سقوط غرناطه آخرین پایگاه اسلام در اسپانیا
(۸۹۷ هـ - ۱۴۹۲ م)
در میان حوادث دردناک تاریخ اسلام، حادثهای وحشتناکتر و غمانگیزتر و گریهآورتر از سقوط غرناطهی اندلس (اسپانیا) نیست. در صفحات تاریخ اندلس صحنههائی زیبائی از شجاعت و آزادی و بزرگواری و فداکاری و جانبازی و شهادت در راه دین و وطن هست. داستان ملتی بزرگ که چند قرن در آن سرزمین تمدنی عظیم پدید آوردند، و چندین نسل همچنان آقای جزیره بودند و در گوشه و کنار آن با عزت و عظمت به سر میبردند. ولی کم کم در مقابل دشمن، نیروی خود را از دست داد، و پایگاههای آن یکی بعد از دیگری از میان رفت، سپس که چشم گشود جز پارههای متلاشی شده خود که در میان دیوارهای آخرین قلعه اسلامی «غرناطه» مصون مانده بود، چیزی ندید.
مصیبت از این جا شروع میشود: غرناطه قرنها عروس اندلس بود که با «الحمراء» کاخ مجلل و با عظمت خود بر سرنوشت ملتی عظیم حکومت میکرد، و با مراکز علمی و مدارسش، نور علوم و فنون را به نقاط مختلف جزیرهی اسپانیا و جنوب اروپا میپاشید.
ولی کار آن به جائی رسید که تنها دولت اسلامی در سراسر اسپانیا بود. به طوری که در سال ۱۴۹۱ م خود را تنها دید و از هرگونه یاور محروم بود. سپاهیان مسیحی از هرطرف آن را احاطه کرده بود، و آزادی را از وی سلب نموده، کاخ با عظمت الحمرایش را زیر نظر داشت، و همین نیز پایان کار غرناطه و سقوط اسلام را در سراسر اندلس اعلام میداشت. گوئی تقدیر بر آن نوشته بود که گور اسپانیای اسلامی و تمدن درخشان و علوم و فنون و تمام مظاهر مجد و عظمت آن باشد.
مدتی قبل از آن دولت اسلام در اسپانیا، به سرعت روی به انحلال و نابودی نهاده بود.
پایگاهها و مرزهای آن پیوسته به دست اسپانیای مسیحی سقوط میکرد. در اواخر قرن پانزدهم میلادی جز مملکت کوچک غرناطه که دارای چند شهر و مرز بود چیزی از آن باقی نمانده بود.
سپس کشمکش اخیر به وقوع پیوست، و اسپانیای مسیحی با مملکت آراگون و کاستیل متحد گردید.
این اتحاد هم با ازدواج «ایزابیلا» ملکهی کاستیل و «فردیناند پنجم» پادشاه آراگون در سال ۱۴۷۹ م انجام گرفت. این دو نفر بودند که بعدها به شاه و ملکه کاتولیک مشهور گشتند.
برنامهی جنگ با مملکت غرناطه و خاتمهدادن به ملت مسلمان اسپانیا، آتش تعصب دینی و ملی را در این شاه و ملکه شعلهور ساخته بود. از اینجا بود که اسپانیای مسیحی تصمیم گرفت ضربت قاطع خود را در اندلس بر اسلام وارد سازد. به دنبال این فکر سپاهیان متحد آنها به سوی غرناطه سرازیر شدند.
ملمکت غرناطه با وضعی اسف بار دست به گریبان بود. اختلافات داخلی در آن به اوج خود رسیده، و رقابتها و جنگهای خانوادگی آن را متلاشی ساخته، و آن را به دو قسمت تقسیم کرده، هر قسمت چشم به دیگری دوخته بود. یکی از آنها «غرناطه» و بعضی از ملحقات آن بود که ابوعبدالله محمد بن سعد معروف به (زغل) یعنی شجاع بر آن حکومت میکرد.
فردیناند و ایزابیلا چند سال قبل از این تاریخ برای تصرف «غرناطه» لشکر کشیده، و بر «مالقه» نیرومندترین مرزهای اندلس در سال ۸۹۲ هـ (۱۴۸۹ م) و «دشت آش» و «منکب» و «المریه» در اواخر سال ۸۹۴ هـ (۱۴۸۹ م)، سپس بر «بسطه» در محرم سال ۸۹۵ هـ (دسامبر ۱۴۸۹) دست یافته بودند، و در آخر نوبت غرناطه آخرین سنگر اسلام در اسپانیا رسیده بود.
