فشارهای وارده بر مؤلف در زندان
زندان ویژه روحانیت از جهاتی بدتر از سلول انفرادی بود؛ زیرا یک مشت آخوندهای خرافی متعصب مغرور کم سواد را به جرم خیانت زندانی کرده بودند. فی المثل فلان آخوند امام جمعه بوده و چند میلیون اختلاس نموده و یا فلان آخوند قاضی بوده و چند نفر را بدون اثبات گناه اعدام نموده یا رشوه گرفته یا اعمال خلاف دیگر مرتکب شده بود.
اما غذاهای زندان را که جوانان میتوانند تناول کنند و من که نه دندان داشتم و نه قوۀ هاضمه با رنج بسیار مقداری از آن را تناول میکردم و نان فتیر زندان موجب درد دل و ناراحتی بود و لذا مقداری نان سوخاری خریدم و آن را تناول میکردم. مدتی که در سلول تنگ ماه های اولیه بودم هر چه میگفتم مرا نزد دکتر ببرید اعتنا نمیکردند تا اینکه بیماریم شدت یافت، پارچه ای دادند و گفتند چشم خود را بپوش، من نیز چشم خود را بستم مرا نزد دکتر بردند، پس از معطلی زیاد و ایستادن سرپا دکتر مرا معاینه کرد و نسخه نوشت و مرا به سلول خودم بردند و پس از سه روز پاسداری دوا آورد و پشت در سلول گذاشت، گفتم در را باز کن دوا را به دستم بده، گفت اجازه باز کردن در را ندارم!! تا سه روز دارو پشت در ماند!! تا اینکه پاسدار خیرخواهی آمد و دارو را به دستم داد. آری ما برای خدمت ملت و بیداری ایشان و نجاتشان از خرافات کتاب نوشتیم ایشان در عوض تقدیر، این همه ظلم و عداوت کردند، روزگار چنین است که خادم را لگد کوب کرده و خاین را تقدیر میکنند. این دوره پر رنج و مرارت که ملاها با قساوت تمام بر من تحمیل کردند گذشت تا وقتی که مرا به زندان روحانیان بردند، در آنجا معلومم شد که عده ای از روحانی نمایان گروه خودشان را که خیانتشان بر ملا شده به زندان افنکنده اند.
این زندان چند آخوند خرافی داشت و چنان که گفتم دشمن جانم بودند که اگر میتوانستند مرا میکشتند. چندین مرتبه حمله کردند که مرا مضروب سازند ولی دیگران مانع شدند. اینان روزگارم را سیاه کرده بودند، نام یکی ازآنها رستگار و بسیار بدکردار و اهل مازندران و مردی کم سواد و متعصب و خرافی بود و نمیشد با او به ملایمت و عاقلانه سخن گفت یا بحث کرد؛ زیرا ادب نداشت و فحشهای رکیک میداد و از هیچ اذیتی خودداری نکرده و تا میتوانست غیبت میکرد و از تهمت ابا نداشت. وی به جرم برپا کردن مجلس ترحیم برای آقای کاظم شریعتمداری، توسط قضات ظالم جمهوری به اصطلاح اسلامی به چند سال حبس محکوم شده بود!!
آخوند دیگری نیز با او همدست بود که زندان ما با بودن آنان مضاعف شده و مانند دوزخی بود که خداوند فرموده: «تخاصم أهل النار» اینان به یکدیگر نیز فحش داده و حرفهای رکیک میزدند ولی همگی با اینجانب دشمن بودند، در حالی که هیچ یک از این آخوندها کتب مرا نخوانده بودند و نمیدانستند چه میگویم ویا چه عقیده ای دارم!! دیگر اینکه زندانیان جاسوس یکدیگر بودند و کسی جرئت نمیکرد یک سخن ساده بگوید.
