سلاحهائی که مصریان در این جنگ به کار بردند
در فصل پیش اشاره نمودیم که ژاندیژوانفیل مشاور و مترجم لوئی نهم پادشاه فرانسه، خاطراتی برای ما باقی گذاشته است که در آن اکتفا، به شرح زندگانی لوئی نهم نکرده، بل حوادث جنگهای مصر در خلال جنگ هفتم صلیبی (۱۲۴۹ م) را نیز آورده است، به علاوه این کتاب مشتمل بر چگونگی اوضاع داخلی مصر است که با دقت قلمفرسائی شده است. مخصوصاً شرح بسیار جالبی از پرتاب «آتش یونانی» توسط نیروهای مصری و صدمهای که هممیهنان وی از آن دیدند و همان نیز باعث شکست آنها شد، آورده است.
چون «خاطرات دیژوانفیل» یکی از معتبرترین اسناد جنگهای صلیبی است و نسبت به تاریخ مصر در اواخر سلطنت ملک صالح، ارزش خاصی دارد، لذا لازم دانستیم که شرح حال این مورخ و بحث از «خاطرات» او را در فصل خاصی بیاوریم.
«ژوانفیل» یا «آقای ژوانفیل» در حدود ۱۲۲۴ میلادی متولد گردید و با پادشاه خود لوئی مقدس که در رأس پیروانش مرکب از افسران و سپاهیان در جنگ هفتم صلیبی شرکت جست در ۲۸ اگست سال ۱۲۴۸ آبهای فرانسه را ترک گفت و چنانکه گفتیم در سال ۱۲۴۹ به آبهای مصر رسید.
«دیژوانفیل» در جنگ منصوره در معیت لوئی نهم جنگید و شاهد شکست و گرفتاری و مصائب اسارت وی بود، آنگاه پس از آزادی لوئی بازگشت به فرانسه در سال ۱۲۵۴ یعنی شش سال بعد نیز همراه او به میهن مراجعت کرد.
«دیژوانفیل» میگوید که وی خاطرات خود را در اکتبر سال ۱۳۰۹ میلادی یعنی در اوقاتی که بیش از هشتاد و پنج سال داشته و نیم قرن پس از سوانحی که طی جنگ مصر دید، به پایان آورده است. به طوری که در مقدمه کتاب مینویسد: وی خاطرات خود را به خاطر درخواست «ژاندیناوار» ملکه فرانسه و مادر لوئی دهم به رشتهی تحریر آورده است.
کتاب «خاطرات دیژوانفیل» مشتمل بر دو بخش است: بخش اول اختصاص دارد به شرح زندگی لوئی مقدس و عادات و احوال و فضائل نفسانی او. در این بخش دیژوانفیل پادشاه و فرمانده خود لوئی نهم را به صورت پادشاهی پرهیزکار که دارای قلبی سرشار از ایمان و ترحم و رقت است، مجسم میسازد، و به عنوان بهترین مرد نمونه مسیحی میشناسد، و از بزرگداشت و محبت خود نسبت به این دوست که در کنار وی حوادثی بزرگ دید و مقدر بود که سالیان دراز پیش از وی بمیرد، سخن میگوید.
سپس به دوران گذشته دور مینگرد و ایام کودکی را به یاد میآورد، و از آن پس شبحلوئی مقدس را در نظر مجسم میسازد که زره پوشیده و در حالی که میان نفرات و سلاحهای خود پنهان بود در بین صفوف سپاه از این طرف و آن طرف میگشت تا اراده افسران و جنگجویان را تقویت کند و شجاعت و اقدام و پایداری آنها را در میدان جنگ و لحظات خطرناک در آنان زنده نگاهدارد.
در همان حال افراد سپاه را مورد تفقد قرار داده و با آنها رفق و مدارا مینمود.