حکمران غرناطه ابوعبدالله محمد با «فردیناند» پیش از این با مسیحیان سازش کرده و از آنها اطاعت مینمود. در آغاز سال ۱۴۹۰ اوائل صفر ۸۹۵ هـ شاه و ملکه کاتولیک سفیری به نزد ابوعبدالله اعزام داشتند و از وی خواستند که کاخ «الحمراء» را به آنها تسلیم نماید، و او در غرناطه تحت الحمایه آنها باشد.
این حکمران ضعیف آخرین پادشاه اسلام در اسپانیا بود که با مصائب و حوادث دردناکی مواجه گردید، و از طرف شاه و ملکه مسیحی انواع دوروئی و پیمانشکنی دید. به همین جهت این درخواست توهینآمیز را رد کرد.
سپس بزرگان و فرماندهان را جمع کرد و با آنها به مذاکره پرداخت. آنها نیز همگی نظر او را تأیید کردند و عزم راسخ خود را در دفاع از وطن و دینشان تا سرحد مرگ اعلان داشتند.
بدینگونه ابوعبدالله با آمادگی ملت تصمیم به جنگ و جهاد گرفت. جنگ شروع شد و در سال ۸۹۵ هـ (۱۴۹۰ م) چندین پیکار میان غرناطیها و مسیحیان به وقوع پیوست که طی آن مسلمانان ثباتقدم نشان دادند و تعدادی دژ را پس گرفتند.
در فصل زمستان چند ماه جنگ متوقف ماند، سپس مسیحیان در بهار با سپاه انبوهی مجهز به توپ و ساز و برگ کافی روی به غرناطه نهادند، و در دشت جنوبی غرناطه فرود آمدند (جمادی الآخر سال ۸۹۶ هـ مارس ۱۴۹۱ م) سپس شهر را سخت به محاصره گرفتند.
فردیناند در آن نقطه، شهر کوچکی با برج و بار و برای سپاهیان خود بنا کرد و آن را سانتافی (SANTA FE) یا ایمان مقدس نام نهاد تا رمز جنگهای مذهبی باشد و بدینگونه آخرین کشمکش میان اسلام و مسیحیت در اسپانیا پدید آمد [۱۵۸].
تردید نبود که آن کشمکش به زودی پایان میپذیرد. چون سپاهیان مسیحی با ساز و برگ کافی و خواربار لازم مانند موج اطراف غرناطه را فرو گرفته بودند، ولی غرناطه نمیتوانست با مدافعان اندک و نفرات و خواربار محدودش مقاومت کند.
با این وصف غرناطه پیش از آنکه تمام قدرت بشری را از دست بدهد، حاضر به تسلیم نبود. از این رو دفاع آن یکی از بهترین مقاومتی بود که در تاریخ شهرهای محاصره شده و پایگاههای از میان رفته، شناخته شده است، این دفاع منحصر به تحمل مصائب محاصره و ناملایمات مدت هفت ماه نبود، بل منجر به یک سلسله اقدامات جنگی و متهروانه هم میشد. به این معنی که مسلمانان در خلال محاصره بارها برای جنگ با دشمن محاصره شده بیرون میرفتند. یورش میبردند و در محلات آنها کشت و کشتار به راه میانداختند و نقشهها و تدابیر جنگی ایشان را بهم زده و باز میگشتند.
جنگجویان مسلمین در اثنای این جنگها منتهای شجاعت و تهور را نشان میدادند، به طوری که باعث وحشت و شگفتی دشمن میگردید. مردان دلاوری که بازماندۀ سلحشوران اسپانیای اسلامی بودند، و در قرون وسط چهرههای درخشان دلاوری و مردانگی به شمار میرفتند.
روح سلحشوری در آن لحظات حساس، در یک جنگجوی بزرگزادی جلوه کرده بود که سرشار از عزم و شجاعت و شهامت بود. این مرد موسی بن ابی الغسان نام داشت که خود از شاخههای خاندان شاهی بازمانده و یکی از افراد دودمان دلیری بود که به دشمنی عمیق با مسیحیان معروف بودند.
