مؤلف در زندان شهربانی
بالاخره خـود را مهیـا کردم و به شهـربانی رفتم، تا وارد شهـربانی شدم دیدم دو ماشین نظامی از تهران آمده و منتظر است و همان هنگامِ ورود مرا دستگیر کردند و در یک ماشین کوچک نشانده و به طرف تهران حرکت کردند. اتفاقا آقای واحدی را که جوانی ۱۹ ساله و از فداییان اسلام بود، نیز آوردند و سوار کردند، همراه با تاجری که او نیز از دوستان آیت الله کاشانی بود، دولت خیال کرد با دستگیری ما مملکت هند را فتح نموده است؛ زیرا در تهران چون وارد شهربانی شدم دیدم تمام مأمورین شهربانی از سرهنگ و سرتیپ همه از اتاقها بیرون آمده و در سالن منتظر دیدن ما بودند. من در آن وقت حدود چهل سال داشتم، و واحدی هم تقریبا همسن فرزند من بود که هر کس او را میدید حدس میزد که فرزند من است.
به هر حال چون وارد سالن شهربانی تهران شدیم، تمام افراد مأمورین صف کشیده و سلام میکردند و ما هم جواب میدادیم. مرا راهنمایی کردند به اتاق بزرگی که بعدا فهمیدم اتاق استنطاق است. چون نشستم گفتند حضرت آقا اجازه میدهید، سؤالی داریم؟ گفتم: بفرمایید، گفتند شما در قم که درس میگویید چه اشخاصی به درس شما میآیند ممکن است نام آنان را بگویید؟ گفتم درس ما کلاسی ندارد که نام نویسی کنند و معلوم شود آنان که به درس ما میآیند نامشان چیست، بلکه مانند مسجد است، حوزهی درسی است که هر کس بخواهد آزاد است وارد شود و استفاده کند. گفتند: در نماز شما چه کسانی حاضر میشوند؟ من گفتم امام جماعت خوب کسی است که متوجه نماز و توجهش به خدا باشد نه به مأمومین، من چه میدانم چه کسانی به نماز جماعتم میآیند. معلوم شد دولت از ما وحشت دارد و میخواهد بداند چه کسانی با من رفت و آمد دارند و یا به درس من حاضر میشوند. بعد گفتند شما در تهران که تشریف میآورید به خانه چه کسی وارد میشوید؟ گفتم هر کس مرا دعوت کند به منزل او وارد میشوم. گفتند اگر کسی دعوت نکرد کجا وارد میشوید؟ گفتم: به مدرسه، گفتند کدام مدرسه؟ گفتم هر کدام که درش باز باشد. گفتند اگر ما امشب شما را رها کنیم کجا میروید؟ گفتم اگر دعوت کنید به منزل شما! در اینجا دیدم یکی از آنان با دیگری نجوا کرد که از این بابا نمیتوان چیزی بدست آورد. پس از آن نوشته ای آوردند که آن را امضا کنم، پرسیدم چیست؟ گفتند نامه توقیف شماست. گفتم هیچ احمقی توقیف خود را امضا نمیکند، گفتند بنویسید اعتراض دارم. من نیز نوشتم.
پس از آن مغرب نزدیک بود و ما را بردند در کنار شهربانی در محلی بازداشت کردند، نزدیک مغرب، آقای واحدی اذان گفت، ما نماز جماعت برپا کردیم، عده ای از کسبه و تجار که مریدان کاشانی بودند، در آنجا محبوس بودند، آمدند به جماعت ما. پس از نماز شروع کردم به بیان حقایق دینی. در اتاق متصل به اتاق ما عده ای از توده ای ها و کمونیست ها محبوس بودند، پیغام دادند که ما میخواهیم فلانی را ببینیم. گفتم اشکالی ندارد تشریف بیاورند. عده ای غیر روحانی که با من بازداشت بودند، گفتند ممکن است ما را به کمونیست بودن متهم کنند. من گفتم چه اتهامی، نترسید بگذارید بیایند. به هر حال آمدند و اظهار خوشوقتی کردند که یک نفر روحانی شجاع هم پیدا میشود که با دیکتاتوری مخالف باشد. ما با ایشان گرم گرفتیم، آنها سؤالات و اشکالاتی به قوانین اسلام داشتند که به آنها جواب گفتم.
