سلطان محمد دوم پادشاه عثمانی
محمد دوم جای پدر را گرفت. او جوانی بیست و دو ساله بود. عزمی راسخ و مقاصدی بزرگ داشت. مادر وی دختر یکی از امرای مسیحی بود. سلطان محمد دوم آشنائی کاملی به فنون جنگی داشت. میگویند وی زبانهای یونانی و لاتینی و عربی را میدانست. او دوست داشت که روش فاتحان بزرگ پیشین امثال اسکندر و اگستس و قسطنطین را دنبال کند.
همین که سلطان محمد به تخت سلطنت نشست، هیئتهای اعزامی ممالک مجاور برای تبریک به وی و قبل از همه نمایندگان و فرستادگان پادشاه مجار و جنگجویان جزیره «روس» و دیگران به دربار وی آمدند.
سلطان نماینده امپراطور «قسطنطین در اجوزیس» را مورد تفقد قرار داد و به وی وعده داد که صلح فیمابین را تحکیم خواهد بخشید، و علائق زمان پدرش را تجدید خواهد کرد.
سلطان محمد در آغاز سلطنتش به جنگ ابراهیم بک حکمران «قرمونته» رفت. او بعد از وفات سلطان مراد قیام کرده بود که سرزمینهای خود را مسترد دارد. سلطان محمد او را شکست داد و ابراهیم ناگزیر شد صلح کند و سلطنت او را به رسمیت بشناسد.
بایزید در ساحل آسیائی بسفر در مقابل دیوارهای قسطنطنیه قلعهای به وجود آورده بود. سلطان محمد هم تصمیم گرفت قلعهای در ساحل اروپائی مقابل آن بسازد.
او برخلاف اعتراض امپراطور و تقاضای صرفنظر از آن، قلعه را ساخت. این قلعه در پنج میلی قسطنطنیه در تنگترین نقطه بسفر، در محلی به نام «اسوماتون» ساخته شد قلعه بسیار بزرگ و مستحکم و دارای برجهای مخوف و مشرف بر تنگه بسفر بود. سپس نگهبان نیرومندی از سربازان «ینی چری» برآن گماشت، تا راه را بر هر کشتی اجنبی که میخواهد از بسفر بگذرد ببندند.
به دنبال آن در تابستان سال ۱۴۵۲ م اتفاق افتاد که سربازان ترک در اراضی متعلق به یونانیها که مجاور قلعه بود هجوم بردند و کشت و زرع آنها را پامال کردند، و عدهای از آنها را به قتل رساندند. بدینگونه علائق بین ترکان و یونانیها به سرعت به تیرگی گرائید و به جای خطرناکی کشید.
در آن موقع امپراطور «قسطنطنین پالیولوجوس» بر تخت قیاصره نشسته بود که در سال ۱۴۴۹ بعد از وفات برادرش امپراطور یوحنا هفتم روی کار آمد. وقتی تصادم خونینی میان ترکان و یونانیها اتفاق افتاد، امپراطور دستور داد درهای شهر را بهبندند، و عموم ترکان ساکن شهر را بازداشت کنند.
سپس هیئتی نزد سلطان محمد اعزام داشت، امپراطور در نامه خود نوشته بود: اگر خطری شهر را تهدید کند، او پناه به خداوند قوی قادر میبرد، و تسلیم مشیت او خواهد شد. او درهای قسطنطنیه را به این علت بسته است که صلح فیمابین نقض شده است، و تا آخرین قطره خون از شهر دفاع خواهد کرد.
سلطان در جواب امپراطور فوراً اعلان جنگ داد و طرفین خود را آماده درگیری نمودند که انتظار میرفت.
پایتخت قیاصره در وضعی بود که آثار ضعف و انحلال از آن هویدا بود، قسمتهای عمده کشور از دست رفته بود و اینک پایتخت میباید فقط متکی به خود باشد و از خود دفاع کند. سکنه شهر هم که در روزگار درخشش آن صدها هزار نفر بودند، اینک جز صد یا صد و پنجاه هزار نفر باقی نمانده بودند.
مدتها بود که روح معنویت از آن ملت بیحال ناتوان رخت بربسته، و اندیشه رکود و تسلیم در برابر حوادث بر ایشان غلبه یافته بود. اخبار مختلف و ناراحتکننده هم آنها را به وحشت انداخته بود که مبادا شهر به دست جنگجویان مسلمین سقوط کند. همین موضوع نیز یأس آنها را بیشتر میکرد.
قیصرها در این اواخر نظر به غرب دوخته بودند و از ملل مسیحی در مقابل تهدیدهائی که متوجه پایتخت شرقی روم بود، استمداد میکردند. ولی مقامات پاپ به واسطه مخالفتی که کلیسای شرق با آنها داشت، تقاضای ایشان را با خون سردی تلقی میکردند.
امپراطور در سال ۱۴۳۹ دید که باید این اختلاف را از میان بردارد و تن به موافقت کلیسای شرقی و غربی بدهد. بزرگان روحانیون نیز او را تأیید میکردند، ولی ملت و بقیه روحانیون مخالف بودند. بدینگونه در حالی که جنگجویان تا پشت دروازه قسطنطنیه رسیده بودند، این اختلاف دینی همچنان ادامه داشت.