موسی مرگ را صد بار بهتر از آن میدانست که وطن عزیزش به دست کافران بیفتد. در آن روز میان دلاوران غرناطه کسی در پرتاب نیزه و اسب سواری به پای موسی نمیرسید. او با اندام زیبا و قیافۀ دوستداشتنی و هیکل مردانهاش، مورد توجه مردم غرناطه و اعجاب خانمهای شهر بود.
او از همان هنگام که ابوعبدالله محمد به تخت حکومت غرناطه نشست، از سازش و اطاعت وی با پادشاه مسیحی گلهمند بود. او سعی داشت روح جنگجوئی و دلاوری غرناطه و تمرین جنگی را در مردم پیدا کند. شخصاً فرماندهی ستونهای اعزامی غرناطه به سرزمین دشمن را به عهده میگرفت، و در نقاط مجاور غرناطه دژهای نظامی و نگهبانان آن را غافلگیر میساخت، هنگامی که فردیناند پنجم با انبوه سپاه خود در دشت غرناطه (LA VEGA) ظاهر شد، از ابوعبدالله خواست که تسلیم شود. ابوعبدالله نیز سران سپاه خود را برای تعیین تکلیف و مشورت با ایشان فرا خواند. در اینجا فریاد موسی برخاست که میگفت: «بگذارید پادشاه مسیحیان بداند که عرب برای اسبسواری و نیزهپرانی متولد شده است.
اگر چشم به شمشیرهای ما دوخته است، باید آن را دریافت کند و بسیار هم گران دریافت نماید.
اما من بهتر میدانم که در میان ویرانههای غرناطه بمیرم، ولی در کاخهای مجلل به حال خضوع در برابر دشمنان دینم نمانم». سخنان او با غریو شادی افسران دیگر و حضار تأیید شد، و بار دیگر روح جنگجوئی غرناطه گل کرد. ابوعبدالله هم تحت تأثیر هیجان وزراء خود به پادشاه مسیحی پیغام داد که تا سرحد مرگ خواهند جنگید.
سر و صدای جنگ، غرناطه را فرو گرفت. موسی فرماندهی سواره نظام را به عهده داشت. بارها قوای خود را تا ژدها و قلعههای مجاور دشمن پیش برد، تا اینکه نامش رعب و وحشت در دل دشمن برانگیخت، و بازگشتهای مظفرانهاش شور و هیجان در مردم غرناطه پدید آورد.
فردیناند ستونهای اعزامی خود را به منظور تلفکردن مزارع و غلههای اطراف شهر گسیل میداشت تا محاصره را شدیدتر کند. موسی هم ستونهای خود را برای ناراحتساختن قوای او و قطع مواصلات و از میانبردن خواربارش اعزام میداشت.
ولی سپاهیان نصارا اندکی بعد دشت شنیل (نهری که از کنار غرناطه میگذرد) را پر کردند و فردیناند تصمیم گرفت همه کوشش خود را برای سقوط غرناطه به کار برد، و تا همه شهرها و دژهای اسلامی واقع در نزدیک شهر با اطراف آن مانند بسطه و وادیاش و لوشه و حامه و غیره تسلیم نشود، دست از محاصره برندارند.
چنانکه گفتیم این نقاط سرانجام به دست نصارا افتاد. عموی ابوعبدالله محمد (مولای عبدالله) پادشاه «بشرات» و «وادی آش» کلیه اراضی خود را به مسیحیان تسلیم نمود و بدینگونه ارتباط غرناطه از ناحیه دریا و خشکی قطع شد. کشتیهای نصارا در تنگه جبل الطارق و اطراف آن به حرکت درآمد، تا مانع رسیدن هرگونه کمکی از جانب مسلمانان افریقا به غرناطه شوند. تنها راه بشرات جنوبی از سمت کوه اشلیر (به نام کوه یخ Nevadasierra) در مقابل غرناطه باز بود که با دشواری قسمتی از مایحتاج و خواربار را به شهر میرساندند.
