سوانح ایام - زندگینامه علامه ابوالفضل ابن الرضا برقعی رحمه الله

فهرست کتاب

مسافرت با آیت الله کاشانی

مسافرت با آیت الله کاشانی

بالاخره طولی نکشید که باز همان دیکتاتوری شاه برقرار شد و من درسال ۱۳۲۸ یا ۲۹شمسی به تهران آمدم؛ زیرا به آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی[۲۱]که در تهران تا اندازه ای شهرت داشت و مانع دیکتاتوری شاه بود، ارادت داشتم، ولی علمای دیگر اکثراً نان را به نرخ روز می‌خوردند و یا با شاه موافق بودند و یا ساکت.

آیت الله کاشانی معتقد بود که باید در انتخابات مجلس شوری دخالت کرد و از طریق مجلس به اصلاحات پرداخت و لذا در ایام انتخابات که می‌شد دولت از وجود ایشان بسیار خائف بود.

در سال ۱۳۲۸ شمسی در زمان رئیس الوزرایی احمد قوام، آیت الله کاشانی قصد دخالت در انتخابات کرد تا از تعداد وکلای انتصابی دربار در مجلس بکاهد. نویسنده از دوستان صمیمی‌آیت الله کاشانی بودم و تابستانها که می‌آمدم تهران به منزل ایشان وارد می‌شدم، در همین سال بود که به من فرمودند شما بروید یک ماشین دربست کرایه کنید برای سفر به خراسان، این بنده نیز چنین کردم و مهیای مسافرت شدیم. آقای شیخ محمد باقر کمره ای و یکی دو نفر دیگر نیز حاضر شدند با نویسنده و آقای کاشانی و یکی از فرزندانشان که جمعا شش نفر می‌شدیم به طرف مشهد حرکت کردیم، دولت از مسافرت ما وحشت داشت که مبادا در شهرهای بین راه، ایشان وکلایی را برای مجلس تعیین و پیشنهاد کند و مردم را ترغیب کند به انتخابات و تعیین نمایندگانی که خیرخواه ملت باشند، و لذا چون ما از تهران حرکت کردیم، شهرهای بین راه مطلع و آماده استقبال شدند و از آن طرف دولت به مامورین شهرستانهای بین راه ابلاغ کرده بود که تا می‌توانند اخلال کنند و بهانه ای بدست دولت بدهند که آیت الله کاشانی را به تهران برگردانند.

چون ما وارد سمنان شدیم، مردم طاق نصرت زده و به استقبال پرداخته و علامه سمنانی یعنی آقای شیخ محمد صالح مازندرانی که أعلم العلمای آن نواحی بود به استقبال آمد و ایشان را به مسجد سمنان دعوت کرد، پس از ورود به سمنان قرار شد به مسجد برویم و آقای کاشانی نماز جماعت بخواند و اینجانب یا یکی دیگر از همراهانش سخنرانی کنیم دکتری به نام سید رضی خان را که البته مرد با ایمان و چیز فهمی ‌بود برای وکالت سمنان انتخاب کنند. در اینجا آقای کمره ای سخنرانی کرد، پس از آنکه خواستیم از سمنان خارج شویم در هنگام خروج، صدای شلیک گلوله بنلد شد، معلوم شد شهربانی خواسته زد و خوردی و یا سر و صدایی ایجاد کند که بهانه ای به وجود آورد و آقا را برگرداند ولی دیر دست به کار شده بود؛ زیرا ما از سمنان خارج شده و در راه دامغان بودیم.

به هر حال ظهر را در دامغان مانده و منزل یکی از اهل علم نهار را صرف کردیم و سپس به طرف شاهرود حرکت کردیم در نزدیکی شاهرود به جایی رسیدیم نه نام ده ملاکه طاق نصرت زده بودند و مردم به استقبال آمده بودند و خواهش کردند که ما پیاده شویم و چایی و شربتی صرف کنیم، لذا پیاده شدیم، پس از ساعتی خواستیم حرکت کنیم دیدیم دسته دسته جمعیت از طرف شاهرود به استقبال آمده و شعار می‌دادند و از جمله می‌خواندند:
سید ما، سرور ما، خوش آمدی
نایب پیغمبر ما، خوش آمدی
ناگهان ماشینی پیدا شد که از طرف تهران آمده بود و یک سرهنگ و عده ای سرباز در آن بود که پیاده شدند، و جلو ماشین آقای کاشانی را گرفتند و با ایشان نجوا کردند. و پیدا بود مأموریت داشتند که ما را به تهران برگردانند، چون جمعیت زیاد بود آشکارا چیزی نگفتند، پس از آنکه صحبتشان تمام شد، آقای کاشانی به ایشان گفته بود بگذارید ما برویم شاهرود، آنجا تلفنی با دولت صحبت کنیم و اگر ناچار باید برگردیم برخواهیم گشت. و لذا راه دادند که ما به طرف شاهرود حرکت کنیم. از آن طرف دو نفر از علمای شاهرود برای خودنمایی و کسب شهرت و وجاهت مسابقه گذاشته بودند برای آنکه آقای کاشانی را به منزل خود وارد کنند و هر کدام عده ای از مریدان خود را با ماشین فرستاده بود که آقای کاشانی را به منزل خود ببرند. یکی آقای حاج میرزا عبدالله شاهرودی و دیگری حاجی اشرفی شاهرودی.