چنان که گفتم جوانان زندانی میتوانستند غذاهای زندان را تناول کنند ولی من پیرمرد بیمار نمیتوانستم و لذا در کمال رنج و سختی بسر برده و در تمام مدت زندان بیمار بودم و به امراض متعدد از قبیل کمر درد و پادرد و حبس البول و جراحت پوست مبتلا شدم. یک بار چنان بیمار شدم که دیگر توان برخاستن نداشتم و در حال سکرات مرگ بودم، مرا بر تختی گذاشته و نزد طبیب بردند و سِرم به دستم وصل کردند، پس از شش ساعت حالم کمیبهتر شد و مرا به زندان عودت دادند و مقداری نان فتیر و دو خیار آوردند که نتوانستم بخورم. این بود شمه ای از وضع زندان، بلکه بدتر.
در این دوره از زندان و نیز در دوران قبل، بارها مرا به اعدام تهدید کردند. از جمله یک بار اسدالله لاجوردی مرا احضار کرد. هنگام ملاقات با او یک لحظه چنین به نظرم آمد که از چشمانش خون میچکد، وی به من گفت تو را باید کشت، و ما تو را میکشیم، جواب دادم هر چه زودتر بهتر، هم من راحت میشوم و هم تو و این آیه را برایش خواندم: «وَسَكَنتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ وَضَرَبْنَا لَكُمُ الْأَمْثَالَ»[۵۵] شما در مساکن ظالمین قبل ساکن شدید و برای شما روشن شد که با آنها چه کردیم با شما هم همان کار را میکنیم.[۵۶]
همچنین در این دوره فلاحیان و آخوند دیگری به نام علی رازینی به من گفتند تو را به جرم ارتداد اعدام میکنیم، معلوم بود این دو تن به قدری عوام اند که فرق دین و مذهب را نمیدانند، در جوابشان گفتم: زودتر مرا بکشید که از شر شما خلاص شوم. اما بدانید خداوند فرموده: «وَمَن يَرۡتَدِدۡ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ»[۵۷] نفرموده: «من يرتدد منكم عن مذهبه»!! فی المثل اگر کسی که شافعی بوده مالکی شد یا جعفری بود و زیدی شد او را مرتد نمیگویند.
باری، افرادی دراین سطح از فهم و دانش چنان سنگدلانه در زندان برمن سخت گرفتند که ثابت کردند گر چه به زبان خود را شیعه علی مرتضی ÷میخوانند ولی در واقع و عملاً شیعه راستین ابن ملجم اند. در چهار ماه یا سه ماه ونیم اول جز پنج دقیقه که از پشت شیشه پسرم محمد حسین را دیدم، هیچگونه ملاقاتی را اجازه ندادند. در همین ملاقات به پسرم گفتم: مسئولین زندان چیزی نمیفهمند، هر چه زودتر به قم نزد آقای منتظری برو و بگو دو نفر عالم به تهران بفرستد تا من با آنها بحث کنم، شاید آنها بفهمند که من کاری خلاف اسلام نکرده ام، ضمناً از پسر دیگرم خواستم از شیخ محیی الدین انواری بخواهد که به ملاقاتم بیاید، او در زمان طلبگی از شاگردانم بود و مرا کاملاً میشناخت. گر چه او به دیدارم آمد و اوضاع مرا مشاهده کرد ولی وضع اینجانب در زندان تغییری نکرد، نگارنده بیش از بیست سال در قم تدریس میکردم و تعدادی از آخوندها که پس از انقلاب مناصب مهمیرا اشغال کردند، زمانی که مدرس حوزه علمیه قم بودم نزد من تحصیل کرده و مرا میشناختند ولی چون میدانستم غالباً رفعت مقامشان با انصافشان کاملاً نسبت معکوس دارد، به سایرین پیغام ندادم از جمله شیخ محمدی گیلانی و شیخ لاهوتی و شیخ محمدرضا مهدوی کنی و شیخ عباس محفوظی و سید رضا برقعی و....
ناگفته نماند ایامیکه قرار بود نمایندگان آیت الله منتظری زندانها را مورد بازرسی قرار دهند، مسؤولین زندان برای فریب دادنشان مرا با چند تن دیگر به جای مناسبی منتقل کردند و پس از مراجعت نمایندگان، دوباره ما را به زندان قبلی بردند. در آنجا برخلاف زندان انفرادی که حتی قرآن هم به من نمیدادند، مطالعه کتاب ممکن بود.