شهر محصور چند ماه، مشکلات و مصائب محاصره را با صبر و ثبات تحمل کرد. تا اینکه فصل زمستان فرا رسید و کوه و دره پر از برف شد و گرسنگی و مصیبت اهالی شهر محصور بالا گرفت. در این هنگام حکمران غرناطه (ابوالقاسم عبدالملک) روزی به مجلس حکومتی آمد و اظهار داشت که موجودی خواربار جز برای چند ماه، کافی نیست.
حالت یأس به دلهای لشکر و عموم مردم راه یافته، و دفاع بیهوده است. ولی موسی طبق معمول اعتراض کرد و گفت دفاع از شهر امری ممکن و واجب است، و روح تازهای در فرماندهان و رؤسا دمید. ابوعبدالله محمد نیز تسلیم آن جنبش روحی شد، و دفاع از شهر را به فرماندهان واگذار نمود. موسی هم طبق معمول فرماندهی سوارگان را به عهده گرفت.
از جمله همفکران او نعیم بن رضوان و محمد بن زائده بودند که هردو از دلاوران عصر به شمار میرفتند. موسی دستور داد دروازههای شهر را بگشایند و سوارگان خود را شبانه روز در مقابل آنها به حال آمادهباش نگاه داشت.
همین که ستونی از سربازان مسیحی نزدیک میشد، با یک چشم به همزدن با سواران خود بر ایشان هجوم میبرد و ضربات خود را وارد میساخت، و صفوف مسیحیان را متلاشی مینمود. او به سواران خود میگفت: «جائی جز همین زمین که در آن قرار گرفتهایم برای ما نمانده است، وقتی آن را هم از دست دادیم نام و وطن خود را از دست داده ایم».
در آخر فردیناند پنجم دید که باید با نیروهای خود به دیوارهای شهر یورش برد. مسلمانان نیز در حالی که ابوعبدالله و موسی در رأس آنها قرار داشتند به ملاقات آنها شتافتند. میان دو طرف در دشت واقع در بیرون غرناطه چندین پیکار مهم محلی درگرفت. سوارگان و در رأس آنها موسی طبق معمول روح جنگ بودند ابوعبدالله گارد پادشاهی را رهبری میکرد. جنگ چنان پیگیر بود که هر وجب زمین از خون دو طرف رنگین گشت.
پیادگان مسلمین ضعیف بودند و نمیشد به آنها اعتماد کرد. آنها به سرعت متلاشی شدند و به این طرف و آن طرف گریختند.
سواران گارد شاهی به سرکردگی خود ابوعبدالله نیز از آنها پیروی نموده و تا دروازههای شهر عقب نشستند. موسی بیهوده میکوشید که پراکندگان را گرد آورد و برای دفاع از وطن و زنان و آنچه در نزد آنها مقدس بود، فرا خواند.
او خود را در وسط میدان با سواران فداکار خود که تعدادشان کاهش یافته بود، و بقیه مجروح شده بودند، تنها دید. در این هنگام با خشم و یأس ناگزیر شد به شهر بازگردد.
متعاقب آن مسلمانان دروازههای شهر را محکم بستند، و با ناراحتی پناه به دیوارهای آن بردند. مسیحیان هم عزم خود را برای ادامه محاصره شهر جزم کردند، و با تمام وسائل حلقهی محاصره را تنگ کردند و علائق و ارتباط آن را با خارج قطع نمودند. مسلمانان در داخل شهر با گرسنگی و یأس و بیماری دست به گریبان بودند تا آنکه حالت یأس بر همگی چیره شد.
در اینجا ابوعبدالله مجلسی از بزرگان سپاه و فقهاء و اعیان تشکیل داد و حضار در سالن بزرگ «الحمراء» در حالی که آثار یأس در چهرهشان خوانده میشد گرد آمدند.. ابوالقاسم عبدالملک برای آنها شرح داد که وضع شهر از لحاظ کمبود مواد غذائی و خطری که مردم در جلو دارند، چگونه است.
حاضران هم اعتراف کردند که مردم پس از این قادر نیستند مصائب دفاع از شهر را به عهده بگیرند، و آنها جز تسلیم یا مرگ چاره ندارند. از این رو همگی تصمیم به تسلیم گرفتند.
ولی موسی بن ابی الغسان به تنهائی در مقام اعتراض برآمد و طبق معمول خواست تا برای آخرین بار امید و شور و شوق را با سخنان خویش در کالبد آنان بیدار نگاه دارد.
