفت که این مسئله باعث تزکیه شرف اوست.
و اما اینکه بسوی او فرستاده است تا با او باشد. میگوئیم که این مسئله بصورت عام درست است. اما تفصیل و جزء بجزء نامه معاویه، و نامه زیاد به علی، و جواب علی به او، ساختگی است، و حقیقتی ندارد.
و اما این سخن علی که: «و همانا از ابوسفیان در زمان عمر سخنی بود که با تمسک به آن، استحقاق نسب نخواهی داشت». حتی اگر صحیح باشد، شهادتی برای زیاد بوده، و آنچه را که معاویه انجام داده بود، باطل نمیکرد. چون این مسئله، مسئله اجتهاد میان علما است. پس علی بسته به اجتهادش به چیزی رأی داده، و معاویه و دیگران به چیز دیگری رأی میدهند.
و اما (اصل کلام) که سخن در مورد استلحاق زیاد توسط معاویه است، و مردم به او اعتراض میکنند. پس در صورتی که معاویه این سخن را از پدرش شنیده باشد، چه اعتراضی بر او است؟ و برای اینکه ابوسفیان ولد الزنائی در زمان جاهلیت را به خود ملحق کرده باشد، چه عاری میتواند برای ابوسفیان وجود داشته باشد؟ چون معلوم است که سمیه، ملک ابوسفیان نبوده است، همانگونه که ولید بن زمعه، ملک عتبه نبوده است. اما عتبه منازعی داشت که در مورد آن قضاوت شد، در صورتی که برای معاویه در امر زیاد، منازعی وجود نداشت.
اما در اینجا نکته اختلافی بین علما وجود دارد. و آن این است که اگر برادری، برادر دیگر را بخود استلحاق نموده و بگوید: او پسر پدر من است، و در این مورد منازعی نیز نداشته باشد، بلکه خودش تنها باشد، امام مالک میگوید: «او میراث میبرد، اما نسبش به اثبات نمیرسد». و شافعی میگوید: «نسب به اثبات رسیده و مال او را میگیرد، و این در صورتی است که شخصی که به او اقرار میشود نسبش معروف نباشد».
و دلیل شافعی این قول نبی جاست که فرمودند: «یا عبد بن زمعه او برای تو است. مولود به فراش تعلق دارد، و نصیب زانی سنگ است». پس در این صورت ایشان قضاوت کردهاند که مولود به فراش تعلق داشته و نسب به اثبات رسیده است.
میگوئیم: اینگونه نتیجهگیری جهلی بزرگ است. چون سخن نبی جتعلق مولود به فراش را اثبات میکند، اما نسب او را ثابت نمیکند. چون این عبد دو سبب را ادعا کرده است: یکی برادری، و دیگری ولادت فراش را. و اگر نبی جمیفرمود: «او برادر تو است، مولود به فراش تعلق دارد»، حکم اثبات شده و علت مشخص میگردید. اما میبینیم که نبی جاز برادری گذشته و به آن اشارهای نمیکند، و از نسب نیز اعراض نموده و به صراحت به آن اشارهای نمیکند. و همانا در صحیح، در لفظی «هو أخوک»، و در جائی دیگر «هولک» آمده است که معنای آن این است که: تو خودت به او آگاهتری. که آن را در مسائل خلاف بسط دادهایم [۳۱۷].
پس حارث بن کلده ادعائی در مورد زیاد نکرد، و زیاد نیز به او منسوب نبود. بلکه او فرزند جاریه او بوده و در خانه و بر فراش او تولد یافته بود. پس اگر کسی این مولود را ادعا کند، به او تعلق دارد، مگر اینکه کسی که نسبت به مولود اولیتر باشد با او معارضه کند. پس در اینجا عیبی گریبانگیر معاویه نخواهد شد. بلکه آن عملی را انجام داده است که بر طبق مذهب مالک، حق میباشد.
