سوانح ایام - زندگینامه علامه ابوالفضل ابن الرضا برقعی رحمه الله

فهرست کتاب

بدگویی روضه خوانان از مؤلف

بدگویی روضه خوانان از مؤلف

در آن ایام معمول شده بود هر کسی می‌خواست در منبر شیرین سخنی و مردم را مجذوب خود نماید از ولایت سخن می‌گفت و مردم را به ولایت دعوت می‌کرد و علیه ما سخنانی می‌گفت و ما را نفرین می‌کرد. اما آن گویندگان خود نمی‌دانستند که معنی ولایت و مقصود از آن چیست؟

یادم هست روزی برای انجام کاری به بازار آهنگران تهران رفتم، اما شخصی که با او کار داشتم نبود، فکر کردم کجا توقف کنم تا بیاید، دیدم در کوچه ای برای روضه خوانی بیرقی نصب کرده اند. مناسب دیدم که بروم آنجا بنشینم تا وقتی که مغازه دار مغازه اش را باز کند و آن شخص بیاید. چون وارد مجلس روضه خوانی شدم، دیدم آخوندی به نام عماد زاده بالای منبر از برقعی سخن می‌گوید که او منکر خدا و منکر رسول خدا صو منکر جدش امام شده و چنین و چنان است. و تقریبا نیم ساعت وقت منبر را به تهمت و بدگویی از برقعی مصروف داشت، من به اطرافم نگاه کردم مبادا کسی در این مجلس مرا بشناسد و مورد حمله و ضرب و شتم قرار گیرم و بسیار مواظب خود بودم، دیدم بحمدالله کسی ملتفت نشده، خوشحال شدم. چون آقا از منبر فرود آمد و خواست از مجلس خارج شود من هم برخاستم و به دنبالش روانه شدم، در کوچه به او رسیدم و "طیب الله أنفاسکم" گفتم، سپس عرض کردم آقا شما این برقعی را شخصا ملاقات کرده اید؟ گفت: خیر. گفتم از کتب و تألیفات او چیزی مطالعه کرده اید؟ گفت خیر، گفتم پس از کجا و به چه دلیل او را گمراه و منحرف دانسته اید؟ گفت از قول آیت الله میلانی می‌گویم، گفتم آقای میلانی در فروعات مذهبی باید فتوی بدهد، نه در حق اشخاص. اولا شخص خوب و بد را خدا می‌شناسد. و دیگر آنکه شما واعظ بی سوادی هستید خوب بود لا أقل کتابی از برقعی را می‌خواندید تا بهتر از حال او مطلع می‌شدید و گر نه شما نباید در شناخت اشخاص مقلد باشید، گفت آری من کتابی از او نخوانده ام. کتابی کوچک در باره "دعبل" شاعری که قصیده ای در مدح امام رضا÷انشا کرده و من آن اشعار را به شعر فارسی ترجمه کرده و نوشته بودم که چاپ شده و در جیب بغلم بود، درآوردم و گفتم من کتابی از برقعی همراه دارم، خوب است بدهم آن را مطالعه کنید و چند روز دیگر نظر خود را راجع به این کتاب و مؤلفش با تلفن به بنده بفرمایید. ایشان قبول کرد و کتاب را گرفت و شماره تلفن خود را مرحمت کرد و با هم خداحافظی کردیم.

پس از گذشت چند روز به ایشان تلفن کردم و عرض کردم شما کتاب "دعبل" را مطالعه فرمودید؟ گفت: آری، گفتم به نظر شما چه طور است؟ گفت خوب نوشته واقعا مرد مؤمن و ملا و ادیبی است. گفتم پس چرا از ایشان بدگویی نمودید؟ گفت من اشتباه کردم، گفتم پس شما مسؤولید و باید از ایشان عذر خواهی کنید؟ گفت درست است، گفتم پس بدانید آن سیدی که در کوچه شما را دید و به شما کتاب «دعبل» را هدیه داد، خود برقعی بود. گفت پس مرا حلال کنید. گفتم من حلال نمی‌کنم؛ زیرا شما در منبر بدگویی کرده اید و باید بروید و به مستمعین خود بگویید من اشتباه کردم تا من شما را حلال کنم.

شیخ دیگری به نام احمد کافی روضه خوانی خوش صوت بود، عوام فریفته‌ی منبر او بودند، روزی نواری از منبر او نزد من آوردند که وی در بالای منبر در مهدیه‌ی خود در حضور مستمعین خود می‌گفت "خدایا به حق امام حسین ریشه‌ی این برقعی را بکن" و تمام یکصدا آمین گفتند. اتفاقا دعای او در حق خودش مستجاب شد و در راه مشهد تصادف کرد و از دنیا رفت.

روزی در خیابان جمالزاده عبور می‌کردم سیدی بلند بالا با لباس روحانی به من برخورد و سلام کرد و صحبت از برقعی شد، گفت شما نمی‌دانید و ایشان را نمی‌شناسید، ایشان ماهی هشتاد هزار تومان از دولت سعودی پول می‌گیرد و شانزده هزار تومان نیز شاگردان او می‌گیرند، گفتم شما برای این فرمایش آیا مدرکی دارید؟ آن روحانی که مرا نشناخته بـود، گفت: بلی، فیش آن نزد خود من موجود است!!!