حکایتی از آباده
سفری به قصد عزیمت به هندوستان، به شیراز رفتم، چون به آباده رسیدم، اول مغرب و هوا سرد بود، مردم برای صرف غذا و گرم کردن خود به قهوه خانه رفتند. من نیز برای خواندن نماز به مسجد رفتم، چون نماز را خواندم دیدم مجلسی است پر از جمعیت که منتظر واعظ اند. او هم نیامده و باید از اقلید بیاید، و قت را غنیمت شمردم و بالای منبر رفته و سخنرانی کردم، مقداری از حقایق توحید را بیان کردم و برای آنکه به ماشین برسم، زود ختم کردم و آمدم سر خیابان دیدم مسافرین در ماشین نشسته و مهیای حرکتند، تا وارد اتوبوس شدم حرکت کرد. مردم مسجد که سخنانم را شنیده بودند خرسند شده و پس از رفتنم گفتند باید این آقا را دعوت کنیم این شب ها برایمان موعظه کند و به دنبال من میآیند تا مرا پیدا کنند، ولی هر چه میگردند اثری از ما نمیبینند و معلوم نمیشود آقایی که به دنبالش هستد به آسمان رفته و یا به زمین! آنان متعجب شده و میگویند حتما این آقا امام زمان بوده و بنا میکنند گریه و زاری و تأسف خوردن و به شهرهای اطراف خبر دادن که امام زمان به شهر ما آباده تشریف فرما شده اند. من در شیراز که بودم منتشر شد در فلان شب امام زمان در آباده در مسجد منبر رفته و باز غایب شده است. این سفر یک ماه طول کشید ولی نتوانستم به هند بروم و ناگزیر به تهران باز گشتم.