و اگر گفته شود که: پس چرا صحابه این مسئله را بر وی انکار کردند؟
خواهیم گفت: چون این مسئله، مسئلهای اجتهادی است.و کسانی که میدیدند که نسب او با اقرار فقط یک وارث ثابت نمیگردد، این مسئله را بر او انکار کردند.
و اگر گفته شود: پس چرا او را لعن نموده، و در این مورد این سخن نبی جرا حجت قرارمیدادند که: «ملعون است کسی که خود را به کسی غیراز پدرش منسوب کند...»؟
خواهیم گفت: کسانی که او را لعن نمودند، بدو خاطر اینکار را کردند: اول اینکه نسب خویش را از این راه به اثبات رسانیده بود. و کسانی که نیز که او را به این خاطر لعن نکردند، او را بخاطر اموری که پس از استلحاق معاویه انجام داد، اهل لعن میدانستند.
و اگر گفته شود: نبی جبرای زنا حرمتی قائل شده، و بر آن حکمی مترتب نمود، هنگامی که گفت: «یا سوده، از او در حجاب باش» [۳۱۸]. و این مسئله، این را میرساند که همان حرمتی که بر آمیزش با نکاح صحیح مترتب میگردد، بر زنا نیز مترتب میگردد، و کوفیان اینگونه میگویند. و امام مالک در روایت ابن القاسم، آنان را بر این مسئله یاری میدهد، اما دلیل آن را عنوان نمیکند. که این مسئله را در کتاب نکاح روشن گردانیدهایم. و امام شافعی میگوید: آنچه که باعث شد نبی جبه سوده بگوید که از او در حجاب باشد، با اینکه نسب او به ثبت رسیده بود، این است که ایشان جمیخواستند حرمت ازواج رسول جرا تعظیم کنند. چون زنان رسول خدا جدر شرف و فضل همانند دیگر زنان نیستند.
خواهیم گفت: اگر همانگونه که میگوئید برادری نَسَبی او صحت داشته و به ثبت رسیده بود، و این سخن نبی جکه «مولود به فراش تعلق دارد»، دلیلی بر ثبوت این نسب بود، حضرت رسول جسوده را از او منع نمیکردند. همانگونه که ایشان جعایشه را از مردی که میگفت: «او برادر شیری من است»، منع نکردند و فرمودند: «ببینید که برادران شما چه کسانی هستند».
و اما آنچه که از سعید بن المسیب روایت میشود، پس باید گفت که او از مذهب خویش خبر داده است، و بر طبق رأی او این استلحاق صحیح نمیباشد، و نیز بسیاری از صحابه و تابعین اینگونه میدیدند. و این مسئله به خلافی میان امت و فقهاء سرزمینهای مختلف تبدیل شد، و از حدّ انتقاد گذشته، و به اعتقاد بدل گشت. و مالک در کتاب اسلام یعنی الموطأ نسب او را به صراحت، و در زمان حکومت بنی عباس اعلام کرده و گفته است: «زیاد بن ابیسفیان». و آنگونه که دیگران میگویند، او را «زیادبن ابیه» ذکر نکرده است. و این مسئله به این معنی است که او اثبات نسب را به حرف شخص واحدی قبول دارد. اما در مسئله فقهی بدیع نهفته است که کسی به آن فکر نکرده است. و آن، این است که هنگامی که این مسئله، مسئلهای است که بر سر آن اختلاف شده، و در مورد آن حکم صادر شده است، پس بعد از صدور حکم دیگر مجالی برای بازگشت نمیماند. چون قاضی در هنگام حکم و در مسائل اختلافی، قول یکی از طرفین را ترجیح میدهد، و بدین صورت خلاف از میان برداشته میشود، و الله اعلم.
و اما این روایت آنان که میگویند عمر گفته است: «از این مسئله که فضل عقل تو را بر مردم حمل کنم، کراهت دارم». سخنی ساختگی از شخص ناقص العقل میباشد، که هیچ اصولی ندارد. و زیاد چه فضل عقلی بر مردمان دیگر در زمان عمر داشت؟ [۳۱۹].