این مورخ علاقه خود را به پادشاه به جائی نمیرساند که از خردهگیری نسبت به وی غافل بماند. او در این خصوص ملاحظه را کنار میگذارد و حقایق را بازگو میکند. مثلا او که مشاور و اندرزده پادشاه بوده است در بعضی از موارد پادشاه را از نگاهداری متصرفات خود منع میکند. مثلا هنگامی که لوئی نهم خود را آماده جنگ دوم خود با مسلمانان مینمود (۱۲۷۰ م) یعنی پانزده سال بعد از شکست منصوره و بازگشت به فرانسه که پیری فرتوت و بیمار بود، در مقام اعتراض برآمد و شاه را از این اقدام برحذر داشت و خطر آن سیاست و مصائبی را که برای فرانسه در بر داشت به وی یادآور شد، و میگوید: من معتقدم کسانی که مصلحت شاه را در این حمله دیدند، اشتباه بزرگی مرتکب شدند، سپس خدا را شکر میکند که وی در این جنگ با وی نبود. حوادث بعدی هم نشان داد که حدس «دیژوانفیل» درست بوده است. زیرا لوئی نهم از خط سیر اصلی خود منحرف شد و در ساحل تونس فرود آمد و همانجا نیز خود و قسمت عمده سپاهش به قتل رسید.
بیشتر منظور ما از نقل خاطرات «دیژوانفیل» بخش دوم آنست که مورخ مزبور حوادث و جنگهای مقارن حمله لوئی نهم به مصر و اراضی مقدسه را شرح میدهد. در این بخش «دیژوانفیل» مطالبی آورده است که میتوان آن را گوشهای از تاریخ مصر شمرد؛ زیرا او به تفصیل آنچه را که از لحظه ورود صلیبیها به سرزمین مصر و استیلاء بر «دمیاط» دیده تا هنگامی که بعد از شکست خود از دمیاط و اراضی مصر کوچ کردند همه را مینگارد.
آنچه «دیژوانفیل» در این بخش آورده است ارزش خاصی دارد؛ زیرا او نه تنها نسبت به آنچه دیده و حوادثی را که نوشته است، شاهد عینی است، بلکه عملا نیز در کلیه این رویدادها شرکت نموده است. او در جنگهائی که در اطراف «دمیاط» و «منصوره» روی داد از آغاز تا فرجام آن حضور داشته است، و با اینکه جوانی نوخاسته بود، منصب بزرگی را در قشون به عهده داشت، چون طی آن جنگها از افسران مشهور به شمار آمده است.
به علاوه ارتباط او با پادشاه که در بسیاری از امور مهم طرف مشورت وی بوده خاطرات او را به صورت نیمه رسمی درآورده، بخصوص آن قسمت از حوادثی که تعلق به فرانسویان داشته است.
«دیژوانفیل» این حوادث را به روشنی و دقت و قوت ملاحظه که اعجاب آدمی را بر میانگیزد، شرح میدهد. مخصوصاً شرح جنگهائی که میان مصریان و فرنگیان در اراضی مصر درگرفت، به خوبی تشریح شده و بسیاری از تفاصیل دقیق را درآن آورده است.
نقل این وقایع آمادگی سپاهیان مصر و نظام و کیفیت رزمآزمائی آنها را در میدان جنگ برای ما بازگو میکند، آنگاه از گلولههای آتشین که به صفوف فرنگیان اصابت میکرد و در نتیجه یکی از بزرگترین اسباب شکست و بازگشت آنها به شمار آمد، سخن میگوید.
وی این سلاح را چنانکه میباید توصیف میکند و هراس هممیهنان خود را از مشاهدهی آن و پریشانی و ناله و فریاد آنها را شرح میدهد، و آن را «آتش یونانی» مینامد.
این آتش یونانی همان است که گفتیم مدافعان قسطنطنیه آن را به طرف کشتیها و سربازان مسلمین رها میساختند و به وسیلهی آن توانستند مسلمانان را از پشت دیوار پایتخت روم شرقی عقب برانند، بعدها اسرار آن به دست مسلمانان افتاد و بدانوسیله اسلام از تجاوز مسیحیت نجات یافت، و خود عامل بزرگی در متلاشیساختن سربازان صلیبی و عقبزدن تجاوز آنها بود.