در این هنگام که آقای کاشانی با آن سرهنگ به نجوا سخن می‌گفت، طرفداران این دور روحانی رسیدند و به آقای کاشانی سلام کرده و تقاضای خود را ابلاغ کرده و هر کدام از آنان خواستند آقا را بکشانند به طرف ماشین خود. آقای کاشانی عصبانی شد و گفت از یک طرف خیانت دولت و از طرف دیگر نادانی ملت. سپس رو به نویسنده کرد و گفت با این ملت چه بکنیم و قضیه را به من گفت من عرض کردم اجازه دهید من می‌روم شاهرود و هر دو آقا را راضی می‌کنیم و سپس در بین راه به شما ملحق خواهم شد. فعلا شما با ماشین خودتان که از تهران آمده ایم حرکت کنید، و وارد ماشین این دو دسته نشوید، و خودم به شاهرود رفتم و آقایان را دیدم و بنا شد آقای کاشانی به منزل ثالثی وارد شود ولی قبل از ورود به منزل ثالث، در منزل هر یک از این دو آقا چای میل فرمایند و به این طریق ما بین این دو آقا را اصلاح کردیم.

چون وارد شاهرود شدیم، اهالی فهمیدند که دولت خیال دارد آقا را برگرداند، تمام جوانان شاهرود مهیا شدند که نگذارند و شب و روز منزل آقا را حفاظت می‌کردند و کشیک می‌دادند تا اینکه دولت ظاهرا راضی شد که آقا حرکت کند به طرف مشهد. و پس از چند روزی به طرف سبزوار حرکت کردیم، آن سرهنگ که با مأمورین خود مأمور بودند که ما را از بین راه برگردانند، به ماشین ما نرسیدند و یا غفلت کردند.

هنگامی‌که وارد سبزوار شدیم، ملت به استقبال آمده بودند با اینکه دولت تلفن و تلگراف را قطع کرده بود تا اهالی سبزوار متوجه ورود ما نشوند، ولی مردم مطلع شدند، پس از ورود به شهر به منزل آقای حاج میرزا حسن سبزواری سیادتی وارد شدیم و تا ثلث شب جمعیت در جنب و جوش بودند. آقای کاشانی رو به من کرده گفتند: من خسته ام و خوابم می‌آید، و دامادی دارم در سبزوار، می‌خواهم مخفیانه بروم آنجا و استراحت کنم، من عرض کردم بنده نیز خسته ام، بهتر است من بروم بیرون در و شما هم به بهانه وضو گرفتن بیایید دم در خانه و بدون اینکه کسی مطلع شود برویم به منزل داماد شما، به همین منظور از تاریکی شب استفاده کرده و مجلس را به آقای کمره ای و سایر دوستان واگذار کردیم و رفتیم در منزل داماد ایشان. رختخواب آوردند، چون هوا معتدل بود در حیاط خوابیدیم. یک ساعت به اذان صبح بود که ناگهان از خواب جستم و دیدم دور تا دور بامها را نظامی‌گرفته و از دیوار به داخل خانه سرازیر شده اند و آقای کاشانی بیدار شده و به حال تغیر می‌فرماید این نادانها چه می‌خواهند؟ نویسنده زود لباسهای خود را پوشیدم، معلوم شد نظامیان برای دستگیری و برگرداندن و یا تبعید ما به جایی که مأمورند، آمده اند، خواننده باید این سطور را بخواند و از خیانت دولت و شاه مطلع گردد. یک نفر مجتهد که تقصیر او این است که می‌خواهد نمایندگانی صالح برای ملت انتخاب شود باید از همه چیز ممنوع باشد، ولی از آنطرف همین شاه می‌رفت دست آقای بروجردی را می‌بوسید، زیرا او به خیر و شر ملت کاری نداشت، ولی آقای کاشانی کسی بود که از بیچارگی ملت و خیانتهای دولت بسیار تأسف می‌خورد و همین آقای کاشانی کسی بود که در بین النهرین یعنی عراق فتوای جهاد داد و مدتی با دولت بریتانیا جنگید تا اینکه به دولت عراق استقلال بخشید. اکنون شاهی که نوکر انگلیس است باید تلافی کند.

[۲۱] الکاشاني: ابو القاسم بن مصطفى الکاشاني، از روحانیان مشهور شيعه است. او را به خاطر مقاومت بر ضد انگليسی‌ها از عراق به ايران تبعيد نمودند؛ در ايران به مصدق کمک نمود تا به قدرت برسد. او مبارزات سياسي زيادی دارد که از آن جمله براي ملي شدن صنعت نفت تلاشهاي فراوان نمود. وفات او در سال ۱۳۸۱ق بوده است. (نک : نقباء البشر،۱/۷۵).