یورش به خانه مؤلف
بدین ترتیب پس از بیست و هفت سال امام راتب بودن، مسجد را غصب کردند و من خانه نشین شدم ولی این دزدان دین و مدافعان بدعت و خرافات دست برنداشتند تا اینکه پس از حدود دو ماه به خانه هجوم کرده و در خانه را از جا کندند و از داخل مسجد آمدند و در زیر زمین را شکستند و وارد خانه شدند به طوری که عیالم شدیدا ترسید و بیمار شد و پس از چند ماهی دار فانی را ودا کرد رحمة الله عليها. و همچنین اذیت و آزارهای دیگری نسبت به ما انجام دادند. در این ایام بر اثر بدگویی معممین، عوام نیز با من بسیار بد رفتاری میکردند. قصاب به من گوشت و نانوا نان نمیفروخت. نیمه های شب در میزدند و مزاحم خواب و آسایش اهل خانه شده و میگفتند برای مباحثه با تو آمده ایم!! و گاهی به بهانه سؤال کردن وارد خانه شده و برخی از دست نوشته های مرا سرقت میکردند و.... تا اینکه ما را مجبور به تخلیه خانه محقر وقفی کردند. اما هنگامیکه درهای خانه را شکسته بودند، برای احقاق حق به کلانتری رفته و شکایت کردم که در میان خانه هر کسی در أمن است حتی یهود و نصاری و سایر کفار در خانه های خود در أمانند، ولی اینها آمده اند درهای خانه را کنده و میان خانه ریخته اند، این چه دولتی است؟ رئیس کلانتری به ظاهر مأمور فرستاد و او گزارش داد که آری درهای خانه را کنده اند، از آن سو سی نفر از مقدس نمایان مدعی اعتقاد به ولایت رفتند کلانتری شهادت دادند که این خانه اصلا در نداشته!! و چون رشوه داده بودند، شهادت احمقانه آنان پذیرفته شد. سرانجام وقتی ما را از خانه و لانه وقفی که به آن قناعت کرده بودیم مجبور به تخلیه کردند، ناچار اثاث خود را به خانه خویشان خود بردیم و سپس در خیابان جمالزاده طبقه سوم منزلی را اجاره کردم که مقابل کلیسای مسیحیان قرار داشت، و من از پنجره منزل میدیدم که آن سوی خیابان آزادانه تثلیت را تبلیغ و ترویج میکنند، أما من حق ندارم در میان مسلمانان از توحید قرآنی سخن بگویم!!
دولت شاه نیز از این ماجرا ناراضی نبود زیرا میل نداشت مسجدی در تهران باشد که موجب بیداری ملت و آشنا شدن ایشان به حقایق اسلامیگردد. و دولت خود مردم را به خرافات مذهبی مشغول میداشت و شاه در سخنرانی هایش خرافات را ترویج میکرد و میگفت حضرت عباس کمر مرا بسته و امام زمان مرا ملاقات کرده و از این قبیل سخنان.
به هر حال در خیابان جمالزاده به ناگزیر سکنی نمودم، ولی در آنجا نیز از دست عوام که هر روز به تحریک آخوندها و مداحان به در منزل آمده و فحاشی میکردند در امان نبودم. متأسفانه مردم فوج فوج از پیر و جوان و دختر و پسر آزادانه به کلیسا رفت و آمد میکردند و کسی کاری به کارشان نداشت، ولی اگر کسی به منزل ما میآمد با خطر خرافیون مواجه بود، ما آزاد نبودیم ولی یهود و نصاری آزاد بودند، کتب ما ممنوع بود و کتب یهود و نصاری و برخی از کمونیستها آزاد بود. کتب خرافی شعرا و صوفیان و شیخیان آزاد، ولی کتب ما مشمول سانسور بود. حتی تفسیری به نام تابشی از قرآن نوشتم که پس از چاپ به دستور دولت توقیف گردید، با اینکه برای چاپ آن پنجاه هزار تومان مقروض شده بودم، میخواستند تمام اوراق چاپ شده را به اداره مقوا سازی ببرند و به دستور ملاهای مدافع خرافات به مقوا تبدیل کنند، ناچار چندین نفر را واسطه کردیم که در توقیف بماند و مقوا نشود.
به هر حال ما مسجد و منزل را رها کردیم و عیالم پس از سالها تحمل بد رفتاری مردم و شنیدن فحش و ناسزا، از دنیا رفت، رحمۀ الله و برکاته علیها. و دوستان ما نیز متفرق شدند و حتی فامیل ما هم از ما دوری جستند و حتی دامادهایم متأسفانه برای حفظ موقعیت خویش از من کناره گرفتند، به خصوص یکی از ایشان یعنی مرتضی صابرطوسی شیخی است اهل مشهد، متعصب و خرافی که در عقاید استقلال فکری و قدرت استدلال نداشته و در اعتقادات و اصول دین مقلد دیگران و اکنون از مخالفین من است، گر چه پیش از استبصار اینجانب، به من ارادت داشت ولی بعدا نامه ای علیه ما انتشار داد، بدین ترتیب من ماندم با خدای عزوجل و کار خود را به او واگذار کردم. در همین ایام چندین مرتبه مرا به ساواک و شهربانی بردند و تحقیقاتی کردند و من طوری سخن گفتم که بهانه ای به دستشان ندهم.