از جمله سخنانی که گفت این بود: «هنوز وقتی سخنگفتن از تسلیم نرسیده است. ما همه جهات کار را از دست ندادهایم. بل ما هنوز موردی داریم که بسیار اتفاق میافتد بدان وسیله معجزهای روی میدهد، و آن هم شجاعت ماست. باید به مردم اسلحه داد و همگی تا آخرین نفر با دشمن بجنگیم. برای من از اینکه در شمار مدافعان غرناطه درآیم، بهتر است تا جزو کسانی باشم که شاهد تسلیم آن باشند».
ولی سخنان او در آن نوبت مؤثر واقع نشد. او مردانی را مخاطب میساخت که آرزوی زندگی در دل آنها جای گرفته، و هرگونه شوری در ایشان فروکش کرده و حالت یأس کامل به آنها دست داده بود، و دیگر اعتنائی به نصیحت بزرگان نمیکردند.
زیرا ابوعبدالله پادشاه غرناطه گوش به رأی جماعت فرا داد و تصمیم به تسلیم گرفت، و ابوالقاسم عبدالملک را به نزد پادشاه نصارا فرستاد تا با وی در باره شروط تسلیم گفتگو کند.
فردیناند، پنجم با مسرت او را پذیرفت. سراسر غرناطه به هیجان آمد. وزیر برگشت و آخرین شروطی را که پادشاه نصارا پذیرفته بود آورد. بدینگونه: جنگ میان دو فرقه تا هفتاد روز متوقف بماند، و اگر در این مدت کمکی از ناحیه مسلمانان افریقا به آنها نرسید، آنها غرناطه را تسلیم نمایند و به اطاعت پادشاه نصارا درآیند. تمام اسیران نصارا و مسلمین بدون فدیه آزاد میشوند.
مسلمانان از لحاظ جان و مال و ناموس ایمن خواهند بود، و میتوانند احکام دینی و قضاوت خود را حفظ کنند. با آزادی شعائر مذهبی خود از قبیل نماز و روزه و اذان و غیره را انجام میدهند. احترام مسجد محفوظ میماند. هیچ مسیحی نباید وارد مساجد و منازل مسلمین شود.
حاکم مسیحی یا یهودی نباید بر مسلمانان گماشته شود. تا مدت سه سال پادشاه مسیحی کشتی در اختیار مسلمانان میگذارد تا اگر خواستند به افریقا کوچ کنند.
هیچ مسلمانی را ناگزیر به مسیحیشدن ننمایند. و باید پاپ با این شروط موافقت کند. همچنین موافقت شد که ابوعبدالله غرناطه را به قصد «بشرات» ترک گوید و در آنجا به سر برد. و غرناطه پانصد نفر از اعیان خود را به عنوان خلوص و انقیاد به نزد پادشاه مسیحی گسیل دارد [۱۵۹].
این خلاصه شروطی بود که برای تسلیم «غرناطه» تنظیم شده بود و بدون شک بهترین راه ممکن در آن لحظه حساس برای حصول نتیجه بود، البته اگر نصارا در پیمان خود خلوص نشان میدادند! ولی خواهیم دید که این پیمانها همگی فریب و خیانت بود. و پس از چند سال که از تسلیم غرناطه گذشت، همه نقض شد.
این موضوعی بود که موسی بن ابی الغسان در جلسهای که رؤسا در لحظه حساس تشکیل داده بودند تا شروط تسلیم را امضاء کنند، ودولت و ملت خود را محکوم به محو و نابودی نمایند، به زبان آورد.
در این هنگام بسیاری از حضار نتوانستند جلو گریه و نالهی خود را بگیرند. ولی موسی همچنان گرفته و ساکت بود، و خطاب به حضار گفت: «ای بزرگان! شیون کار زنان و کودکان است، ما مرد هستیم و دلهائی داریم که برای ریختن اشک خلق نشده، بل برای ریختن خون آفریده شده است.
