سوانح ایام - زندگینامه علامه ابوالفضل ابن الرضا برقعی رحمه الله

فهرست کتاب

علل تنفر مردم از روحانیت

علل تنفر مردم از روحانیت

در آن زمان بسیاری از روحانیان، فاسد الأخلاق و فاسد العقیده و فاسد الأعمال بودند و مردم را از خود متنفر کرده بودند. و دو نفرشان در یک قریه با هم نمی‌ساختند و غالبا بر سر یک سفره آبروی یکدیگر را می‌ریختند. حکایت طنز آمیزی هست که تا حدودی وضع افراد عمامه به سر را در همان ایام که خلع لباس می‌شدند نشان می‌دهد.

می‌گویند: دو نفر آخوند می‌روند قریه ای برای تبلیغ دین، و به منزل کدخدا وارد می‌شوند، کدخدا هر دو را اکرام می‌کند، چون یکی از ایشان برای وضو از اتاق خارج می‌شود، کدخدا از دیگری می‌پرسد این رفیق شما علمش چطور است؟ او می‌گوید: به قدر خر نمی‌فهمد، این جمله را می‌گوید برای اینکه رفیق او مطرود شود و خودش همکاری نداشته باشد، کدخدا صبر می‌کند تا رفیق او وارد اتاق شود و آخوند دیگر برای وضو خارج می‌شود، کدخدا از این می‌پرسد رفیق شما علمش چه قدر است؟ می‌گوید به قدر خر نمی‌فهمد. کدخدا ظهر که می‌شود برای این دو نفر مهمان قدری کاه و قدری جو در میان ظرفی حاضر می‌کند، ایشان عصبانی می‌شوند که کاه و جو برای چه؟ کدخدا می‌گوید من که شما را نمی‌شناختم از خودتان پرسیدم، شما یکدیگر را خر معرفی کردید، منهم خوراک خر را برای شما آوردم!!

از دیگر اموری که موجب بدبینی مردم به روحانیین شده بود، اعمال ناشایست برخی از قضات بود، چون در آن زمان در ایران دادگستری نبود و کار اسناد و مرافعات با حاکمان شرع بود، هر روحانی سعی می‌کرد که متصدی امور اسناد و مرافعات باشد، و گاهی بر اثر بی نظمی‌و بی عدالتی کار به جایی می‌رسید که فلان خان می‌توانست با رشوه املاک صد نفر را ضبط کند و با گرفتن سندی از شیخ الإسلام و یا عده ای از روحانیان، املاک دیگران را در تحت تصرف خود در آورد و یا یک زن شوهر دار را گاهی با قباله ای شوهر دهند!! از جمله چنانکه شیخ جواد شریعتمدار از ائمه‌ی جماعت تهران که در مسجد حاج رجبعلی در محله‌ی درخوانگاه امامت می‌کرد، برایم نقل کرده است: در زنجان[۱۴]یکی از خوانین عاشق همسر یکی از خوانین دیگر شده بود، چون شوهر آن زن مسافرت کرد، آن خان که عاشق زن او بود نزد شیخ الإسلام می‌رود و چند شاهد می‌برد که خان مسافر در مسافرت فوت شده و با دادن رشوه زن او را برای خود عقد می‌کند و علنی با طبل و دهل زن او را به خانه‌ی خود می‌برد، چون شوهر او از سفر بر می‌گردد و از قضایا مطلع می‌شود، نزد شیخ الإسلام می‌رود که حضرت آقا من زنده هستم چگونه شما زنم را شوهر داده ای؟! شیخ الإسلام می‌گوید: اشخاص محل و مورد وثوق شهادت به فوت تو داده اند، برو بیرون، و دستور می‌دهد او را از محضر شیخ الإسلام بیرون کنند!

باری، چون دفاتر رسمی‌نبود، قضایای اسناد و مرافعات دچار هرج و مرج بود، هنگامی‌که پهلوی مسلط شد و دادگستری و اداره‌ی ثبت اسناد و املاک و اداره ثبت احوال را برقرار کرد، مردم نفس راحتی کشیده و تا اندازه ای خرسند بودند، اگر چه بعدا اوضاع دادگستری و ثبت نیز فاسد و خراب گردید. غرض این است که همان طورکه در امور قضاوت و سایر امور شرعی هرج و مرج بود امور تبلیغ و منبر نیز چنین بود، هر بی سوادی می‌توانست چهار شعر شرک آمیز خوش قافیه را از حفظ کند و خود را مروج دین بنامد، اصلا مطالب دینی مخلوط به غلو و خرافات گردید، و حق و باطل به سهولت معلوم نبود.

