ادامۀ ماجرا
باری، به ماجرای خود بازگردیم؛ وقتی برای گرفـتن مسجد مرا به زندان بردنـد، به تیمساری به نام لطفی که برای بازجویی آمده بود، گفتم اشکال شما به من چیست و چه ایرادی دارید و برای چه مرا از رفتن به مسجد منع میکنید؟ گفت ما تقصیر نداریم، مراجع تقلید و علما با شما مخالفاند، گفتم یکی از این علما و مراجع بیاید با ما بحث کند و ایراد خود را بیان کند، اگر ما جواب منطقی نداشتیم، هرکاری میخواهید بکنید، گفت شخصیت شما که به رفتن مسجد نیست، ولی اگر تعهد نکیند که به مسجد نخواهید رفت، نمیتوانیم شما را آزاد کنیم! ناگزیر من هم تعهد دادم و از زندان انفرادی رها شدم. وقتی به منزل بازگشتم معلوم شد سه روز قبل آقای سید هادی خسروشاهی با همراهی ساواکی ها و مأمورین شهربانی و سازمان اوقاف و نخست وزیری و با نصب طاق نصرت و چسبانیدن عکسهای محمد رضاشاه و ولیعهد او رضا پهلوی و همسر شاه یعنی فرح پهلوی آمده مسجد و نماز جماعت برپا کرده و امام مسجد شاهنشاهی گردیده است. من که به تنهایی نمیتوانستم با شاه و ساواک و شهربانی مبارزه کنم، ناگزیر از مسجد صرف نظرکردم. این را هم بگویم که چون بعضی از ائمۀ جماعات برای قتل من دویست هزارتومان (که درآن موقع پول خیلی زیادی بود) جمع آوری نموده بودند تا چنانچه قاتل من به زندان افتاد برای آزادی او خرج نمایند، ولی چون مسجد را از من گرفتند و مرا از آن محل بیرون کردند، موضوع قتل این جانب منتفی و ظاهراً تا مدتی از آن صرف نظر شد.
ولی مگر اینان پس از گرفتن مسجد، دست از کینه برداشتند، بلکه سید هادی خسروشاهی هر شب هیئتی از مداحان و روضه خوانان و سینه زنان را به مسجد دعوت میکرد، پنداری کشوری را فتح کرده یا دشمن خدا و دین رسول و امام را شکست داده و باید از خوشحالی هر شب جشن برپا کند و در مسجد عده ای از مقدس نمایان را جمع کند که دوستان علی فاتح شدند و دشمنان او منکوب. و چون من بالای در مسجد تابلوی نئون بزرگی قرار داده بودم، که با خط خوش نوشته شده بود: «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» [۳۲]. آنان را خوش نیامده بود و پس از آن تابلو را به کلی از بین بردند، زیرا معتقد بودند که در عبادت میتوان غیر از خدا مقربان و پیشوایان دینی را نیز خواند، و استغاثه به غیر خدا اشکالی ندارد!!!
[۳۲]- سوره جن، آیه ۱۸