من میبینم که ملت چنان روحیهی خود را باخته است که محال است بتوانیم غرناطه را نجات دهیم. ولی یک چیز برای اشخاص بزرگ هست و آن هم مرگ شرافتمندانه است. پس بگذارید در حال دفاع از آزادی و انتقام از مصائب غرناطه جان بدهیم. عنقریب سرزمین ما فرزندان خود را از زنجیر بیداد دشمن فاتح آزاد خواهد ساخت. اگر یکی از ما نتواند قبری بیابد که استخوانهایش را بپوشاند، ولی آسمانی که او را بپوشاند معدوم نمیشود. خدا نکند روزی بگویند اشراف غرناطه ترسیدند که در راه دفاع از آن جان بدهند».
سپس موسی ساکت ماند، و سکوت مرگ بر مجلس حکمفرما شد. ابوعبدالله نگاه خود را به اطراف برگردانید، و دید که حالت یأس بر همه مستولی شده است، و هرگونه حماسهای در آن دلهای شکسته فروکش کرده است.
در این جا بود که فریاد زد الله اکبر، لا اله الا الله، محمد رسول الله ولا رادّ لقضاء الله (چیزی جلو مشیت الهی را نمیگیرد). خدا خواسته است من بدبخت باشم و سلطنت به دست من از میان برود! سایر بزرگان هم به دنبال آن فریاد زدند: «الله اکبر» آری، چیزی جلو مشیت الهی را نمیگیرد! همگی تکرار کردند که سقوط آنها را خدا خواسته است باید بشود، و هیچ راه فراری هم از ارادهی الهی نیست، و شروط پادشاه نصارا هم بهترین چیزی است که ممکن است به دست آورد.
وقتی موسی بن ابی الغسان دید که آنها میخواهند شروط تسلیم را امضاء کنند برخاست و با خشم فریاد زد: خود را فریب ندهید و گمان نبرید که مسیحیان به وعدهی خود عمل میکنند، و اعتماد به شهامت پادشاه ایشان مکنید.
مرگ کمترین چیزی است که از آن میترسیم؛ زیرا در مقابل ما تاراج و نابودی شهر ما و آلودهساختن مساجد ما و خرابی خانههای ما و بیاحترامی به زنان ماست، در مقابل ما ظلم و ستم و تعصب وحشیانه و تازیانهها و زنجیرها و زندانها و کشتن و سوزاندان ما توسط مسیحیان قرار دارد.
اینها مصائب و مظالمی است که عنقریب خواهیم دید، و اینها اموری است که حد اقل این نفوس ضعیف که از مرگ سعادتمندانه میترسند، میبینند. «اما من به خدا هرگز آن را نخواهم دید».
سپس مجلس را ترک گفت، و در حالی که گرفته و غمگین بود حیاط «بهوالاسود» را پیمود و بدون اینکه اعتنا به کسی بکند یا سخن بگوید به راه روهای خارجی (الحمراء) آمد، و از آنجا به خانهاش بازگشت. در خانه سلاح پوشید و سوار اسب محبوب خود شد، و پس از پیمودن خیابانهای غرناطه از دروازه «النبیره» خارج شد. دیگر نه کسی او را دید و نه بعد از آن خبری از وی شنیدند.
این چیزی است که تواریخ عربی از پایان کار موسی بن ابی غسان خبر میدهد [۱۶۰]، ولی یک مورخ قدیمی اسپانیائی به نام اسقف «انتونیو اجا پیدا» پرتوی بر سرنوشت او افکنده و میگوید: «ستونی از سوارگان اسپانیائی در حدود پانزده نفر در همان وقت شب از کنار نهر «شنیل» میگذشت.
آنها در روشنی شفق سوار مسلمانی دیدند که پیش میآید و از سر تا قدم غرق در سلاح است. کلاه خود پوشیده و نیزه به دست گرفته، و اسب نیرومندش نیز مانند خودش در پوشش با صلابت فرو رفته است. سواران اسپانیائی از وی خواستند ایست کند و خود را معرفی نماید. ولی سوار مسلمان جوابی به آنها نداد.
سپس خود را به میان آنها افکند و یکی از آنان را با نیزه از روی زین برداشت و به زمین افکند. آنگاه بقیه را مورد حمله قرار داد. ضربات وی خونین و کاری بود. گوئی او اهمیت به زخمهائی که برمیداشت نمیداد، و نمیخواست برگردد، جز اینکه بکشد و خون بریزد. مثل اینکه وی فقط برای انتقام میجنگید، و انتظار نداشت بماند تا از نتیجه پیروزی خود بهرهمند گردد.
