خاطراتی از سفرهای تبلیغی
پس از آن تصمیم گرفتم طبق مرسوم مانند سایر طلاب که درماه محرم و ماه رمضان مسافرت میکردند برای رفتن منبر، در دهات و قصبات و تهیهی بودجهی زندگی من هم مسافرت این ایام را اختیار کنم. ولی مشکل کار این بود که چون اهل زد و بند نبودم، هر جا که مسافرت میکردم بدون معرف و بدون سابقه به دعوت میرفتم و لذا در سرمای زمستان در هر کجا وارد میشدم برایم منزل و مأوایی نبود. در اینجا برای نمونه دو سه مورد از مسافرتهای خود را ذکر میکنم.
چون مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری به طلاب اهل قم شهریهی قلیلی میداد زیرا از کسبه و تجار قم وجوهات شرعیه کمتر عاید ایشان میگردید، ولی به محصلین شهرهای دیگر که وجوهات شرعی از آنجا میرسید شهریهی بهتر و بیشتر میداد زیرا گفته اند کاسه به جایی میرود که ظرف بزرگتری برگردد، و لذا برای تأمین بودجهی زندگی برای امثال نویسنده، مسافرت درماه محرم وماه رمضان لازم بود تا به واسطهی منبر و تبلیغ چیزی عاید شود. البته اهل منبر باید صدای خوشی داشته باشد که حقیر فاقد آن بودم. سالی به ورامین[۱۲]رفتم، در آنجا اهل علمینبود و مسجدی داشت کاهگلی بدون فرش، که زمین آن خاکی و بوریایی پاره پاره در آن مفروش بود و در و پنجره ای که نور را به داخل مسجد برساند نداشت. حقیر برای اقامهی جماعت و منبر ماه مبارک رمضان به مسجد رفتم.
چند مرد فقیر آمدند صحبت کردیم، گفتند اینجا سیدی به نام سید مرتضی تنکابنی میآید و ماه رمضان امامت میکند، و ممکن است امسال نیاید، چنانکه تا کنون که دو روز به اول ماه مبارک مانده، نیامده است. اگر شما در این ده بمانید شاید مفید باشد.
به هر حال قصد توقف کردم، در این حال شیخی وارد شد به نام سلطان الواعظین که بهتر بود او را شیطان الواعظین بخوانند؛ زیرا آمد مسجد و پس از نماز ما به منبر رفت، و بنا کرد مطالبی به هم بافتن که نه در کتاب خدا بود و نه در سیره و سنت رسول خدا ص، ولی صدای خوبی داشت و میگفت: من چون سگم زیرا تا سگ میان آبادی صدا میکند شغالها حق ندارند به آبادی وارد شوند، منهم تا اینجا منبر میروم کسی دیگر حق ندارد منبر برود.
این حقیر که سالهای اول مسافرتم بود و بسیار محجوب بودم منبر نرفتم و بنا گذاشتم روی زمین چند مسأله برای نمازگزاران بیان نموده و توضیح دهم.
روز دیگر شیخ بلند قدی به نام قوام الواعظین شیرازی وارد شد و رفت با مأمورین دولتی به مسجد آمد که منبر برود. بین سلطان الواعظین و قوام الواعظین بر سر منبر رفتن مخالفت پدید آمد.
روز سوم شیخ دیگری به نام شیخ محمد رضا گیلانی معروف به برهان وارد شد، و در مقابل آن دو نفر شروع به منبر رفتن کرد.
ما دیدیم در اینجا مستمع نیست، ولی پی درپی واعظ وارد میشود آن هم بدون دعوت! نویسنده کلاً از رفتن منبر صرف نظر کردم، تا اینکه روز اول ماه رمضان شروع شد، مطلع شدم که سید مرتضی تنکابنی امام جماعتِ هر ساله، آمده و برای امامت قصد آمدن به مسجد دارد، و دیگر جایی برای نویسنده نخواهد بود. لذا در همان اول ماه که وسط زمستان و هوا بسیار سرد بود با پای پیاده و در میان برف شدید حرکت کردم و نزدیک غروب به قریهی دیگری به نام جواد آباد در یک فرسخی ورامین، رسیدم.
چون آشنایی نداشتم به مسجد رفتم، دیدم مسجد در و پیکر و فرش مرتبی ندارد و درها ترک برداشته و مسجد سرد است. پیش خود گفتم نماز مغرب را بخوانم تا ببینم چه خواهد شد. ناگاه شیخی که معلوم شد چند روز قبل وارد شده و به عنوان امام مسجد در آنجا مانده، اول مغرب آمد، چند نفری با او نماز خواندند، و او مرا دید و ابداً جواب سلام مرا نداده و هیچ اعتنایی به من ننمود، و نماز خود را خواند و رفت.
نویسنده از مسجد خارج شدم و به قهوه خانه رفته و به صاحبش گفتم ممکن است اتاقی با چراغ و رختخوابی که امشب بمانم و کرایهۀ آن را بدهم برایم فراهم شود؟ جواب داد یک اتاق پشت قهوه خانه هست. نویسنده آن شب را در آن اتاق بیتوته کردم و صبح که آفتاب طلوع کرد خارج شدم تا ببینم چه باید کرد، در میان کوچه یک نفر از اهل قریه مرا دید وگفت چرا دیشب برای افطار به منزل ما نیامدید، من به آن شیخ نجفی گفته بودم برای افطار شما را هم دعوت کند. گفتم: شیخ مرا دید ولی مطلع و دعوت نکرد. آن مرد که حاج آقا گفته میشد رفت و من پیش خود فکر کردم شب گذشته با آن هوای سرد که محتاج افطار بودم و آن شیخ مرا در مسجد دید و با اینکه فهمید من غریبم و از اهل علم میباشم، اعتناء نکرد و مرا میان سرما گذاشت و رفت، گمان دارم ترسیده که اگر مرا برای افطار به منزل حاجی ببرد ممکن است بحث علمیشود، و صاحب خانه مطلع گردد که من نیـز از اهـل علمم و برای تبلیـغ آمدهام و در ایـن صـورت مـرا به توقف در این قریه دعوت کند و برای او همکاری پیدا شود و نتواند کاملا از مردم بهره برد.
[۱۲] - ورامين: شهري در سي مايلي جنوب شرقي تهران امروزي.