ادامه ماجرای تبعید
از سخن خود دور نشویم و باز گردیم به ادامه ماجرای تبعید ما به یزد:
بالاخره پس از مرخصی یک ماهه میبایست به یزد مراجعت و خود را معرفی کنم، اتفاقاً سخت بیمار شده و به حالتی همچون سکرات مرگ افتادم، مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند و به دولت اطلاع دادند که فلانی در حال سکرات است اجازه دهید رفتن به یزد را چند روزی تأخیر بیندازد تا از بیمارستان مرخص شود. متصدیان امر جواب دادند باید با همین حال به یزد برود حتی اگر با آمبولانس هم باشد باید خود را به یزد برساند و در روز تعیین شده خود را معرفی نماید!! و لذا دوستان ما مرا با آن حال نزار با هواپیما به یزد بردند. پس از ورود به یزد کسی که به ما خانه رهنی داده بود حقه ای به ما زد یعنی کلاهی برای ما تهیه کرد، وی خانهای داشت به ما گفت بیایید این خانه را برای سکنای خود خریداری کنید و دلالی آورد که او ما را به خرید خانه تشویق کند. دلال گفت قیمت خانه ششصد و سی هزار تومان خوب است. هرگاه خواستید از یزد مراجعت کنید ما صد هزار تومان هم اضافه بر این پول، این خانه را برای شما میفروشیم. من هم که غریب بودم و آشنایی نداشتم که با او مشورت کنم پنداشتم راست میگویند خانه را به قیمتی که دلال گفته بود خریدم و خدا میداند با چه زحمتی بقیه پول خانه را با استقراض از دوستان و فروش اثاثیه تهیه کردم. پس از یک سال که خواستم بفروشم معلوم شد دویست هزار تومان کلاه سر ما گذاشته اند. معلومم شد برخی از ملت ایران درظلم و جور، کمتر از دولت نیستند. به هرحال مردم یزد مردم احتیاط کاری بودند و از ترس جاسوسان دولتی با من تماس نمیگرفتند و به جز چند نفر مرد با ایمان، که به راستی باعث خوشوقتی من شد و امیدوارم از خدا پاداش زیاد نصیبشان شود، کسی به سراغم نمیآمد. یکی از آنان مرد شجاعی بود به نام آقای حسین علیزاده مقدم و دیگر آقای جمال الدین رشیقی که در مدت اقامت در یزد از خدمت به من خودداری نکردند.