نامه های بی جواب مؤلف به آقای خمینی
چنان که قبلا گفتم این جانب با چند تن از برادران ایمانی با وقت قبلی برای ملاقات با امام به قم رفتیم ولی دکانداران مذهبی مانع دیدار ما با وی شدند. از اینرو هنگام بازگشت به تهران با برادر داماد امام یعنی آقای اشراقی تماس گرفتم و از او خواستم نامه مرا به دست امام برساند، ایشان نیز پذیرفت. نامه ای نوشتم و به پسرم محمد حسین دادم و او به همراه آقای احمد متبحری نامه ام را به آقای اشراقی تسلیم کرد تا به امام برساند. ولی جوابی نیامد. با اینکه آقای خمینی میداند که: ردُّ المُکاتَبةِ کرَدِّ السَّلام!
نامۀ دیگری به استاد فاضل جناب احمد مفتی زاده[۳۸]که از علمای کردستان است و برای ملاقات با امام به قم میرفت سپردم تا به دست او برساند. ایشان نیز پذیرفت ولی متأسفانه باز هم جوابی به من نرسید!
چندین نامۀ دیگر نیز از طریق چند تن از برادران معتمد دیگر برای امام فرستادم که آنها نیز چون نامه های قبلی بی جواب ماند!!
بار دیگر به واسطه دخترم نامه ای برای آقای خمینی فرستادم؛ زیرا دخترم فاطمه همسر شیخ محمد امیدی قبل از انقلاب در پامنار تهران سالها با خانم ثقفی مادر زن آقای خمینی همسایه و میان ایشان روابط بسیار گرم و کاملا صمیمانه ای برقرار بود و چون در آن زمان تلفن نداشتند از تلفن دخترم استفاده کرده و خانم ثقفی و دخترم دائما به منزل یکدیگر رفت و آمد میکردند و غالبا با هم محشور بودند. خانم ثقفی به فرزندانم علاقه بسیار داشت و دخترانش نیز با دخترم دوستی و صمیمیت داشتند، و هرگاه که سید احمد خمینی در تهران بود برای استفاده از تلفن به منزل دخترم میآمد. آقای ثقفی یعنی پدر زن آقای خمینی نیز با خود اینجانب بسیار صمیمیت داشت و زمانی که مبتلا به خرافات بودم در جلساتی که تشکیل میداد و احیانا از من نیز دعوت مینمود گاهی شرکت میکردم. با توجه به این سوابق نامه ای نوشتم و به دخترم دادم تا از طریق زوجه آقای خمینی به دست ایشان برساند. دخترم به قم سفر کرد و به منزل آقای خمینی رفت و گفت حامل نامه ای برای ایشان است. در آن موقع آقای خمینی در حمام بود. همسر امام اصرار کرد که دخترم برای ناهار میهمانشان شود ولی دخترم چون بیمار بود، عذر خواست، وقتی آقای خمینی از حمام بیرون آمد، همسرش به دخترم گفت: برو خودت نامه را به آقا بده، دخترم نامه را داد و گفت این نامه را آقای برقعی برای شما فرستاده، خمینی پرسید: کدام برقعی؟ دخترم جواب داد: سید ابوالفضل برقعی. با شنیدن نامم آقای خمینی به دخترم احترام بسیار کرد و نامه را گرفت و با خود برد و دخترم برای خداحافظی به اندرون نزد خانواده وی برگشت. زوجه ایشان به دخترم گفت ما جواب نامه را از آقا میگیریم و برایتان به تهران میآوریم. پس از مدتی خانم ثقفی به تهران آمد و میهمان دخترم شد ولی پاسخی همراهش نبود، فقط گفت: آقا در جواب نامه پدرتان گفتند آقای برقعی خودشان مجتهد و صاحب نظرند، ولی ایشان مردم دار نیستند.
بدین ترتیب وی از دادن جواب به مطالب نامه هایم طفره رفت و از ترس عوام جرئت نکرد مرا به حضور بپذیرد!!
آقای خمینی غرق در فلسفه یونانی و عرفان بوده و از حقایق قرآنی چندان مطلع نیست و قرآن را نیز متأسفانه با عینک کدر فلسفه و عرفان میبیند. حتی کتاب خدا؛ قرآن را قابل فهم نمیداند، گویی نخوانده که قرآن «موعظة للناس و بيان للناس» است!! و به قدری به خرافات آلوده است که خوب به یاد دارم زمانی که در مدرسه فیضیه به تدریس اشتغال داشت، شنیدم که به شاگردانش میگفت که اگر امام ÷پف کند ستارگان خاموش میشوند! و معتقد بود جمیع ذرات عالم در برابر امام ÷خاضع اند؟.. _ نعوذ بالله من مضلات الفتن _ کتاب کشف اسرار که حاکی از عقاید اوست آلوده به این خرافات است، انس وی با قرآن در حدی است که در یکی از سخنرانی هایش که از رادیو و تلویزیون پخش شد، گفت: در قرآن سوره منافقون داریم ولی سوره کافرون نداریم و به یاد نداشت که سوره صد و نهم قرآن، سوره شریفه کافرون است!!
علاوه بر این یکی از خصوصیات آقای خمینی، ترس شدید از عوام است و حتی فرزندش احمد را نیز همینگونه تربیت کرده، خبر دارم که پسرش از بیم عوام به عنوان خیرخواهی، نزد آیت الله منتظری از اینکه ایشان اجازه میدهد آیت الله نعمت الله صالحی نجف آبادی در حسینیه ایشان تدریس کند، ابراز نگرانی میکرد و این کار را به نفع ایشان نمیدانست!! علت نگرانی او فقط این بود که آقای صالحی اهل تحقیق و کمتر از دیگران به خرافات مبتلاست و نتیجه در میان عوام از نفوذ و احترام کمتری برخوردار است!
خود آقای خمینی نیز با اینکه با شجاعت تمام به شاه و امریکا و عراق و .... تشر میزند، اما به هیچ وجه جرئت ندارد سخنی برخلاف سلیقه عوام الناس بگوید و حتی در بدعتهای واضح البطلان از قبیل قمه زنی و علم گردانی و..... ابدا اظهار نظر صریح نمیکند!
[۳۸]- شيخ أحمد مفتي زاده کردستاني، در سال ۱۳۵۲هـ / ۱۹۳۳م، در ايران متولد شد. او مؤسس (مکتب قرآن) است که به خاطر تربيت جوانان آن را تأسيس نموده بود. حکومت شاه ميخواست او را ترور نمايد اما موفق نشد. مفتي زاده مردم را به نام اسلام ناب محمدي براي تأييد حکومت خميني متحد ساخت. اما بعد از انقلاب، خميني ناجوانمردانه او را به زندان انداخت و سخت ترين شکنجه ها را در زندان به او وارد ساختند که بر اثرآنها در ۲/ ۹/ ۱۹۹۳م شهيد شد.