از موضوع اصلی دور نشویم، بالاخره ما در جواد آباد دیدیم با وجود چنین آخوندی نمی‌توانیم بمانیم. از آنجا حرکت کردیم به طرف جعفر آباد تا به آنجا رسیدیم، رفتیم درب منزل خان آنجا، دیدم کسی آمد و می‌گوید ما اینجا در ماه رمضان مجلس دینی نداریم و مسجد مان خراب شده و سقف ندارد. دیدم ماندن آنجا با چنین وضعی مقدور نیست، حرکت کردم به طرف قریه‌ی دیگر به نام دمز آباد، و پس از نزدیک شدن به آن قریه دیدم شخصی که ظاهرا خوش لباس است قدم می‌زند، چون مرا دید گفت: سید برای چه اینجا آمده ای؟ گفتم: برای ترویج امور دین، گفت مردم اینجا یک مشت مردم بی دین وافوری نادان ربا خورند و با دین سر و کاری ندارند، شما اگر اینجا بمانی آدم نخواهند شد، و ماه رمضان خبری نیست. به او گفتم اینجا آخوندی دارد گفت آری یک شیخ مکتب دار، منزل او را نشانی داد، رفتم به منزل آن آخوند، دیدم منقل وافور گذاشته، پس از سلام و علیک گفت: اینجا ماه رمضانی نیست، شما زحمت بی خود کشیده اید، من از نزد آن شیخ مأیوسانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم همانجا بمانم و روزه بگیرم و نگذارم روزه‌ی من از بین برود، و به مسجد باز گشتم، باز همان شخصی را که هنگام ورود به قریه دیده بودم و به من گفته بود که مردم اینجا دین ندارند و آدم نخواهند شد، دیدم، معلوم شد خان و مالک آن آبادی است، این دفعه به من گفت: سیدنا، شیخ ما را دیدی، او حسود است، گفتم: باشد، بعد گفت اگر اینجا بمانی نه منزل پیدا می‌شود نه پول، گفتم من خواهم ماند، فقط چون اول ظهر است آیا شما می‌توانی به یک نفر بگویی اذانی بگوید؟ گفت: چرا، و مردی را به نام مشهدی شعبان صدا زد و گفت اذان بگو، او نیز اذان گفت، و نویسنده با او دو نفری در مسجد نماز را به جماعت خواندیم، و اما مسجد آنجا فرش نداشت جز یک تکه حصیر پاره پاره، و درهای آن ترک خورده بود، پس از نماز به مشهدی شعبان گفتم: می‌توانی یک اتاق برای من فراهم کنی که این ماه رمضان را بگذرانم و روزه بگیرم، او رفت و رعیتی را پیدا کرد که مرد فقیری بود، بنا شد اتاق خود را پرده بزند، و یک طرف اتاق را محل سکنای من قرار دهد، و طرف دیگر را خود و عیالش باشد و هر چه افطار و سحر داشت باهم بخوریم و هر شبی سه قران از من بگیرد. نویسنده قبول کردم و همانجا ماندم ولی شب و روز مشغول دعوت مردم و ارشاد آنان شدم، گاهی در مسجد با پنج نفر، و گاهی در کوچه و گاهی در حمام و گاهی در دکان، اصول و فروع دین را از مردم می‌پرسیدم و خود جواب می‌دادم، کار به جایی رسید که اگر یک دهاتی از دور مرا می‌دید راه خود را عوض می‌کرد که با من مواجه نشود و از مسایل دینی گفت و گو نشود!

حال ما چنین بود تا شب نوزدهم که بنا شد در مسجد احیاء بگیریم، باز همان شب نیز مسجد خلوت بود و بیش از پنج یا شش نفر کسی نیامد تا آنکه شب بیست و یکم که شب قتل حضرت امیرالمؤمنین علی ÷بود نزدیک شد، و آن خان که روز اول مرا دیده بود، استاد حمامی‌را برای دعوت فرستاد که شب بیست و یکم در منزل خان که نامش غلامرضا خان بود دعوت عمومی‌است برای آنکه موقوفه ای دارد و هر کلاه به سری را که در این قریه است برای افطار و سحر دعوت می‌کند، و افطار و سحری می‌دهد و شما هم باید تشریف بیاورید. من گفتم به خان بگو بنا شده من در این قریه بمانم، و نه منزل کسی بروم و نه از کسی پول بخواهم، منزل همین رعیتی که در آن ساکنم برایم کافی است.

حمامی‌ رفت، شب بیست و یکم رسید، فرزند خان آمد که خان شما را دعوت کرده برای افطار و سحری، من همان جواب را که به حمامی‌داده بودم به او دادم، او رفت، و خود خان آمد برای دعوت، و گفت: ما اول ماه سخنی گفتیم به شما برخورده، شما بیایید منزل ما و غذا نخورید و فقط مقداری موعظه کنید و روضه بخوانید، من قبول کردم به شرطی که در آنجا غذا نخورم و پس از وقت افطار بروم.

