دستگیری و تبعید مؤلف با آیت الله کاشانی
به هر حال نظامیان از دیوارها پایین آمدند و معلوم شد میخواهند آیت الله کاشانی را حرکت دهند. نویسنده هم همراه ایشان و مأمورین حرکت کردم، در بین راه آقای کاشانی به من فرمودند: شما بر گردید؛ زیرا دولت با شما کاری ندارد و فقط هدف دولت برگرداندن کاشانی است، من عرض کردم برگشت من برخلاف ارادت و بر خلاف رفاقت است و من هرگز بر نمیگردم.
رسیدیم به خیابان، دو ماشین نظامیبود، آقای کاشانی و مرا در ماشین جلو با خود سرهنگ سوار کردند و باقی در ماشین بزرگ در پشت سر ما سوار شدند. حرکت کردیم، چون به دروازه شهر رسیدیم، من دقت کردم که ببینم آیا از دروازه ای که دیشب وارد شدیم ما را خارج میکنند و یا از دروازهی دیگر. از بناها فهمیدم همان دروازه دیشب است و حدس زدم که ما را به تهران برمیگردانند، به آقای کاشانی عرض کردم: ما را به تهران برمیگردانند. فرمودند از کجا میگویی؟ گفتم من از دروازه که خارج شدیم فهمیدم. مقداری که از شهر دور شدیم سپیده صبح دمید و هوا روشن گردید. نویسنده به سرهنگ گفتم: آقا جان ما که با نعلین نمیتوانیم فرار کنیم، هر کجا به آب رسیدیم ما را پیاده کن نماز بخوانیم، و پس از نماز سوار شویم، قبول کرد. رسیدیم سر راه به جوی آبی، پیاده شدیم با آقای کاشانی نماز خواندیم و مجددا سوار شدیم، ولی سرهنگ و نظامیان نماز نخواندند. من به سرهنگ گفتم: قشون ابن زیاد که راه بر امام حسین ÷گرفتند از شما بهتر بودند. گفت برای چه؟ گفتم برای آنکه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسین ÷اقتدا نمودند، ولی شما که مدعی حفظ اسلام و مملکت اسلامیهستید از دین بی خبرید و نماز هم که نمیخوانید، آقای سرهنگ بدش آمد، آقای کاشانی گفتند او را رها کن، در این وقت دیدم ماشین ها از جاده منحرف شده و به طرف تپه های کنار جاده میروند، کمیوحشت ما را گرفت، این مأمورین ما را به کحا میبرند، شاید میخواهند ما را به قتل برسانند و در میان این تپه ها مدفون سازند، هر چه از سرهنگ پرسیدم کجا میروید؟ جواب نمیداد تا مدتی همینطور ما را از این دره به آن دره میبردند، و ما تسلیم مقدرات إلهی بودیم.
تا اینکه از دور درختانی پیدا شد و قریه ای که بعدا فهمیدیم فریومد و از قرای جوین و هفت فرسخی سبزوار است. ما را نزدیک قریه در باغی که در وسط آن عمارتی قرار داشت جای دادند. چون وارد اتاق شدیم، دیدیم اطراف اتاق به در و دیوارها عکس های آیت الله کاشانی چسبیده، تعجب کردم. صاحب منزل جلو آمد در حال تعجب و از من پرسید این آقا آیت الله کاشانی هستند؟ گفتم: آری خودشان هستند. فوری دست آقا را بوسید و گفت: آقا شما کجا اینجا کجا، عجب فیضی نصیب ما شده است و رفت برای ما کره و پنیر و تخم مرغ و نان لواش و غیره با چایی حاضر کرد و خیلی اظهار خوشحالی نمود. ولی سرهنگ مراقب بود از بیرون که حادثه ای بر ضرر او رخ ندهد. پس از ساعتی که صاحب خانه خود را معرفی کرده بود به من گفت اگر اجازه دهید ما صد نفر تفنگدار داریم و میتوانیم این نظامیان را غافلگیر کنیم و آقا را برسانیم به مشهد! من جواب دادم من نظری ندارم و فکرم جمع نیست، از آقا جویا شوم و به شما جواب دهم، سپس از آقا پرسیدم صاحب منزل را میشناسید و آیا مورد اطمینان است؟ فرمود: بلی میشناسم، گفتم چنین پیشنهادی کرده است. آیا راست میگوید و از عهده بر میآید؟ فرمود: بلی، گفتم بنا بر این چه جوابی به او بدهم؟ فرمودند: صبر کن، به او بگو ساعتی باید فکر کنند تا جواب دهند، باز دو ساعت دیگر آمد و جواب خواست، گفتم فرمودند صلاح نیست، ما به حالت مظلومیت باشیم بهتر است.
نویسنده از توقف در فریومد فهمیدم که مأمورین ترسیده اند که ما را روز از راه شاهرود ببرند، خواستند شبانه ما را حرکت دهند و از راه فیروز کوه وارد تهران کنند، به هر حال چون روز به آخر رسید ما را حرکت دادند و صاحب منزل نیز با ماشین خود با مقداری زاد و توشه برای بین راه، به دنبال ما حرکت کرد.
ما را آوردند بیرون تهران در میان کاروانسرایی مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حرکت دادند و به قزوین بردند و در بهجت آباد که یک ده کوچک خالی از سکنه بود در میان خانه ای جای دادند و اطراف آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند. در اثر پشه مالاریا در آنجا بیمار شدم و کم کم بواسطه نبودن دارو و پرستار، بیماری من سخت شد به طوری که به حالت بیهوشی افتادم. و مرحوم کاشانی داروهای گیاهی میجوشانید و به حلق من میریخت، تقریبا تا سه ماه آنجا بودیم و روزهایی که حالی داشتم با ایشان بحث علمیو در مسایل فقهی گفتگو میکردیم، ولی چون بیماریم شدت گرفت کار بر آقای کاشانی سخت شد، ناچار نامه ای به قوام نوشتم که شما با آقای کاشانی طرفید و من که مریضم تکلیفم چیست؟. چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا برای معالجه به تهران ببرند، در تهران تحت معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد، مجددا مرا به همان بهجت آباد باز گرداندند. حال سه ماه است که همسر و اطفالم در قم بدون سرپرست میباشند، نه مواجبی از دولت دارم و نه پولی از جای دیگر که برای ایشان بفرستم و در این سه ماه به خانواده ام بسیار سخت گذشته بود و حتی علمای قم که خود را پرچمدار هدایت و پاکی و عدالت میدانستند با اینکه مطلع بودند چه بر سرم آمده، احوالی از من یا از خانواده ام نپرسیدند، تا اینکه دولت آیت الله کاشانی را تحت نظر به شهر قزوین تبعید کرد و مرا آزاد نمود.
طولی نکشید که آیت الله کاشانی را به بهانهی اینکه در دانشگاه به شاه سوء قصد شده به صورت وحشیانه ای دستگیر کردند، یعنی عده ای ساواکی و دزدان درباری به خانه اش هجوم کرده و او را با توهین و آزار گرفتند و به لبنان تبعید کرده و در آنجا تحت نظر قرار دادند.