گلولههای آتشین یا آتش یونانی اولین سلاح کوبنده و هولناکی بود که مصریان آن را به طرف سپاهیان لوئی نهم رها ساختند. این سلاح در آن روز وحشتناکترین مهمات جنگی برای غافلگیری و نابودی به شمار میرفت که تعلق به مسلمین داشت. اینک خواننده میتواند این سلاح را بدانگونه که «دیژوانفیل» توصیف میکند و ضربت خوفناک آن را در سپاه هممیهنان خود شرح میدهد، چنانکه باید بشناسد.
مورخ مزبور میگوید: «در یکی از شبها که ما مشغول پاسداری برجها بودیم چنین اتفاق افتاد که مسلمانان یک وسیلهی جنگی آماده ساختند که پیش از آن مورد استفاده قرار نداده بودند.
سپس آتش یونانی را در گلوله آن قرار دادند. همین که فرماندهی من «والتر دوکیری» افسر بزرگ که پهلوی من بود آن را دید چنین گفت:
«آقایان! ما در معرض خطر بزرگی قرار گرفتهایم که تاکنون ندیدهایم؛ زیرا اگر مسلمانان این سلاح آتشین را به طرف برجهای ما رها کنند و ما در آن باشیم حتماً کشته خواهیم شد و طعمه حریق میشویم، و چنانچه دژهائی را که برای دفاع ساختهایم ترک کنیم شرافت سربازی خود را از دست دادهایم. بنابراین، جز خداوند کسی نگاهدار ما نیست.
به نظر من همین که آتش به طرف ما رها شد باید خود را به روی زمین بیفکنیم و از خدا بخواهیم که ما را از این خطر حفظ کند. بدینگونه هم واقع شد؛ زیرا همین که برای اولین بار گلوله آتشین به سوی ما پرتاب شد به خاک افتادیم و خدا را به یاری خواستیم آتش جلو ما به برج خرد. آتش نشانان نیز آماده بودند تا آتش آن را خاموش سازند.
آتش یونانی بدینگونه بود که مانند ستون بزرگی به طور مستقیم شلیک میشد دنبالهی آن نیز به قدر یک حربه طولانی آتشین بود. صدای آن مانند رعد گوئی شکافندهای بود که هوا را میشکافت. هنگام پرتاب شعلهای از این سلاح به میزان زیادی ساطع بود، به طوری که بیننده میتوانست آنچه را در لشکرگاه بود مثل روز روشن ببیند.
مسلمانان این گلوله آتشین را در آن شب در سه نوبت به وسیلهی آلات بزرگی و چهار بار با کمان پهنی به طرف ما شلیک کردند.
پادشاه مقدس ما همین که میشنید مسلمانان آتش یونانی شلیک میکنند، از رختخواب خود برمیخاست و دست به سوی نجاتدهندهی ما میگشود و با چشم گریان میگفت: «ای خدای بزرگ من! مردان مرا برای من نگاهدار»
حقیقت اینست که من عقیده دارم که همین دعاها در موقع سختی به داد ما رسید و هرگاه در شب این آتش به طرف ما شلیک میشد، یکی از امنای خود را میفرستاد تا ببیند ما چه کردهایم و آتش با ما چه کرده است؟
یک بار این گلوله آتشین به برجی که سربازان آقای «دیکوردتنی» از آن پاسداری میکردند، اصابت کرد. در این موقع یکی از جنگجویان به نام «لوی ژواز» آمد و گفت: «آقا! اگر به کمک نشتابی ما خواهیم سوخت؛ زیرا مسلمانان گلولههای زیادی به طرف ما رها کردهاند تا جائی که آتش آن مانند دیوار عریضی برج ما را فرو گرفته است.
با شنیدن این سخن به طرف برج شتافتیم، دیدیم همانطور است که او میگوید، آتش را خاموش کردیم. هنوز کار خاموشساختن آتش را به پایان نرسانده بودیم که مسلمانان در مقابل نهر به طور دستجمعی بارانی از گلولههای آتشین به روی ما باریدند.