بدینگونه وی همچنان به سواران حمله میبرد تا اینکه بیش از نیمی از آنها را تلف کرد. ولی خود او در آخر جراحت خطرناکی برداشت، و با یک ضربت دیگر از اسب به زیر افتاد او قبل از اینکه جان دهد روی دو زانو نشست و خنجر کشید و از خود دفاع کرد، ولی چون دید که نیرویش کاهش یافته و نمیخواست به دست دشمن اسیر گردد، با جهش خود را به میان آب نهر افکند و در دم بر اثر سنگینی سلاحش به اعماق نهر فرو رفت.
روایت مذکور میگوید: این سوار جنگجو موسی بن ابی الغسان بود، و میگوید برخی از اعراب مسیحی شده که در لشکرگاه اسپانیائیها بودند اسب کشته شده او را شناختند. این روایتی است که قابل ملاحظه میباشد، جز اینکه حقیقت مطلب همچنان ناشناخته مانده است [۱۶۱].
بدینگونه غرناطه سقوط کرد و تسلیم شد (صفر ۸۹۷ هـ - دسامبر ۱۴۹۱ م) در روز دوم ربیع الاول سال ۸۹۷ مسیحیان وارد غرناطه شدند. کاخ الحمراء و بقیه کاخها و دژهای آن را اشغال کردند. سپس صلیب و پرچم یعقوب مقدس را در بالای «برج الحراسه» مرتفعترین برجهای آن برافراشتند. پرچم مسیحیت در بالای قلمرو اسلام بالا رفت و دولت اسلام در اندلس به انتها رسید، و آن صفحه با عظمت و جاویدان از تاریخ اسلام در هم پیچیده شد! و آن تمدن درخشان اندلس و ادبیات و علوم و فنون و همه آن میراث درخشان به کلی از میان رفت.
این بود سرگذشت تأثرانگیز و گریهآور غرناطه، و این بود داستان قهرمان آن موسی بن ابی الغسان. داستان قهرمانی مسلمان که بهترین نمونه دلاوری و زیباترین معنی فداکاری و خلوص و جانبازی و شهامت بود.
اگر افسانههای اسپانیائی سید کمپیادور را نمونهای برای قهرمانی و دلاوری مسیحیت به شمار آورده است، و او را قهرمان ملی اسپانیا میداند، سرگذشت تأثرانگیز قهرمان غرناطی و مقام والای او طوری است که به حق باید او را بهترین نمونه قهرمانی اسلام دانست، و به همین جهت او قهرمان ملی اندلس نیز هست.
[۱۵۸] تفصل این حوادث را در نفح الطیب ج ۲، ص ۶۱۲ - ۶۱۵ ببینید. تاریخ عربی مفصلی هم در خصوص سقوط اندلس و غرناطه نوشته شده به نام «اخبار العصر فی انقضاء دولة بنی نصر». این کتاب پنجاه و شش صفحه است و مؤلف آن شناخته نشده، ولی در انتهای آن نوشته است در جمای الآخر سال ۹۴۷ هـ یعنی پنجاه سال بعد از سقوط غرناطه نگاشته شده است. بنابراین، روایات آن تقریباً معاصر است: ظاهر اینست که کتاب تألیف یکی از بزرگانی است که در غرناطه باقی ماندند و ناگزیر شدند به کیش نصارا درآیند. ولی آنها روحاً و فطرتاً مسلمان ماندند، با این وصف مؤلف مزبور از اظهار نام خویش خودداری کرده است. این کتاب را مستشرق آلمانی مارک میللر در سال ۱۸۶۳ م از روی تنها نسخهی موجود در کتابخانه اسکوریال منتشر ساخته است. [۱۵۹] اخبار العصر ص ۴۸ – ۵۰، نفح الطیب، ج ۲، ص ۶۱۶ . ما در کتاب «نهایة الاندلس و تاریخ العرب المتنصرین» تمام این شروط را از روی نسخه کاستیلی آورده ایم. [۱۶۰] این همان روایت کندی اسپانیائی است که مصادر غیر معروف عربی از آن نقل میکند (ج ۳، ص ۳۹۴). [۱۶۱] IRVING: CONQUEST GRANADA. CH. ۹۷