چند روزی در آنجا توقیف بودیم تا اینکه سرهنگی از طرف شاه آمد که شما در قم چه میخواسته اید بگویید؟ مقصود خودتان را مرقوم نمایید، من تعجب کردم از مملکت هرج و مرجی که دولت ندانسته ما چه میگوییم، ما را تبعید کرده و زندانی نموده اند. در جواب گفتم مقصد ما هر چه بود راجع به شاه و وزیر نبوده. گفتند: هر چه بوده بنویسید. اطرافیان ما نیز اصرار کردند که چیزی بنویسید. کاغذی گرفتم و نوشتم: "بسم الله الرحمن الرحیم، سلاطین قبل اگر از خطری نجات پیدا میکردند زندانیان را رها میکردند، سخن ما این است که میگویند در دانشگاه خواسته اند به شاه تیری بزنند نخورده و از خطر گلوله رها شده و نجات یافته و در عوض عده ای از مجتهدان و صالحین را که آقای کاشانی و دوستانش باشند از آنجمله این حقیر را گرفته اند و به این بهانه تبعید و بازداشت کرده اند، این کار چه معنی دارد والسلام".
سرهنگ و اطرافیان چون نوشتهی مرا دیدند گفتند: خوب نوشته اید، نامه را بردند و فردای آن روز آمدند که شاه دستور داده ملای قمیو همراهانش آزادند. کسانی که با ما از قم آمده بودند، یعنی آقای واحدی و فردی موسوم به حاجی حسن و همچنین دوستان و مریدان کاشانی که در زندان بودند، همه گفتند ما از همراهان آقای برقعی هستیم، ماشینی آوردند و گفتند شما را کجا ببریم؟ آقای امام جمعهی تهران و آقای بهبهانی شما را دعوت کرده اند، بنده گفتم منزل ایشان نخواهیم رفت، بلکه در میان میدان توپخانه ما را پیاده کنند هرجا خواستیم میرویم؛ زیرا نویسنده با آخوندهای درباری سخت مخالف بودم و امام جمعه و بهبهانی هر دو درباری بودند.
چون ما را در توپخانه پیاده کردند، با همراهان خداحافظی کردم و رفتم منزل آقای کاشانی، کاشانی مجتهدی بود شجاع و بیدار. اگر چه خودش در لبنان تبعید بود، ولی خانواده اش در تهران بودند. چون من وارد شدم بسیار خوشحال شدند.
درآن زمان تمام اهل علم از سیاست و امور مملکتی برکنار بودند و دوری میجستند و اگر کسی مانند کاشانی و یا این بنده وارد مبارزه با دیکتاتوری میشدیم چندان مورد علاقه مردم نبودیم، و اصلا مردم ایران و خود ایران مانند قبرستانی بود که سرنوشتش به دست گورکن ها باشد که هر کاری بخواهند با مرده میکنند! فردی مانند کاشانی منحصر به فرد بود و ایشان زجر و حبس زیاد دید تا حرکتی و موجی در ایران بوجود آورد تا آن زمان جبههی ملی و جبههی غیر ملی اصلا وجود نداشت، و مرحوم مصدق را جز معدودی نمیشناختند. ولی چون کاشانی سعی داشت یک مجلس شورای ملی و وکلای خیرخواه ملت سرکار بیایند، لذا فتوا میداد که بر جوانان واجب است در انتخابات دخالت کنند، و لذا در همان زندان لبنان به اینجانب نامه ای نوشت که آقای برقعی مانند آخوندهای دیگر مسجد را دکان قرار نده و بپرداز به بیداری مردم و به سخن مردم که میگویند آخوند خوب کسی است که کاری به اوضاع ملت نداشته باشد وکناره گیر باشد، گوش مده و کاری کنید که مردم مصدق را انتخاب کنند، تا آن وقت ملت نمیدانستند مصدق کیست، و چه کاره است، کاشانی به تمام دوستانش توصیه میکرد که وکلایی صحیح العمل از آنجمله مصدق را انتخاب کنید، پس به واسطهی سفارشات و سخنرانی های کاشانی و پیروانش مردم نام مصدق را شنیدند و تا اندازه ای شناختند. و در مواقع انتخابات مریدان کاشانی از اول شب تا صبح در پای صندوقها میخوابیدند که مبادا صندوق عوض شود و کاشانی و مصدق وکیل نشوند، مردم را تحریک میکردیم به رأی دادن به آقای کاشانی و مصدق و چند نفری که با این دو نفر همراه بودند، تا اینکه به واسطه فعالیت مریدان کاشـانی این دو نفر رأی آوردند و وکیـل تهران شـدند. دولـت ناچـار شـد کاشانی را آزاد کند و از لبنان به ایران آورد.
چون ملت خبر شد که کاشانی با هواپیما وارد تهران میشود، لذا همان روز ورود ایشان از فرودگاه مهرآباد تا درب منزل ایشان مملو از جمعیت بود. ما آن روز در تهران فعالیت میکردیم، تا استقبال خوبی از ایشان به عمل آید.