چون به منـزل خان رفتـم دیـدم صدها تن اتاق‌ها و ایوان ها را پر کرده اند. چون وارد شدم رفتم به طرف اتاق بزرگترها و همه برخاستند و احترام کردند. چون نشستم اظهار کردند غذا بیاوریم؟ گفتم خیر. سپس تقاضا کردند منبر بروم، من نیز رفتم و در ضمن سخن گفتم که حضرت علی ÷و یا حضرت حسین ÷در عالم دیگر در کمال سعادتند و احتیاج به گریه و زاری شما ندارند. شما باید به حال خودتان گریه کنید که نه دنیا دارید و نه آخرت، اما دنیا که هفت خانه به یک دیگ محتاجید و منازل شما نه فرش دارد و نه آب و نه چیز دیگر و از امور دین هم که به کلی بی خبرید، همه با ریش تراشیده، به جز قمار و عرق و وافور چیزی یاد نگرفته اید. و اکثر بی سوادید! به هر حال طوری صحبت کردم که مردم به حال خود گریستند.

چون از منبر پایین آمدم، یکی از بزرگان مجلس در آن اتاق گفت: ریش تراشی را کجای قرآن حرام کرده (چون من در ضمن سخنرانی گفته بودم همه ریش تراشیده اید، او را خوش نیامده بود.) در جواب او گفتم قرآن بیاورید تا من به شما نشان بدهم. رفتند قرآن آوردند، من آیه ۲۶ سوره اعراف را که فرموده: ﴿يَابَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاساً يُوَارِي سَوْءَاتِكُمْ وَرِيشاً وَلِبَاسُ التَّقْوَى‏ ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آيَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَبرای آنان خواندم. چون در این آیه لفظ ریش را (که به معنای "پَر" است) شنیدند، قانع شدند و من نیز از معنای کلمه چیزی نگفتم، اما حقیقت آن است که آیه ای در باره ریش تراشی در قرآن نیست، به هر حال به همان لفظ ریش قانع شدند، و گفتند آیا اگر ما توبه کنیم توبه مان قبول است؟ عرض کردم بلی. پس یکایک ساکنین آن اتاق آمدند و من به ایشان کلمه توبه یعنی "استغفر الله ربی" را یاد دادم، تا نوبت رسید به صاحب خانه یعنی غلامرضا خان و او آمد توبه کند، آهسته در گوش او گفتم حال که می‌خواهی توبه کنی آیا آدم شده ای یا خیر؟ گفت: آری به جدت قسم آدم شدم، دیگر آبروی ما را مریز، گفتم نشانه راستی توبه تو این است که از فردا شب خودت با این مردم رعیت بیایی مسجد. گفت: باشد و قول داد که از فردا شب به مسجد بیاید.

فردا شب مسجد را فرش کردند و بخاری گذاشتند و سماور آوردند و جمعیت حاضر شد و ما نیز در تبلیغ امور دین کوتاهی نکردیم تا شب بیست و سوم ماه شد، در آن شب در مسجد مردم قریه جمع بودند، خان آمد نزد من و آهسته گفت: اجازه می‌دهید برای شما پولی جمع شود، چون رسم است در شب قدر[۱۵]برای ملا پول جمع کنند. من به حال تندی گفتم: خیر، من برای پول نیامده ام و کیسه ای برای شما ندوخته ام. او رفت جای خودش نشست. و شب ها مرتب مسایل دینی در مسجد مطرح بود تا شب عید، باز خان آمد و گفت یک ماه زحمت کشیده اید اجازه می‌فرمایید برای شما پولی فراهم شود؟ من باز با تندی گفتم خیر بروید سر جایتان بنشینید. این بی اعتنایی و تندی من در نظر رعایا بسیار با اهمیت تلقی شد. حال من چرا این کار را کردم برای آنکه روز اول ماه خان می‌گفت اینجا نه پول پیدا می‌شود نـه منزل، من خواستم بفهمانم که دین یـاد گرفتن مربوط به گرفتـن و یا دادن پول نیست.

به هر حال روز عید فطر شد نماز عید را به جماعت خواندم، و پس از موعظه اسب آوردند که سوار شوم تا خود را به خط آهن برسانم چون سوار شدم مردم فهمیدند که من ملای پولکی نیستم و نبودم، آنوقت بنا کردند گریه و زاری که ای آقا ما شما را نشناختیم، من در مقابل گفتم آقایان من هم مانند شما، بنده ای هیچ کاره و محتاجم، بروید با خـدا آشنـا گـردید و امر او را اطاعت کنید و دستورهای دین خود را یاد بگیرید.

در این سفر، چیزی از مال دنیا عائد ما نشد و با جیبی سبکتر از قبل به قم باز گشتم. و اکثر مسافرت های من در ماه محرم و ماه مبارک از این قبیل بود که یا چیزی عاید نمی‌شد و یا کمتر عاید می‌شد. زیرا من مردی دنیا طلب و حقه باز نبودم.

[۱۴] - زنجان: شهري در سيصد مايلي شمال غرب تهران. [۱۵] - در نزد شيعه مشهور است که شب بيست و سوم ماه رمضان شب قدر مي‌باشد.