پاسداری برجها در روز به عهده برادران پادشاه بود. روزی آنها به بلندیهای برج رفتند تا به سوی مسلمانان تیراندازی کنند؛ زیرا پادشاه مقرر داشته بود که پادشاه سیسیل نگهبانی برجها را در روز و ما در شب به عهده بگیریم.
یک روز که پادشاه سیسیل مشغول پاسداری برج بود ما سخت مضطرب بودیم؛ زیرا تقریباً مسلمانان برجهای ما را سوزانده بودند، در همان موقع مسلمین دستگاههای پرتاب گلولهها را در روز روشن کنار هم صف داده بودند، با اینکه قبلا فقط شبها آن را مورد استعمال قرار میدادند.
سپس گلولههای آتشین را به طرف برجهای ما رها کردند. آنها دستگاههای شلیک گلولهها را نزدیک پلی که کارگران مشغولساختن آن بودند قرار داده، و چنان کار را سخت گرفته بودند که یک نفر به واسطهی سنگهای بزرگی که آلات پرتاب شلیک میکرد و چیزی نمانده بود که پل را خراب کند، جرئت نمیکرد به طرف برجها برود.
در آن روز سرانجام دو برج طعمهی حریق گردید و باعث خشم پادشاه سیسیل شد و چنان حالت نومیدی به وی دست داد که نزدیک بود خود را به میان آتش بیفکند تا آتش برجها را خاموش سازد. اگر ما این برجها را در شب پاسداری میکردیم به خدا همگی سوخته بودیم.
هنگامی که پادشاه وضع را چنین دید از تمام فرماندهان و رؤسای لشکر خواست که هرکدام از کشتیها مقداری چوب برای او بیاورند، تا از آن برجی بسازد و بتواند نهر را قطع کند – هرکس هر مقدار توانست چوپ آورد و برج درست شد.
پادشاه دستور داده بود برج را برای قراردادن روی پل، روزی جلو ببرند که نوبت نگهبانی پادشاه سیسیل باشد تا او بتواند بدینوسیله خسارت برجهائی را که موقع نگهبانی او طعمه حریق شده بود، جبران کند.
دستور وی عملی شد. وقتی نوبت نگهبانی پادشاه سیسیل فرا رسید، دستور داد برج چوبی را به طرف پل، جائی که برجها سوخته بود، پیش ببرند.
همین که مسلمانان متوجه شدند، دستگاههای سیزدهگانه پرتاب گلولههای آتشین را به طرف پل همانجا که برج قرار داشت نشانه گرفتند.
وقتی دیدند فرماندهان از بیم سنگهائی که به طرف پل پرتاب میشد از نزدیکشدن به برج بیم دارند، برج را هدف قرار دادند و آن را به کلی سوختند.
***
«دیژوانفیل» تفصیل جنگهای متوالی را که میان مسلمانان و فرنگیان جریان داشت با شرح و بسط و دقت نظر نگاشته است. همانطور که مذاکراتی را که به منظور انعقاد صلح میان دو طرف جریان داشت، به تفصیل نقل کرده است.
هنگامی که جنگ قطعی میان مسلمانان و فرنگیان در بیرون منصوره به وقوع پیوست (اپریل ۱۲۵۰ م) دیژوانفیل وسط میدان جنگ در کنار پادشاه بود. وقتی لوئی نهم و فرماندهانش اسیر شدند او نیز در مصیبت اسارت با وی همراه بود.
او داستان اسارت لوئی را به همانگونه ه از وی شنیده است و نقل او نیز از جهاتی مکمل تاریخ اسلامی است، بازگو میکند.
مورخ مزبور مینویسد: «پادشاه برای من نقل کرد که چگونه فرقه ویژه خود را ترک گفت و در کنار یکی از فرماندهان «ژوفری دی سارچین» در دستهای که فرماندهی آن را «ژوشیه ده شاتیون» فرمانده پیشقراولان به عهده داشت، قرار گرفت.