و بچههای صحابه از زیاد عقل بیشتری داشتند و از او عالمتر بودند. و برای همین است که کسی که عقلش کاملتر از دیگری است، اولیتر است که با مردم بیامیزد. و میگویند: او «داهیه» بود. و ما میگوئیم که: این کلمه، کلمه ایست «واهیه». چون دهاء یعنی معرفت به معانی، و استدلال بر اموری که گذشته است، برای آینده. و هر کدام از صحابه و تابعین از زیاد بالاتر بودند. و آن روایاتی که تاریخنویسان – با توسل به دروغ- از حیلههای جنگی و شجاعت مینویسند، امروزه هر کسی قادر است که مثل آن، و یا بهتر از آن را انجام دهد. و حیله هنگامی که ظریف و بدیع است و روایت شده و مدح میگردد، که موافق با دین باشد. و اگر نه هر حکایت مخالف دین، نه در روایت آن، و نه در روایان آن خیر و عقلی وجود ندارد. و همه مردم همانگونه که گفتیم – و مخصوصاً ولاه بنیامیه – از زیاد عاقلترند. پس به این روایتهای باطل توجهی نکنید.
[۳۰۹] حافظ ابن عساکر در ترجمه زیاد از تاریخ دمشق، از عوانه بن الحکم الکلبی (یکی از شیوخ مدائنی) روایت میکند که سمیه مادر زیاد به دهقانی از دهقانان فرس تعلق داشت. درد شکم بر این دهقان مستولی شده و ترسیدکه دچار بیماری استسقاء شده باشد. در نتیجه او حارث بن کلده الثقفی طبیب عرب را که تازه از نزد کسری آمده بود میخواند، و او این دهقان را معالجه میکند. و دهقان به سپاس قدردانی از او، سمیه را به او میبخشد. سمیه، ابابکره را برای او به دنیا میآورد که نامش مسروح و یا نفیع میباشد، اما حارث به او اعتراف نمیکند. و بسوی نبی جمیرود، الحارث بن کلده به نافع میگوید: برادر تو مسروح و تو پسران من هستید، و در آنروز به آنان اقرار میکند. و سپس حارث، سمیه را به ازدواج یکی از غلامان خویش بنام عبید در میآورد. و زیاد بر فراش او تولد مییابد. و ابوسفیان به طائف رفته بود و نزد مردی بنام ابومریم السلولی منزل میکند. (میگویند: پس ابومریم سمیه را نزد او آورده و ابوسفیان با وی آمیخته و زیاد متولد میگردد) (خ) . [۳۱۰] در ترجمه زیاد از ابن عساکر، خبری است که زهره بن معبد و محمد بن عمرو از ارسال زیاد توسط ابوموسی الاشعری بسوی عمر در روز جلولاء سخن میگوید. آنان میگویند: و هنگامی که عمر به او نظر افکند، او را دارای هیئتی زیبا یافت که لباسی از کتان نیز به تن داشت، و از او پرسید: این لباس چیست؟ و زیاد جواب او را داد. و عمر میپرسد: قیمت آن چقدر است؟ او مبلغی ارزان را عنوان میکند، و عمر حرف او را تصدیق میکند. و از او میپرسد: چقدر مزد میگیری؟ او میگوید: دو هزار. عمر میپرسد: در مورد اولین مزدی که گرفتی چکار کردی؟ او جواب میدهد: توسط آن، والدهام را خریده و آزاد کردم، و با مزد دوم خود، سرپرست خویش عبید را خریده و آزاد کردم. و عمر به او میگوید: خوب کاری کردی. و آنگاه از فرائض و سنن و قرآن از او سؤال میکند، و زیاد را مییابد که به قرآن و احکام و فرائضش عالم است. پس او را بسوی ابوموسی باز گردانیده، و از امراء بصره میخواهد که رأی او را تبعیت کنند. (خ) [۳۱۱] حافظابن عساکر از حافظ ابو نعیم نقل میکند که زیاد، برای ابوموسی الاشعری، و سپس برای عبدالله بن عامر بن کریز، و سپس برای مغیره بن شعبه، و سپس برای عبدالله بن عباس مینوشت. و برای همه آنان بر بصره کتابت مینمود. و امیرالمؤمنین علی خواست تا او را والی بصره گرداند، اما زیاد به او اینگونه اشاره نمود که عبدالله بن عباس را والی بصره گرداند، و او با عبدالله همکاری خواهد کرد. (خ) [۳۱۲] (معنی): اما بخدا اگر از ترس این نبود که عمر مرا از دشمنان بخواند، صخربن حرب (خودش) امر خود در مورد زیاد را فاش مینمود. مدتی دراز است که اهل ثقیف را خداع نموده، و ثمره قلبم را در آنان جا گذاشتهام. [۳۱۳] أمالمؤمنین أم حبیبه بنت ابیسفیان، خواهر معاویه. [۳۱۴] حافظ ابن حجر در «الإصابة»، و حافظ ابو عمر بن عبدالبر در «استیعاب» برای او ترجمه کردهاند، و در مورد زمان تولد او گفته شده است که او در سال فتح بدنیا آمده، و برخی گفتهاند در سال هجرت، و برخی دیگر گفتهاند در روز بدر. ابن حجر میگوید: ابن عساکر تأکید دارد که او در زمان نبی جبدنیا آمده، ولی او را ندیده است. (خ) [۳۱۵] سه نفری که بر علیه مغیره شهادت دادند، دو نفر از آنان برادران مادری او یعنی نفیع بود و نافع، که به حارث بن الکلده منسوب میگردد. و شخص سوم شبل بن معبد بود. [۳۱۶] شاید قصد ایشان از شیخ مفتری، جاحظ باشد. و بزرگترین خطبهای که او به زیاد نسبت میدهد، خطبهای است که «البتراء» نام داشته، و در اوائل جزء دوم از کتاب «البیان و التبین» آمده است. [۳۱۷] بخاری و مسلم و دیگران اینگونه روایت کردهاند. [۳۱۸] در کتاب الأقضیه از موطاء امام مالک از شهاب، ازعروه بن الزبیر، از عایشه آمده است که گفت: عتبه بن ابیوقاص، به برادرش سعد بن ابیوقاص سپرده بود که: پسر ولیده زمعه (جاریهاش) پسر من است، و او را نزد خود نگاهدار. پس هنگامی که سال فتح فرا رسید، سعد او را گرفته و گفت: «او پسر برادر من است که او را به من سپرده بود». پس عبد بن زمعه بسوی او رفته و گفت: «او برادر من است، او پسر ولیده پدرم بوده و بر فراش زائیده شده است».آنگاه هر دو نزد رسول خدا جرفتند. سعد گفت: ای رسول خدا، او پسر برادر من است، که او را به من سپرده بود. و عبد بن زمعه میگوید: او برادر من است، او پسر ولیده پدرم بوده و بر فراش او (در خانه او) زائیده شده است. و رسول خدا جمیفرمایند: «او از آن تو است یا عبدبن زمعه». و سپس رسول خدا جمیفرمایند: «مولود به فراش تعلق دارد، و نصیب زانی سنگ است». و هنگامی که شباهت او را به عتبه بن ابیوقاص ملاحظه نمود، به سوده بن بنت زمعه (امالمؤمنین) گفت که: «از او در حجاب باش». و عایشه لمیگوید: در نتیجه او هرگز تا زمان مرگش سوده را ندید. این مسئله را بخاری و مسلم اخراج کردهاند. [۳۱۹] چون هنگامی که او بر عمر وارد میشود، همانگونه که بخاری در تاریخ اوسط خویش از یونس بن حبیب از آل زیاد نقل میکند، فقط هفده سال داشت.