سپس پادشاه برایم نقل کرد که وی سوار اسب کوچکی بوده که آن را بادیبا پوشانده بودند، و یادآور شد که موقع عقبنشینی در میان کلیه افسرانش جز «ژوفری دیسارچین» کسی با وی نیامد. «ژوفریدی سارچین» او را به قریه کوچکی که در آن اسیر شد آورد.
پادشاه به من گفت که فرمانده «ژوفری» در برابر مسلمانان شجاعانه از جان وی دفاع کرده است، و هرگاه مسلمانان به وی نزدیک میشدند شمشیر میکشید و به آنها حمله میبرد و آنها را عقب میزد.
بدین ترتیب پادشاه به قریه کوچک رسید. سپس او را که از شدت بیماری به مردهای میماند به خانهای بردند. در آنجا آقای «فلیپ دهمونفور» به دیدن او آمد و گفت: اگر پادشاه اجازه دهد، فرماندهی مسلمانان را ملاقات کند و با شروطی که مسلمین میخواهند با وی وارد مذاکره صلح شود. پادشاه از وی خواست که حتماً این کار را انجام دهد و او هم گفت که از هر جهت آماده است.
آقای «دهمونفور» فرماندهی مسلمانان را ملاقات کرد و موضوع را با وی در میان گذاشت. فرمانده مسلمین عمامه از سر برداشت و انگشتر از انشگت درآورد، و این اشاره بود که عنقریب شروط صلح را با میل اجرا خواهد کرد.
در این اثنا مصیبت بزرگی برای افسران اتفاق افتاد؛ زیرا افسر خائنی به نام «مارسل» با صدای بلند گفت: «آقایان جنگجو تسلیم شوید، پادشاه دستور تسلیم داده است و امتناع نورزید که شاه به کشتن میرود» همه سربازن گمان کردند که واقعاً پادشاه این فرمان را صادر کرده است، و به دنبال آن شمشیرهای خود را به مسلمانان تسلیم کردند.
وقتی فرمانده مسلمانان دید که افسران ما را به اسارت میبرند به آقای «دهمونفور» گفت: من مجوزی برای صلح نمیبینم؛ زیرا کلیه جنگجویان شما به اسارت ما درآمده اند.
بدینگونه آقای «فلیپ دهمونفور» که سفیر پادشاه بود از اسارت نجات یافت و آزاد ماند، در حالی که تمام همکاران او اسیر شدند. رسم چنین بود که وقتی پادشاه مسیحی سفیری به سوی سلطان مسلمین اعزام میداشت و یا به عکس سلطان مسلمانان سفیری به نزد پادشاه مسیحی میفرستاد اگر پیش از بازگشت سفیر پادشاه یا سلطان میمرد، سفیر به صورت برده یا اسیر درمیآمد، خواه مسلمان باشد یا مسیحی».
***
دیژوانفیل حوادث داخلی مصر را در آن فترت که وقتی در میان سپاهیان فرانسه بود به چشم دیده یا اخبار آن را شنیده نقل کرده است. به طوری که جا دارد، از آنچه وی در این خصوص نوشته دچار شگفتی شویم.
او حوادث مصر را به دقت شرح میدهد. با اینکه این حوادث در کشور دشمن روی داده و میباید نویسنده آن را مکتوم بدارد – او نخست اشاره به وفات ملک صالح به دنبال ورود قوای فرانسه میکند، سپس حوادث دربار مصر را از هنگام روی کارآمدن ملک معظم تا کشتهشدن وی شرح میدهد و میگوید:
«پادشه که او را «سادان» مینامند، پسری داشت که بیست و پنج ساله بود و جوانی هوشمند و عاقل و باتدبیر بود. سلطان متوفی بیم داشت که پسرش او را خلع کند، لذا مملکت سوریه را در شرق در اختیار او گذاشت و پسر را روانۀ آنجا ساخت.
وقتی سلطان وفات یافت، امرا موضوع را به پسر سلطان خبر دادند، و او هم به سرعت به مصر آمد، و وزیر در بار پدر و بزرگان نگهبانان و فرماندهان را عزل کرد و به جای آنها افرادی که با وی از سوریه آمده بودند، گماشت.
چون افراد معزول این عمل را از او دیدند کینۀ او را به دل گرفتند، چنانکه وزرای پدرش نیز گلهمند بودند و همه متوجه شدند که بدبختی بزرگی به آنها رسیده است. پس اینان با گارد سلطانی وارد گفتگو شدند و اتفاق نمودند که سلطان جدید را به قتل رسانند».
دیژوانفیل بقیۀ این داستان را در جای دیگری شرح داده و میگوید: «امرائی که سلطان آنها را عزل کرده بود، از رؤسای گارد خواستند که ایشان را یاری نموده بعد از صرف غذا با سلطان، او را به قتل رسانند. پادشاه همه را برای صرف غدا دعوت کرده بود.
و میگوید: همین که امرا از صرف غذا فراغت یافتند، و سلطان خواست برود یکی از سوارگان گارد شمشیر به وی زد و کف دست او را تا بازو شکافت. آنگاه حمله خونین را تا هنگام افتادن سلطان به میان نهر و هلاکشدن وی شرح میدهد، و این منظره دردناک را که هنگامی که با پادشاه خویش در کشتی روبروی نقطهای که این واقعه در آن روی داد، نشسته و دیده است، نقل میکند.
سپس میگوید: جنگجوی مزبور وقتی پادشاه را کشت قلب او را از جوف وی درآورد و در حالی که خون از دستش میچکید آمد نزد پادشاه (لوئی نهم) و گفت: «چه به من میدهی؟ دشمنت را که میخواست تو را سر ببرد، کشتم. ولی پادشاه جوابی به او نداد».
دیژوانفیل در اینجا داستان خرافهای را بازگو میکند. و آن اینکه زعمای مسلمین بعد از اسارت لوئی نهم پیکی نزد وی فرستادند که تخت سلطنت مصر را در اختیار او بگذارند، و لوئی به مورخ خود گفته است اگر گرفتاری شخصی نبود، از پذیرفتن این پیشنهاد ابائی نداشت!.
دیژوانفیل در نقل حوادث اعم از آنچه در لشکر مسیحی یا اسلامی رخ داده است، دقت بسیار نموده است. شاید علت آن هم موقعیت وی در سپاه و نزدیکی به پادشاه و اطلاعاتی بوده که جاسوسان فرنگ از احوال مسلمین و اخبار ایشان به دست آورده و در اختیار او میگذاشتهاند. مضافاً به اینکه وی خود در بسیاری از حوادث بزرگ حضور داشته و آن را به چشم دیده است. حتماً در میان هموطنانش افرادی هم بودهاند که زبان عربی را میدانسته اند.
این مورخ موارد دیگری را هم شرح میدهد که قابل ملاحظه میباشد. او در بارهی سازمان اداری و حکومتی مصر و تشکیلات گارد سلطنتی و سرگذشت بادیهنشینان و غیره به تفصیل سخن گفته است. سپس از اعزام سفیر سرکرده اسماعیلیان در «بانیاس» به نزد لوئی نهم زمانی که در مصر بود، و فرستادن سفیر از طرف لوئی به سوی او صحبت میکند، و هرچه نوشته است نیز عمیق و جامع الاطراف است. به همین جهت خاطرات او مجموعهای است که به تاریخ صحیح نزدیکتر است تا روایات. از همه مهمتر خاطرات وی سند پرارزشی برای تاریخ جنگ هفتم صلیبی است که لوئی نهم آن را در مصر رهبری کرد. و هم سند قیمتی برای تاریخ مصر در آن ایام است، و از نظری نیز مکمل روایات اسلامی در بسیاری از مواردی است که به صلیبیها و اخبار آنها برخورد میکند.